به گزارش روابط عمومی انتشارات سروش، رونمایی از کتاب «جامعۀ ما» نوشته سید منذر حکیم از سوی انتشارات سروش برگزار میشود.
در این مراسم که در دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار میشود، آیتالله سید منذر حکیم مؤلف اثر، دکتر مسعود فکری مترجم کتاب، دکتر سید مهدی اعتمادی فرد رئیس دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، حجتالاسلاموالمسلمین حسینعلی سعدی رئیس دانشگاه امام صادق، حجتالاسلاموالمسلیمن دکتر حمید پارسانیا و دکتر مهدی حسینزاده از اساتید دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، دکتر رافائل مائوریلو استاد دانشگاه علامه طباطبایی، دکتر محمدرضا روحانی استاد دانشگاه امام صادق علیهالسلام، سید رائد العبیدی استاد جامعةالمصطفی العالمیة و اساتیدی از مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی و پژوهشگاه تخصصی شهید صدرحضور خواهند داشت و به ارائه نظر و بررسی کتاب خواهند پرداخت.
گفتنی است این کتاب دربردارنده مسائل اجتماعی و مبنای جامعهشناختی اسلام براساس نگرش شهید آیتالله سید محمدباقرصدر است.
در این کتاب مطالب شهید صدر، نه به شیوه خطابی و جدل، بلکه از باب یک منطق مستدل ومحکم مطرح میشود، که شهید صدر قصد پرداخت به آن را داشت، اما فرصت تألیف کتاب را پیدا نکرد. در نهایت شاگرد وی سید منذر حکیم مطالب مرتبط با این موضوع را از میان آثار و سخنرانیهای شهید صدر گردآوری و منتشر کرده است.
«جامعۀ ما» با ترجمۀ دکتر مسعود فکری از سوی انتشارات سروش منتشر و در دسترس مخاطبان قرار گرفته است.
یادآور می شود آیین رونمایی این کتاب روز دوشنبه ٢٧مرداد١٣٩٩ از ساعت ١۴ تا ١۶ در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار خواهد شد.
برای خرید آنلاینِ این کتاب اینجا را کلیک کنید.
نویسنده: عبدالكريم آلنجف
ترجمه: سيد محمدحسن آيتاللهى، عبداللّه امينى
جهان شمولى، شاخصى حقيقى و اصيل از نشانههاى رسالت اسلامى است كه مانند ايدئولوژىهاى ديگر از كليتى غيرقابل تجزيه برخوردار است؛ كه همه شاخصها و ويژگىهايش پذيرفته مىشود يا به طور كلى مردود به حساب مىآيد. همچنان كه دسترسى به نتايج و دست آوردهايش به فراهم بودن تمامى اسباب و علل و به عدم بازدارندههاى مؤثر بستگى دارد.
در دنياى واقعى انسانى نيز تا زمانى كه پيام و رسالت اسلامى به تمامى در آن نمودار نباشد و فراگيرى رسالت به طور كامل شكل نگيرد، اساساً نمىتوان آن دنيا را به اسلامى بودن توصيف نمود.
گفتگو از جهان شمولى اسلام، بحثى است گسترده و داراى جنبههايى كه مىتوان از زواياى مختلفى به آن پرداخت:
١. گاه از زاويه اهميت فراگيرى و جهانى بودن رسالت اسلامى و ميزان نياز انسان به آن براى بحران زدايى در زمينههاى اجتماعى، سياسى و در عرصههاى بينالمللى، مىتوان اين بحث را كاوش كرد.
براى پى بردن به اهميت اين مقوله كافى است به حقيقتى مهم و باورى مشترك در انديشه دينى و عرفى (بشرى) اشاره كنيم و آن اصل اين است كه جامعه بشرى در طليعه تاريخ به گونه اشتراكى و همزيستى آغاز شده بود. قوانين فطرى و سادگى زيست بشرى اين جوامع را به هم پيوند مىداد و به يكپارچگى مىرساند كه سرانجام اشتراكى زيستن و همگانى بودن، در ساختار سياسى و اجتماعى و در زيربنا و بافت اعتقادى اين جوامع وارد مىشود.
شايان ذكر است دين اسلام بر اين اصل تأكيد ورزيده و ايمان دارد كه بشر در آغازِ زيستن و پيدايش به صورت امت واحده (جامعه يكپارچه) بود كه بر اساس فطرت و غريزه بشرى اداره مىشد. چنان كه خداوند در قرآن به اين حقيقت اشاره كرده است:
«مردم (در آغاز) يك دسته بودند؛ (و تضادى ميان آنها وجود نداشت. به تدريج جوامع و طبقات پديد آمد و اختلافها و تضادهايى ميان آنها پيدا شد؛ در اين حال) خداوند پيامبران را برانگيخت؛ تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسمانى، كه به سوى حق دعوت مىكرد، با آنها نازل نمود؛ تا ميان مردم، در آنچه اختلاف داشتند، داورى كند …».[1] آيه فوق به صراحت بيان مىكند كه بشر، در آغاز امت واحد بوده، به صورت جوامعى يكپارچه و در هم تنيده زندگى مىكرده است و پس از آن، اختلافها و چند دستگىها بين امت بروز كرد كه در اين زمان امدادهاى آسمانى ظهور مىكند تا نقش مستقيم و بىواسطه خود را در باز گرداندن بشريت به دوران پيشين خود كه همزيستى در سايه يكپارچگى و انسجام باشد، ايفا كند:
«… پس از آن خداوند پيامبرانى را برانگيخت … و با آنان كتاب آسمانى، كه به سوى حق دعوت مىكرد، فرو فرستاد؛ تا ميان مردم در آنچه اختلاف داشتند داورى كند …».
اين نقش همچنان در سير پيام آورى 124 هزار پيامبر ادامه يافت كه در آن پنج رسالت اساسى و مهم بود كه رسالت پيام آوران اولوالعزم، است. آخرين آن رسالت و شريعت حضرت محمد (ص) مىباشد كه پايان دهنده رسالتها است و خداوند با اين رسالت، سرنوشت بشريت را نقطه پايان بخشيده است، به گونهاى كه در انتهاى تاريخ بشريت، ناگزير روزى براى اين شريعت و دين، رقم خواهد خورد كه بر ديگر اديان چيره شده و برترى بىچون و چرا و پيروزى قاطعانه و نيز فرمانروايى يكپارچهاش بر جهان از گذر دولتى جهانى و حكومتى فراگير كه دولت و حكومت امام مهدى (ع) باشد، تحقق خواهد يافت. اين دولت، تحقق بخش هدف اصلى و اساسى بعثت پيامبران است، چنان كه به زبان قرآن در آيه پيشين آمده است: «تا [كتاب آسمانى] ميان مردم در آنچه اختلاف داشتند، داورى كند …».
