شهید سید محمدباقر صدر و برادرشان آسید اسماعیل و خواهرشان بنتالهدی در یک خانه زندگی میکردند و آن خانه فاصله خیلی کمی با منزل آیتالله خوئی داشت، در منطقهای که الان دیگر در نجف نیست و وارد طرحهای عمرانی شده است.
وقتی اسم شهید محمدباقر صدر میآمد آقای خوئی واقعاً دگرگون میشد. از علاقه و محبتی که به ایشان داشت. و برعکسش هم همین طور بود. در کتابهای مرحوم شهید صدر یک واژه خیلی معروفی دارد سیدنا الاستاد. این واژه یعنی آقای خویی. این رابطه خیلی نزدیک و عمیق و صمیمی بود، فراتر از رابطه پدر و فرزندی.
آیتالله خوئی دوست داشت که من درس حوزه بخوانم و برای اینکه بتواند من را راضی کند از آسید محمد باقر خواسته بود که با من صحبت کند و در سفری که از کاظمین به نجف میآمدیم ترتیبی داد که من آسید محمد باقر عقب ماشین کنار هم بنشینیم تا در این فاصله ایشان بتوانند من را راضی کنند.
سال ۶۷ میلادی، من برای اولین دوره کار به اروپا رفتم، در آن سالها پایگاههای اسلامی در اروپا خیلی محدود بود، یکی از این مراکز، مرکز اسلامی ژنو بود که سعید رمضان ادارهاش میکرد. سعید رمضان برادر خانم سعید بناست و مسئول آن زمان اخوان المسلمین در اروپا بود.
من سری به این مرکز زدم، آقای سعید رمضان، یک آدم مسن، حدود شصت و پنج ساله بود. نشستیم و صحبت کردیم. پرسید: از کجا آمدی؟ گفتم از نجف. گفت: مدینه سید محمد باقر الصدر. یعنی شهر سید محمد باقر صدر و شروع کرد به چکامه خواندن برای آسید محمد باقر صدر. میگفت در قرون متوالی کسی مانند او نبوده است و همین طور تقریباً ده دقیقه از سید محمد باقر گفت و این در حالی بود که اصلاً او را ندیده بود و فقط کتابهایش را خوانده بود. این نقشی هست که کتابهای ایشان در آن مقطع در دنیای اسلام داشت. و وقتی فهمید با او آشنا هستم خواست اگر اجازه بدهند آثار را به شش زبان دنیا ترجمه کنند.
آقای سید محمدباقر صدر دنیای علم بودند، زمانی که کتاب الأسس المنطقیه للاستقراء را مینوشتند از من خواستند که استاد آمار براشون از دانشگاه بغداد بیاورم. من با دوستان تماس گرفتم و استاد آمار دانشگاه را به نجف بردم. کتاب و جزوههای چرکنویس فرمولهای ریاضی را پهن کرده بود و یک دو ساعتی با این استاد نشستند و و یک سری سؤالاتی که داشتند را از ایشان پرسیدند. استاد که مصری بود وقتی داشت میرفت از من پرسید این آقا کجا درس خوانده؟ و وقتی من جواب دادم جز در نجف جایی نبوده خیلی تعجب کرد.
خبر شهادت ایشان را آقا سید صادق، پدر شهید محمد صدر برای آقا آوردند، اول صبح دیدم که آقا سید صادق به منزل ما آمدند و به اتاق آقا رفتند و بعد دیدم که آقا عمامهاش را برداشت و به زمین انداخت.