زهرا بر بال خیال پاک خویش به آفاق زندگانی پیشین و دنیای پدر بزرگوارش سیر کرد؛ دنیایی که با پیوستن سَرور هستی به خداوندگارش، به یادگاری جاودان و تابناک برای این بهشتیبانو تبدیل شد که هر لحظه وی را با گونههایی از احساس و عاطفه و رهنمایی یاری میداد و جلوههایی از شادمانی و خوشی را در وجودش برمیانگیخت. هرچند وی بهحساب زمانه، چند روز یا چند ماه دیرتر به پدرش پیوست، در پیوند روحی و یادمانی، حتی لحظهای از وی جدا نبود.
بدینروی، در جان وی سرچشمهای از نیرو جاری بود که فرونمیخشکید و قدرتی برای انقلابی کوبنده وجود داشت که پایان نمیپذیرفت. درون او پرتوهایی از نبوت و جان محمد(ص) تابیدن داشت که راه را برایش روشن میساخت و او را به راه درست هدایت میکرد.
📚 فدک در تاریخ، ص۲۶-۲۷.
رفتارهای او روزبهروز جوانان و طلبههای بیشتری را به این مسجد میکشاند؛ از جوانی سیزدهساله که به شکایت از پدرش، که دین را قبول نداشت، دو ساعت در گوشهای با او سخن میگفت گرفته تا پاسخ به سؤال جوانی دربارۀ امام زمان قبل از ظهور و بعد از آن، که دو روز جوابش طول میکشید و سرانجام جوانانی که سؤالهاشان از دغدغهای خبر میداد که محمدباقر عمرش را برای آن میگذاشت: «چه کنیم امت اسلام آگاه شوند؟» این سؤالها، حتی در زمان خستگی، او را به وجد میآوردند و زمان را از کفش میربودند. شبوروزش به همین میگذشت، بهترین لحظات عمرش. […]
این سؤالها و کنجکاویها برای او بشارت بودند. میگفت: «سؤال بیشتر از دعا مرا به خدا نزدیک میکند.»
نا، ص۱۱۱ـ۱۱۲.