نقش و تأثير انبيا و كتابهاى آسمانى در اختلاف زدايى از جوامع بشرى و فرونشانى درگيرىهاى بين آنان به گونهاى فراگير و تكامل يافته، در پايان تاريخ آشكار خواهد شد، چرا كه در همان زمان، يكپارچگى و همگرايى جوامع انسانى [در روند تكاملىاش] به كمال خود خواهد رسيد.
قابل توجه آنكه متفكران و انديشوران غربى با بخش نخست اين نظريه همراه شدهاند، چرا كه در باور آنان جامعه اوليه بشر، ابتدايى و اشتراكى بوده است. بر مبناى همين نظريه، كارل ماركس معتقد بود:
زندگى اشتراكى و ابتدايى، مرحله و كمون نخست در ديدگاه ماترياليسم تاريخى است و آخرين مرحله [/ كمون چهارم] كه جوامع، بازگشت به زندگى اشتراكى خواهند داشت، از ضروريات روند تاريخى است.[2] مفهوم اين سخن آن است كه ماركسيسم بخش دوم را كه بخش آيندهنگر در جهان بينى قرآن است، پذيرفته و با آن همنوا شده است، چنان كه پيش از آن در باور مسيحيت اين نكته پذيرفته شده بود كه تاريخ با ظهور ملكوت خداوند در زمين و به دست حضرت مسيح (ع) كه نجات بخش بشر است، به فرجام مىرسد.
از سويى ديگر بسيارى از نخبگانِ عرصه انديشه و سياست [يعنى گروههاى مرجع فكرى و سياسىِ] دوران معاصر نيز نداى مبارزه با نژادپرستى و بازگشت به همزيستى بشر و [ارج نهادن به] ارزشها و هنجارهاى جهانى به جاى ارزشهاى قومى را، سر داده و مىدهند.
با توجه به همگرايى و توافق باورهاى دينى و آرا و نظريههاى بشرى در زمينه همگرايى انسانها در جوامع اوليه و پايانى تاريخ، دليلى قطعى و خدشهناپذير بر اصالت جهان شمولى و فراگيرى اسلام داريم، كه عمق تأثيرش در زندگى بشر و ميزان اهميتش و خطرساز بودن انحراف از آن را به ما نشان مىدهد.
٢. گاه از زاويه تكاليف و الزاماتى كه جهانى شدن اسلام بر دوش مسلمانان مىنهد، مىتوان بحث را پى گرفت كه: نخستين وظيفه مسلمانان، گسترش اسلام در سراسر جهان و فراخوانى به آن در لايههاى جوامع غيرمسلمان است، تا ويژگى شاهد و گواه بودن كه اسلام بر عهده مسلمانان مىگذارد،[3] به منصه ظهور برسد.
٣. سرانجام مىتوان از زاويه شايستگى و صلاحيت به اين موضوع نگريست. اسلام شايستگى جهانى شدن و تعالى بخشى شأن و منزلت بشرى را به طور مستمر و بىوقفه دارد. نيز مسلمانان از اين لياقت برخوردارند كه رهبريت جوامع انسانى را داشته باشند.
شكى نيست كه رسالت و وظيفه خطيرى از اين دست نيازمند تلاش مضاعف، گوناگون و با ميزان بالايى از آگاهى و درك وظايف و مسؤوليتها همراه است. بدين منظور گونههايى از تلاش و فعاليتها وجود دارد كه مىتواند تمامى نيازمندىها را در برداشته باشد و به هر يك از احتياجات در يك زمان پاسخ دهد، مثل مطرح كردن چهرههاى برجسته و شخصيتهاى نمادين مسلمانان، نيز رهبران ممتاز و نخبگان طراز اوّل فكرى و سياسى، به عنوان رهبران و فرزانگانى كه داراى جايگاه جهان شمول هستند.
چنانچه نويسندگان و هنرمندان مسلمان در آثار فكرى و هنرى خود اين توفيق را به دست آورند كه شخصيت پيامبر گرامى (ص) را به عنوان يك چهره ممتاز انسانى و شخصيتى برجسته و بىبديل جهانى به شيوهاى متفكرانه، مستدل و قابل اعتماد نشان دهند و با روش منصفانه و تطبيقى- مقايسهاى با شخصيتهاى ديگر كه برخى ادعاى رقابت با پيامبر در اين زمينهها را دارند، به جهان عرضه كنند، نيز تمامى اين فعاليتها را با پوشش رسانهاى و تبليغىِ در خور، همراه كنند، بىشك براى جهان و جهانيان آشكار مىگشت كه پيامبر گرامى، والاترين چهره برجسته و نمادين انسانى در ساحت اصلاح گرايى و دگرگون سازى اجتماعى بوده و هست.
همچنين در مورد اميرمؤمنان على (ع) كه او نيز شخصيت نمادين عالم انسانيت در عرصه عدالت اجتماعى است، نيز امام حسين (ع) كه والاترين چهره انقلابى در تاريخ بشريت است … و سرانجام به حضرت امام مهدى (ع) مىرسيم كه متون اسلامى تأكيد مىورزند وى چكيده ارزشهاى انسانى، شاخصترين شخصيت در عدالت خواهى، دگرگون سازى و اصلاحگرى خواهد بود.
اين رويكرد مىتواند ادامه يابد و برخى چهرههاى برجسته مسلمانان را به عنوان گروههاى مرجع برگزيند، به گونهاى كه بر شايستگى مسلمانان براى تداوم بخشى به نقش شاهد و دليل و راهنماى بشر،[4] تأكيد ورزد. به ويژه مىتوان به زنجيرهاى از نخبگان و فرزانگان معاصر اشاره كرد.
بىترديد شهيد صدر؛ در اين سلسله، پيشگام و طلايهدار شمرده مىشود. وى نماد درخشانى است كه اگر به پرتوهايش اجازه داده مىشد همچنان نور افشانى كند و مجال و فرصت مىيافت، بىشك مىتوانست به دلهاى آزادىخواهان جهان و انديشوران و مستضعفان در هر جا كه باشند، رسوخ كرده و جاى گزيند. اما عدم اهتمام لازم و كوتاهى، اين پرتو نورانى را از رسيدن به هدف نهايى خود باز داشت [و زمينه تأثيرگذارى هر چه بيشتر آن را كم رنگ بلكه نابود ساخت].
جهان شمولى اصطلاحى است كه به سه مفهوم به كار مىرود:
1- فراگيرى و انتشار آوازه و شهرت؛
2- اهتمام ورزيدن به مسائل بشريت و آنچه در ارتباط با مسائل عام و سرنوشتساز است؛
3- احترام نهادن به نقش عناصر اصيل و بنيادى انسانى در فعاليتهاى فرد، اجتماع و تاريخ و عدم ترجيح عناصر بومى مثل رنگ، نژاد و قوميت.
نگرش اعتقادى مبتنى بر اين محور و ديدگاه ايدئولوژى گرايانه برگرفته از آن، نگرش و ديدگاه جهان شمولى[5] ناميده مىشود. از آن سو، نگرش ديگر كه مبتنى بر ترجيح نقش عناصر قومى، وطنى و نژادى باشد، ديدگاه و نگرش متعصبانه خوانده مىشود.
واضح است كه مقصود و هدف ما در اين پژوهش كاربرد و گزينه سوم مىباشد. كه در همين راستا تلاش مىكنيم راهكارها، آرا و ديدگاهها و آثار تحقيقى شهيد صدر درباره معناى سوم را مطالعه و بررسى كنيم، گرچه [شخصيت و مكتب] وى [و ديدگاههايش] با هر سه معنا سازگارى دارد، چرا كه او شخصيتى متفكر و جهانى است؛ هم از اين نظر كه شايستگىِ دارا بودن جايگاهى بلند آوازه را داشت [معناى اوّل] و هم به خاطر اهتمام به مسائل بشريت و حل بحرانها و مشكلات اجتماعى و فكرى [معناى دوم] انديشورى جهانى شمرده مىشود و هم به دليل اينكه راهكارها و پروژههايى كه در زمينه حركت فرد، اجتماع و تاريخ ارائه داده، مبتنى بر عناصر اصيل و بنيادى انسانى و به دور از عناصر بومى مىباشد [معناى سوم].
از آن جا كه معناى سوم از يك سو دربردارنده مسائل بحث برانگيز و داراى اهميت سزا و برخوردار از مشكلات است و از سوى ديگر احتمال لغزيدن و كشيده شدن به راههاى انحرافى و پر خطر منتفى نيست، بسيار طبيعى است كسانى كه به اين مسائل اهميت داده و دغدغه اين خطرها را دارند، به شهيد صدر با اين ويژگىاش كه متفكرى فرهيخته و انديشور اصيل اسلامى در دوره معاصر است، روى آورده و تلاش كنند راه حل مشكلات و درمان بحرانها را در مكتب پيشگام و روزآمد وى بجويند و از آرا و نظرياتش الهام بگيرند.
هنگامى كه پژوهشگر نظريه و انديشه جهان شمولى و راهكارهاى شهيد صدر در اين زمينه را در مكتب نظريش و در آثار و تأليفاتى كه از خود به جاى گذاشته، تحقيق و كاوش مىكند، با انبوهى از آرا، انديشهها، شواهد و شاخصهها رو به رو مىشود كه گاه به طور مفصّل و گاه به اختصار بيان شده و آنها را مىتوان در ابعاد چهارگانه ذيل تقسيم كرد:
مفهوم جهان شمولى در اسلام، شعارى احساسى و گذرا نيست بلكه حقيقتاً مفهومى اخلاقى و حياتى است كه ريشه و اساس آن از ژرفاى اعتقادات توحيدى مبتنى بر ايمان به خداى سبحان و بلند مرتبه برخاسته است؛ خدايى كه كمال مطلق و والاترين وجود در هستى و حيات انسان است، كه اقتضا مىكند همه موجودات به زير پرچم ربوبيتش در آمده [و همه آفريدهها مقهور قدرت و فرماندهى او باشند و به او بگروند].
با چنين ايمانى، چارچوب اعتقادى و عاطفى شكل مىگيرد كه آحاد بشر را به صورت برادران ايمانى به هم پيوند مىدهد. اين خود از بين بردن تمامى اختلافات و امتيازات بومى و طبيعى و جايگزينى آنها با امتيازات مؤثر را به دنبال دارد. البته در صورتى كه ايمان به خدا و باور به او محور اساسى جوامع بشرى به جاى عوامل مادى و عناصر محيطى- جغرافيايى- قرار گيرد.
از اين رو معتقديم اسلام تنها اصول اعتقادى است كه مىتواند به گونه واقعى جهان شمول باشد. نيز بر اين باوريم كه هر جهان شمولى ديگرى، غير واقعى خواهد بود كه ابتدا با شعارهاى احساسى و پوشالى آغاز گرديده و در نهايت پوششى براى خصومتها و دشمنىها و توجيهى براى چيرگى و سلطه يافتن بر ديگران مىشود، زيرا فائق آمدن بر عناصر محيطى- جغرافيايى كه جوامع بشرى را به قبايل، اقوام و ملل تقسيم مىكند، ميسر نيست مگر از طريق ارزشها و آرمانهاى پويا و نشاط آور الهى كه در مقايسه با وابستگىها و تمايلات پوشالى، والاترين و ارزشمندترين پيوندها را براى انسان به ارمغان مىآورد، چرا كه وابستگىها و پيوندهاى قبيلهاى، همچنين تمايلات ملى گرايانه و وطن پرستى [ناسيوناليستى] برخاسته از غرايز خود پرستى [كيش شخصيت] و ديگر عناصر پيرامون اين غرايز، با همه ارزشهاى مادى و زمينى كه در بردارد، چنانچه در عرصه اجتماعى و در لايههاى آن حاكم مطلق شود، به سرعت از مرزهاى طبيعى خود تجاوز كرده و از تمايلات ساده به دوست داشتن افراطى متحول مىشود؛ يعنى از پيوندى اجتماعى به آرمان و ارزش والا آن گونه دگرگونى مىپذيرد كه عاملى مىشود براى بسيج انسانها در جنگ با ديگران از يك سو و از سويى ديگر باعث مىشود انسان تمام خصايص و ويژگىهاى خدايى [هويتى الهى] را براى خود بسازد و جعل كند. اين است رنجهاى انسان گرفتار آمده در تارهاى تنيده از مطلق گرايىهاى غير واقعى، پوشالى و ساختگى كه شهيد صدر در پارهاى از آثارش به آن اشاره مىكند:
«… در گذر تاريخ گامها و پيشرفتهاى موفق تاريخى به چشم مىخورد كه نبايد از مرزهاى خود تجاوز كرده و به امورى مطلق [عام و همگانى] و از آن به ارزشهاى والا و آرمانها تبديل شوند، بلكه مىبايست در ضمن آرمان و ارزشهاى والا به آنها پرداخت و آنها را به كار گرفت، نه اينكه آن را به ارزشهاى والا متحول نمود. به عنوان نمونه هنگامى كه در روند تاريخ از اجتماع خانوادهها قبيله شكل مىگيرد و از اجتماع قبيلهها، عشيره و از عشاير، ملتى تشكيل مىشود، اين خود گام صحيحى در پيشرفت بشريت و همگرايى اوست اما همه گامهايى كه بشر در راه پيشرفت برداشته، نمىبايست به ارزش و آرمان والايى تبديل شوند و مطلق گردند. به عنوان مثال نمىبايست عنصر عشيره (عشيرهگرايى) آن چنان مطلق گردد كه در دفاع از آن، انسانهايى به جنگ بپردازند.
در حقيقت ارزش مطلقى كه انسان در دفاع از آن به جنگ بر مىخيزد و تنها آن است كه ماندگار مىباشد و ارزش مطلق و كمال حقيقى و واقعى و جاودان است. خداوند منزه و بلند مرتبه است. گامهاى بشرى به عنوان سنت، روش و سبك باقى مىمانند اما ارزش مطلق جاودان و ماندگار، خداوند سبحان است. از سوى ديگر جاودان كردن و عموميت زمانى دادن به آرمانها و ارزشهاى بشرى، يك نوع تعميمِ اشتباهآور است. مثل اينكه آرمان و ارزشى را كه از يك گام محدود بشرى گرفته شده، در گذر تاريخ به آرمانى والا و ارزشى برتر تبديلش مىكنند!».[6] سپس شهيد صدر در جاى ديگر بين آرمان و ارزش والا و حقيقى و آرمان و ارزش پوشالى و غيرحقيقى مقايسه كرده و مىگويد:
«آرمان و ارزش والا و برتر، جامعه بشرى را به وحدت رسانده و همگرايى ايجاد مىكند و همه امتيازات و مرزها را با توجه به همگانى بودن و عموميت داشتنش، از ميان مىبرد. به همين دليل همه مرزها را فرا گرفته و اختلافات را در خود هضم مىكند و بشريت را در وحدت و همگرايى متوازن، همسان و برابر قرار مىدهد كه هيچ تبعيضى در آن، نه از ناحيه نژاد و خون و نه جنسيت و نه قوميت و نه از ناحيه مرزهاى جغرافيايى با لايهها و طبقههاى مختلف جامعه، ديده نمىشود. آرمان و ارزشهاى والاى انسانى به دليل عموميتش، به بشريت، انسجام و وحدت مىبخشد، اما آرمان و ارزشهاى پست زمينى و مادى، بشريت را تجزيه و متفرق مىكند [و واگرا مىسازد]. نگاه كنيد به آرمان و ارزش والا كه چگونه است و سخن آن چيست:
«اين (پيامبران بزرگ و پيروانشان) همه امّت واحدى بودند (و پيرو يك هدف)؛ و من پروردگار شما هستم؛ پس مرا پرستش كنيد!»[7] و «و اين امت شما امّت واحدى است؛ و من پروردگار شما هستم؛ پس، از مخالفت فرمانِ من بپرهيزيد!».[8] اين آيات، بيان عموميت و دليل فراگير بودن آرمانهاى والا و ارزشهاى حقيقى است كه هيچ حد و مرز و مانعى را براى خانواده بشر نمىشناسد. اكنون مشاهده كنيد و گوش فرا دهيد به آرمانهاى پست و زمينى و به جوامع ظالمانه و به خدايان آنان كه چگونه غزل سرايى مىكنند و قرآنكريم درباره آنان چگونه داورى كرده است:
«فرعون در زمين برترى جويى كرد، و اهل آن را به گروههاى مختلفى تقسيم نمود؛ …[9]».[10] شهيد صدر در جاى ديگر مىافزايد:
«… هنگامى كه ارزشها و امور نسبى به مطلق دگرگون شده و سپس به خدايگانى از اين دست تغيير ماهيت مىدهند، پيامد اين روند آن است كه حركتها و فعاليتهاى انسان در چنبرهاى از اين خداهاى خودساخته گرفتار آمده، در نتيجه توانايىهاى انسان در مسير پيشرفت، تكامل، رشد و نوآورى را تضعيف مىكند و آدمى را دچار ركود مىسازد و سرانجام انسان را از پرداختن به نقش طبيعى خود در روندى كه براى او گشوده شده است باز مىدارد. چنان كه در قرآن مىخوانيم:
«در كنار اللَّه خدايان ديگرى قرار مده تا نكوهيده و بىيار و ياور زمينگير شوى و عاجز مانى …»[11] پس، از جامعه قبيلهاى گرفته تا دنياى علم و تجربه، زنجيرهاى از خدايگان را مىبينيم كه طوق بندگى و تعامل با خود را به گونه ارزشهاى مطلق، به گردن انسان نهاده، او را از پيشرفت صحيح در جهت رشد و تكامل باز داشتهاند … پس هر ارزش محدود و نسبى كه انسان در هر مرحلهاى به ارزشهاى مطلق تبديل كند و بر همين پايه واساس با آنها پيوند و پيوستگى پيدا كند، اين ارزشهاى مطلق در مراحل تازه رشد ذهنى او براى ذهن و انديشههاى مطلق ساخته خود از آن جهت كه ذهنش محدود و نسبى است، قيد و بند مىگردند.»[12]
شهيد صدر همين نظريه را در عرصه اجتماعى و سياسى تكرار كرده و با توضيح بيشترى مىگويد:
«به همين دليل است كه اسلام هر گرايشى در جهت دگرگون سازى و متحول نمودن اهداف نسبى و مقطعى به اهداف مطلق را محكوم نموده و ردّ مىنمايد، زيرا كه اين پروسه و رَوَند باعث جلوگيرى از استمرار حركت انسان [به سوى كمال و رشد] و در مراحل بعدى مانع گذر از اهداف نسبى مىشود. چنان كه هرگاه مسلمانى در روستا يا شهر يا قبيلهاش در برابر ظلم پايدارى و ايستادگى مىكند، از آن جا كه اين ظلم از هر ستم ديگرى كه ستمگران روى زمين انجام مىدهند، جدايىپذير نيست، از ميان برداشتن آن ظلم بِخصوص را هدف نهايى و مطلق خود قرار نمىدهد، چرا كه اين امر، اقرار و اعتراف ضمنى به اعمال ظالمانهاى است كه در گوشه و كنار جهان انجام مىشود. در واقع از آن جهت او در برابر ظلم و ستم محلّى پايدارى مىورزد كه بخشى از ظلمى است كه انسان نسبت به همنوعانش اعمال مىكند. تنها با اين ديدگاه مىتوان نقش «عبادة بن صامت» را كه با برادرانش از جزيرة العرب براى آزاد سازى كشاورزان تحت ظلم و ستم ايران رهسپار اين كشور شد، از نو به تصوير كشيد.»[13] به همين دليل است كه نبوتها و پيامبرىها در حقيقت انقلابهاى آسمانى بودند كه انبيا بر ضد ارزشها و آرمانهاى پوشالى و ساختگى رهبرى نمودند؛ ارزشها و آرمانهاى پوچى كه انسان را اغوا كرده و از دستيابى به مطلق حقيقى و بهرهمند شدن از سايه خرم و شادابش باز مىدارد.
همچنان كه مفهوم توحيد و اصل گرايش به مطلق واقعى، به خاطر ذات و جوهرهاش، يك مفهوم جهانى و يك اصل فراگير است- چنان كه در تحليل گذشته آشكار شد- طبيعى است كه نبوتها و پيامبرىها نيز به سبب جوهر و ذاتشان جهانى و فراگير باشند؛ به اين مفهوم كه نبوتها به افراد بشر به گونه وحدت نوعى (كيفى)، برابر و متوازن مىنگرند كه هيچ گونهاى از تبعيض و جانبدارى از فرد، قبيله، خاندان، نژاد و يا منطقه جغرافيايى به زيان فرد يا قبيله يا خاندان يا نژاد و يا منطقه جغرافيايى ديگرى در آن ديده نمىشود. به همين دليل جهانى بودن و فراگيرى، ويژگى و شاخصى است كه منحصراً در دين آسمانى حقيقى وجود دارد. در نتيجه هيچ اثرى از فراگيرى و جهانى بودن حقيقى و واقعى، نه در مبانى و اعتقادات مادّى و نه در اديان آسمانى كه آميخته به شائبهها و ناخالصىهاى مادىاند، ديده نمىشود.
شهيد صدر در اين باره گفته است:
«جهان ادعاهاى بىشمارى در زمينه فراگيرى و جهانى بودن به خود ديده است؛ مسيحيت رسمى را ديده كه ادعا مىكند دينى جهانى و فراگير است، با آن كه كتاب مقدسش اظهار مىدارد كه به غير از بنىاسرائيل، همه سگهايى بيش نيستند، ولى در هيچ زمانى فراگيريش انسانى نمىباشد [صبغه انسانى و بشرى ندارد] هم چنان كه دنيا در دوره معاصر و نو، ماركسيسم را به خود ديده كه پيروانش مدعىاند ايدئولوژى آن جهانى و فراگير است، اما هرگز و در هيچ زمانى انسانى نخواهد بود، چرا كه مبانى آن مادى است و دقيقاً از هنگامى كه انسان را از منبع عظمت و شاخصترين ويژگىاش كه بُعد معنوى و مذهبى به عنوان محور انسانىاش باشد، عارى نموده است، در حقيقت انسان را نفى كرده و به او كفر ورزيده است.
هنگامى كه انسانيّت نباشد، ديگر فراگيرى و جهانى بودن مفهومى ندارد، زيرا كه مفهوم فراگيرى و جهانى بودن شرط اساسى و اصلى خود را كه ايمان و باور داشتن به انسان است، به دليل فوق از دست خواهد داد. اينك اسلام بر جاى مىماند كه تنها دينى است كه دعوت و رسالتش انسانى و فراگير است، چه در گذشته و چه حال و چه در آينده كه همچنان خواهد ماند تا آن زمان كه زمين و هر كس كه بر آن زندگى مىكند، به نزد خدا باز گردند.»[14] بر پايه همين انديشه، شهيد صدر در جاهاى ديگرى تلاش مىكند اين مقوله را مورد كنكاش بيشترى قرار داده، حقيقت دو ادعاى ذيل را به اثبات برساند:
وى در كتابش به نام «المرسل، الرسول، الرساله» به حقيقت نخست پرداخته و [با بحث و تحليل خود] تلاش مىكند واقعى بودن و حقيقت آن دو اصل را در رويارويى با اشكالها و شبهههايى كه دشمنان وارد كرده تا آسمانى بودن رسالت و پيام اسلام را مورد ترديد قرار دهند، به اثبات برساند.
آنان اسلام را اين گونه تخريب مىكنند كه شريعتى زمينى و ساخته و پرداخته پيامبر است.
اين ادعا را در قديم، نخست يهوديان و مسيحيان مطرح كردند و پس از آن، در دورههاى كنونى برخى از مستشرقان آشكارا بر زبان راندهاند و سرانجام برخى از ناسيوناليستها و ملىگراهاى عرب به طور ضمنى (غيرآشكار) به اين نظريه تمايل پيدا كردهاند، چرا كه به باور آنها اسلام حكايتى ملى گرايانه و بيانى ناسيوناليستى از هويت عربى در نمودها، ويژگىها، سرشتها و فطرتهايش مىباشد. شهيد صدر در پاسخ آنها چنين نوشته است:
«بىشك رسالت اسلام و پيام آن- به عنوان مفهوم و محتوا- حقيقتى الهى و فوق شرايط و وضعيتهاى مادى است [تحت هيچ زمان، مكان و شرايط مادى نمىگنجد] اما پس از آنكه به يك حركت و جنبش متحول شد و به راهكارى پيوسته در روند تغيير و اصلاحگرى دگرگون شد، امكان وابستگى و پيوند خوردن به شرايط محيطى (زمان و مكان) را دارد و به حالات گوناگون، عواطف و احساساتى كه آن را فراگرفتهاند، در مىآيد. در نتيجه چنانچه گفته شود:
احساس و درك عربها به از همگسيختگى، فروپاشى و نابودى خود در حالى كه به اين آگاهى رسيده بودند كه خدايگان و والاترين ارزشها و آرمانشان را در سنگى مىبينند و عينيت مىبخشند كه در لحظه خشم و غضب آن را درهم مىشكنند يا در خرمايى شكل مىدهند كه هنگام گرسنگى آن را مىبلعند، اين احساس آنان را مشتاق مىسازد به پيام جديد و رسالت نوى كه ارائه شده است، دل ببندند [و اميدهايشان را در آن بجويند] يا مثلًا … گفته شود:
دريافتهاى برگرفته از قبيله گرايى و درك و برداشتهاى ناشى از زندگى قبيلهاى و عشيرهاى، نقش مهمى در حيات رسالت و پيام اسلام ايفا نموده [و تأثير به سزايى داشته است] … به هر حال هر نظريه و آرايى از اين دست و هر تحليلى از اين نوع، عقلانى و منطقى و گاه پذيرفته شده است؛ جز آنكه تحليل و تفسير وقايع و رويدادهاست، نه تحليل و تفسير رسالت و پيام اسلام».[15] آن گاه شهيد صدر اين نتيجه را چنين مورد تأكيد قرار مىدهد:
«بىشك حضرت محمد (ص) جزئى از رويكرد، جريان و حركت جديد نبود، بلكه جريان و حركت جديد، جزئى از آنچه بود كه با وى همراهى مىكرد و با ايشان آمد.»[16] «اگر اسلام زاييده محيط و جغرافياى عربى بود، بدون شك ويژگىها، خصايص و سنتهاى آنان بر آن بازتاب داشت، در حالى كه مىبينيم رسالت اسلامى ارزشها و مفاهيمى در زمينههاى حيات، انسان، كنش، روابط و مناسبات اجتماعى به ارمغان آورده است …
مىبينيم پرورشيافته جامعه قبيلهاى، ناگهان در صحنه جهان و تاريخ، ظهور مىيابد و نداى وحدت بشريت به گونه يك كل تجزيهناپذير را سر مىدهد؛ پرورش يافته و فرزند شرايط و محيطى كه انواع گوناگونى از تبعيض و برترىجويى نژادى، نَسَبى، براساس وضعيت اجتماعى را محترم شمرده و تقديس مىكند، به صحنه مىآيد تا بر همه تبعيضها خط بطلان كشيده و اعلام كند كه مردم چون دندانههاى شانه با هم برابرند و بر يكديگر برترى ندارند و اين كه «گرامىترينشان نزد خدا پرهيزكارترينشان است»[17]؛ او به صحنه مىآيد تا اين اعلاميه رسمى را به چنان واقعيت و حقيقتى دگرگون سازد كه مردم عينيت بخش و احياكننده آن باشند … صحرانشينى كه انديشهاى جز دغدغههاى ناچيز، فراهم نمودن قوتى براى رفع گرسنگىاش و فخرفروشى به يكديگر در دستهبندىهاى عشايرى را ندارد، به صحنه مىآيد تا صحرانشينان را براى بر دوش گرفتن و راهبرى بزرگترين دغدغهها رهبرى نمايد و آنان را براى مبارزات رهايىبخش و آزاد ساز جهان، به وحدت و يكپارچگى برساند …».[18] اين گونه است كه ما «در آن مقطع با جهش سهمگين، خيزش عظيم، دگرگونى فراگير و گسترده در همه عرصههاى زندگى و تحوّل در مفاهيم و ارزشهايى كه در ارتباط با زمينههاى گوناگون حيات هستند، روبهرو مىشويم؛ انقلاب و دگرگونى ارزش و مفاهيم به سوى بهترينها و والاترينها، به جاى آن كه تنها گامى به جلو برداشته شود. جامعه قبيلهاى با راهبرى پيامبر چنان دگرگونى عميق پيدا مىكند كه به انديشه و تفكر جامعه واحد جهانى ايمان و باور پيدا كرده [و به رويكردى جهانى سوق داده مىشود و با هدايتهاى داهيانه پيامبر] از جامعه بتپرستى به جامعه ناب توحيدى كه همه اديان توحيدى ديگر را به رسميت مىشناسد، عميقاً متحول مىشود».[19] همه اين موارد در يك جمله خلاصه مىشود كه: جهانى بودن و فراگيرى اسلام، آسمانى و الهى بودن خود را به اثبات مىرساند.
اكنون مىپردازيم به حقيقت دوم كه شهيد صدر در حوزه جدال و مناقشه فكرى در برابر منتقدان و دگرانديشان مورد بحث قرار داده است؛ دگرانديشانى كه معتقدند: اديان الهى، نخست دينى در محدوده قبيله بودهاند كه [به تدريج و در گذر زمان] به شكل دينى قومى و مليتى و سرانجام به دينى در گستره جهانى تغيير و تحول پيدا كردهاند. اين نگرش بر اين پايه استوار است كه هر ملتى در رَوَند تغيير و تحولات روبه رشد اوضاع اقتصادىاش و فراهم شدن زمينههاى ايجاد جامعهاى مستقل در گستره مليت و قوم، اعتقادات و باورهايش نسبت به الهه و خدايگانش دگرگون مىشود.
به عبارت ديگر، الهه مورد پرستش آن قوم به الههاى قومى و ملّى متحوّل مىشود كه قلمرو فرمانروايى و سلطهاش از محدوده و مرزهاى منطقهاى كه به جانبدارى و گرويدن به آن الهه فرا مىخواند، فراتر نمىرود اما پس از آنكه اقوام اين ملل به دليل ادغام در امپراتورى جهانى يعنى امپراتورى روم شرقى، از ميان رفتند، نياز به يك دين جهانى مشاهده شد و اين دين جهانى و فراگير جز مسيحيت نبود كه به شكل دينى رسمى و دولتى درآمد.[20] شهيد صدر به اين ديدگاه و نگرش اين گونه پاسخ مىدهد كه بىشك مسيحيت «اگر بيانگر و حكايتكننده نيازهاى عينى، واقعى و مادى بود كه ماركسيسم به آن اشاره مىكند، تولد مسيحيت و رشد آن در قلب امپراتورى روم كه سلطه جهانى داشت، امرى بديهى، طبيعى و خدشهناپذير مىبود، اما واقعيت تاريخى به كلى برخلاف آن است، چرا كه [به شهادت تاريخ] مسيحيت در كانونهاى قدرت سياسى آن روز ظهور نكرد و در دامن روميانى كه دولتى جهانى بر پا نموده و در تحركات و فعاليتهايشان از چنين دولتى ياد مىكردند، متولد نشد؛ بلكه مسيحيت در محيطى وراى اين مقوله و بسيار دور از آن يعنى در ديارى از مناطق شرقى و تحت استعمار روميان ظهور كرد و سرانجام بين يهوديان ستمكشيده و مستضعف جا افتاده و پذيرفته شد؛ يهوديان رنجديدهاى كه از آن هنگام كه توسط فرمانده رومى به نام «پومپيوس» در شش دهه قبل از ميلاد به زير سلطه استعمار روم درآمدند،[21] هيچ رؤيا و خواستهاى جز استقلال ملّى و در هم شكستن زنجيرهاى وابستگىشان به استعمار، نداشتند. آنان مطالبات و خواستههايى داشتند كه هزينه سنگينى مانند انقلاب و شورش و هزاران قربانى در طى آن شش دهه بر دوش آنان گذاشت.
بنابراين آيا اوضاع مادى، سياسى و اقتصادى اين مردم آن قدر شايستگى و قابليت داشت تا از دل آن، دينى جهانى ظهور كند كه كليه نيازهاى يك امپراتورى استعمارگر را برآورده سازد؟»[22] ديدگاه فوق در مقايسه با اسلام و از زاويه آن، چنين مورد نقادى شهيد صدر قرار مىگيرد:
«هنگامى كه نظريه ماركسيسم در زمينه تحوّل تاريخى اديان را برمىگيريم تا با اسلام كه دين جهانى است، تطبيق دهيم، تفاوت فاحش و نهايت درجه دوگانگى آشكار بين اين نظريه و واقعيت را مىبينيم؛ زيرا چنانچه در اروپا دولت فراگير و جهانى وجود داشت و اين مسأله ايجاب مىكرد دينى جهانى و فراگير براى خود برگزيند، اساساً در جزيرةالعرب دولتى نبود، بلكه حتى در محدوده قومى و ملّى دولتى يافت نمىشد تا بتواند ملّت عرب را گردهم آورد. اصولًا ساختار جامعه عربى آن روز اين گونه بود كه به گروهها و دستههايى متعدد و پراكنده تقسيم مىشد و هر قبيلهاى براى خود الهه و خدايى داشت كه به آن ايمان ورزيده و در برابرش كرنش مىنمود.
آن را از سنگ مىساخت و سپس با بندگى و پرستش، در برابر آن سر تسليم فرود مىآورد.
[با توجه به مقايسه فوق] اكنون اين سؤال طرح مىشود: آيا اوضاع مادى و ساختار سياسى [حاكم بر جزيرة العرب آن روز] مىتواند عامل و سبب براى سرچشمه گرفتن دينى جهانى و يگانه از دل آن جزيره باشد، به رغم وجود جامعهاى پراكنده و پاره پاره، كه به ساختارهاى قومى و ملّى آگاهى نداشت [تا بتواند در چارچوب آن، گروههاى پراكنده را انسجام بخشيده و خود را دريابد]؟! فراتر از آن اينكه با شيوهاى بس مترقى و پيشرفته، دركى آگاهانه و بينش عميق از مفاهيمى چون اتحاد، يكپارچگى و انسجام داشته باشد؟! مفاهيمى كه در قالب دينى شكل مىگيرد و همه جهان را متحد و يكپارچه مىسازد.
اگر پيامد نيازهاى مادى و تغيير و تحولات سياسى اين گونه باشد [كه ماركسيسم تحليل مىكند] كه الهه و بُتى دينى به الهه و بُتى ملّى متحول شده، سپس به خدايى جهانى دگرگون شود، پس چگونه ملّت عرب از پرستش بت قبيلهاى ساخته خود، ناگهان و به يكباره به پرستش خدايى جهانى روى آورده و [آن چنان متحول مىشوند كه] در والاترين درجه از وارستگى و آزادگى به خدا ايمان مىآورند؟!»[23] شهيد صدر پس از آنكه بىاساس بودن و بطلان تئورى تكامل اديان را [در نقد خود] به اثبات مىرساند، در برابر آن، تئورى نوى را مطرح مىكند. اين تئورى مىتواند مسأله تغيير نبوتها و نو شدن و ظهور يكى پس از ديگرى اديان را تحليل كرده و چالش مذكور را پاسخ دهد. اما از آنجا كه نوشتار ما مجال و گنجايش نگرش تفصيلى و گسترده به تئورى فوق را ندارد، تنها به بخشى از آن كه در ارتباط با موضوع تحقيق ماست بسنده مىكنيم. به دليل عواملى چند، نبوتها تغيير و تحول يافته و روزآمد مىشوند كه از جمله اين عوامل، ميزان آمادگى و استعداد انسان براى آگاهى يافتن و بينش پيدا كردن به حقيقت توحيد و يگانهپرستى است.
درست است كه توحيد و يگانه پرستى يك حقيقت مشترك در تمامى اديان الهى و رسالتهاى آسمانى است اما استعدادها، آمادگىهاى انسان و وضع روحى و فكرى او در مقاطع مختلف زمانى [و از يك مرحله تا مرحله ديگر] متفاوت است. در چنين وضعيتى انديشه توحيدى مىبايست به تدريج ارائه شود؛ يعنى «براساس مقاطع مختلف و درجات متفاوت به گونهاى القا شود كه هر درجه، ذهن انسان را آماده پذيرش اين انديشه سازد. قابل توجه آنكه با نگرشى عميق به انديشه توحيدىِ ارائه شده در تورات و انجيل و قرآن كريم [و روند طرح اين انديشه در سه كتاب مقدس] اين امكان براى ما فراهم مىشود كه تئورى فوق را بهتر درك كرده و روند طرح اين انديشه را نمونهاى براى آن ارزيابى نماييم. تورات، انجيل و قرآن همه طرّاح و ارائه دهنده انديشه توحيدىاند. منظور و مقصود من از تورات و انجيل كه در اين مقوله آمده، تورات و انجيلى است كه امروزه در دسترساند و بين ما رواج دارد؛ چرا كه به هر حال هدف اين دو كتاب، به تصوير كشيدن انديشه دينى ملّت و قوم موسى و عيسى مىباشد. بىترديد هر يك، بخشى از متون دينى را- چه كم و چه زياد- نگه داشته و به خود اختصاص دادهاند، به ويژه تورات؛ به همين دليل مىتوان از اين دو كتاب جهت ارزيابى، محاسبه، تحليل و مرزبندى روحيه عمومى دينى در دو مقطع نبوت و پيامبرى كه انسان با آن به طور طبيعى به سر برده است، الهام بگيريم. پس در حالى كه مشاهده مىكنيم انديشه توحيدىِ كتاب، نخست بر پايه ارائه «معبود» استوار است اما اين كتاب نمىتواند انگ و مارك قومى محدود را از آن «معبود» بگيرد؛ در نتيجه تورات تداوم بخش ارائه «معبود» در چارچوب قومى بود. گويا معبودى كه ارائه مىداد [يعنى خداى قوم موسى] در برابر بتها و صنمهايى بود كه اقوام و قبايل ديگر مىپرستيدند و الهه آنان بود.
تورات آشكارا و عميقاً به قوم موسى اعلام نكرده است: خدايى كه من مطرح مىكنم، خداى همه است و همه بايد آن را بپرستند … تنها براى اينان به جاى بُت و صنم بخصوصى كه مىپرستيدند، «خدايى» قرار داده شده بود كه عبادتش كنند … به همين دليل در گذر زمان اين وهم و خيال براى آنان پيش آمد كه «اله» را در انحصار خود درآورند، در حالى كه قومها و ملتهاى ديگر، الهههاى مختلف و بتهاى گوناگونى داشتند ….
در كتاب دوم (انجيل) مىبينيم كه انديشه خداپرستى به مراتب ارتقا يافته است چرا كه ويژگى قومى از اين انديشه گرفته شده، در نتيجه خدايى كه توسط شاگردان حضرت مسيح (ع) به جهان ارائه مىشد، خدايى جهانى و فراگير گرديد كه هيچ تفاوتى در پرستش آن بين قبايل داده نمىشد. در حقيقت اين، خداى همه جهان به طور مطلق بود. البته اين خدا از ذهن محسوس انسان تجاوز نمىكرد و مجرد از جهان حس و محسوسات نمىشد. در نتيجه ارتباط تنگاتنگ بسيار جدّى و عميق حسى با انسان داشت، گويا پدرش بود. به همين دليل انجيل از انسان در بيشتر موارد به «پسر خدا» تعبير مىكند …
اصولًا انجيل انديشهاى كه از خدا ارائه مىدهد، انديشه «تنها پدر همه بشريت» است.
انديشه آفرينندهاى حاكم، مطلق و مقتدر.
سرانجام مشاهده مىكنيم كتاب سوم (قرآن) انديشه توحيدى را به گونهاى ارائه مىدهد كه بسيار شفافتر و گستردهتر است، به مقدارى كه بتوان توحيد را از شائبهها و ناخالصىها زدود تا چنان قدرتى برايش محفوظ بماند كه بتواند انسان را به حركت درآورد چرا كه اين انديشه از هر گونه انگ پدرى و وابستگىهاى مادى با انسان به گونهاى مطلق و همه جانبه، عارى و مجرد مىشود ….»[24] در واقع تفكر فوق (انگاره شهيد صدر) پيوند و ارتباط بين مفهوم توحيد و مفهوم فراگيرى و جهانى بودن را كه پيش از اين بحث شد، مورد تأكيد قرار مىدهد، به اين مفهوم كه هر چه انديشه توحيدى روشن و شفاف باشد، فراگيرى و جهانى بودنِ ناشى از آن گستردهتر و استوارتر خواهد بود تا آنجا كه اسلام ظهور كرد تا انديشه توحيدى را به بالاترين مرحله، و مفهوم فراگيرى و جهانى بودن را به نقطه اوج خود برساند.
با اين روند ناگزير از مطالعه و بررسى پديده قابل ملاحظه و آشكار در خط سير نبوتها و پيامبرىها هستيم كه اين پديده، سپردن جانشينى رسالت به افرادى است كه با پيامبر (رهبر مردم) پيوند نسبى داشته و خويشاوند بودهاند؛ يعنى از فرزندان و يا از نوادگان او بودهاند.
بنابراين پديده فوق تنها درباره جانشينان توصيه شده پيامبر اسلام حضرت محمد (ص) رُخ نداده، بلكه در جانشينان بسيارى از پيامبران مشاهده مىشود. خداوند سبحان و بلند مرتبه در قرآن مىفرمايد:
«ما رسولانمان چون نوح و ابراهيم را فرستاديم و در دودمان اين دو نيز نبوت و كتاب را قرار داديم».[25] يا مىفرمايد:
به ابراهيم، اسحاق و يعقوب را بخشيديم كه همه را هدايت كرديم و نيز نوح را كه از پيش هدايت كرده بوديم و از نسل نوح، داود و سليمان را هدايت كرديم.»[26] «بنابراين جانشينان به طور معمول از ميان كسانى انتخاب مىشدند كه از طيف پيامبر برمىخاستند و روشنايى هدايت را جز در سايه و پناه و دامان او و در چارچوب تربيت پيامبر، به دست نياورده بودند».[27] معناى اين نظريه آن است كه سير و روند گواه و شاهد آسمانى بودن لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيداً[28] در دو مقطع نبوت و امامت براى سلالهاى ويژه و خانوادهاى خاص قرار داده شده [و درهاى آن به روى ديگران بسته است] كه اين موضوع دقيقاً ناسازگار با ارزشها و ارزشمندىهاى جهانى است.
شهيد صدر به اين چالش اين گونه پاسخ مىدهد:
«انتصاب جانشين [گزينش رهبر دينى و سياسى بعدى توسط رهبر قبلى] با شاخصه خويشاوندى با اين ويژگى كه يك نوع رابطه مادى است و پايه و اساس وراثت را تشكيل مىدهد نيست، بلكه انتخاب و گزينش خويشاوند با اين ويژگى است كه به طور معمول خويشاوندى و پيوندهاى خانوادگى، چارچوب تربيتى صحيح و سالمى، براى جانشين به ارمغان مىآورد و جانشين را براى ايفاى نقش الهى خود مهيّا مىسازد. واضح است چنانچه خويشاوندى، اين چارچوب تربيتى را محقق نسازد، در محاسبات آسمانى اثرى ندارد، چنان كه خداوند مىفرمايد: «زمانى كه ابراهيم از طرف پروردگارش مورد امتحان قرار گرفت و او از امتحان سربلند بيرون آمد، پروردگارش به او گفت كه: تو را براى امامت و رهبرى مردم انتخاب نمودم. ابراهيم گفت: از ذريهام نيز؟ پروردگار گفت: عهد و پيمان من به ستمگران نخواهد رسيد».[29] پاسخ چالش مذكور را مىتوان به عبارت ديگرى داد: بىشك خط سير شاهد و گواه در دو مرحله نبوت و امامت، ويژگىهاى استثنايى در پيامبر و امام را لازم دارد كه افراد عادى بدان نمىرسند. در صدر اين ويژگىها «عصمت» قرار دارد. طبيعى است كه عالم ماوراىِ ما براى به موفقيت رسيدن انقلاب انبيا تمام استعدادها و بالاترين امكانات خود را بسيج كند، كه از جمله اين امكانات و استعدادها عناصر وراثت، تربيت و خويشاوندى است چرا كه عنصر وراثت، استعدادها و ارزشهاى والاى فردى را انتقال مىدهد؛ تربيت پيامبر اين ارزشها و استعدادها را رشد داده و جهتمند مىكند و خويشاوندى نقش ترغيبى و تشويقى مهمى را جهت رشد وترقى دادن فردى كه در خود بيشترين آمادگى و درايت (تصميمگيرى و تصميمسازى) براى كارهاى بزرگ را مىبيند، بازى مىكند. اين نقش نسبت مستقيمى با اصالت خانوادگى دارد؛ يعنى هر چه خانواده اصيلتر باشد، اثر اين نقش بيشتر خواهد شد.
به گونهاى ديگر نيز مىتوان پاسخ چالش مذكور را داد: اصولًا رويكرد بشر در دوره پيامبران و امامان اين بود كه به خاندان و پيوندهاى خويشاوندى به عنوان ارزش اجتماعى و سياسى نگاه مىكرد، به گونهاى كه يكى از شاخصهاى مهم و ضرورى را براى كسانى كه بخواهند عهدهدار رهبرى جامعه شوند، اصالت خانوادگى مىدانست و لازم مىشمرد كه از خاندانى ارجمند و عالىرتبه باشند. به همين دليل تا پيش از رويداد انقلاب فرانسه رژيمهاى امپراتورى و پادشاهى و سلطنتى، بىرقيب بر جوامع حكم مىراندند؛ چندان كه بقاياى اين رژيمها هنوز در جهان باقى است و اين خود دليلى است بر اينكه بشريت همچنان براى پيوندهاى خانوادگى ارزش سياسى، گرچه در پايهاى كمتر از گذشته قائل است.
بنابراين طبيعى است كه در چنين وضعى خط سير نبوتها [و روند پيام رسانى و هدايتگرى الهى با ارسال پيامبران] اصل و نسب را براى دستيابى به موفقيت مطلوب و تحقق بخشىِ آرمانهاى درخشان در فرآيند دگرگون سازى اجتماعى و اصلاحگرى، مورد ملاحظه قرار داده [و به آن به عنوان يك شاخص اساسى در انتصاب جانشين نگاه كند] و آن را رعايت نمايد؛ به شرطى كه خويشاوندى و پيوندهاى خانوادگى از يك زمينه و حوزه اجتماعىِ نيرومندى سارى و جارى شده، خاندانى رفيع و منتسب به نسبى، نبوت را نمايندگى كند كه برخوردار از احترام و اعتراف مردم به رفعت و جلالت اين خاندان است.
چنان كه مىتوان گفت: چه بسا هدف از سامان دادن سلسله پيامبران و امامان در يك دودمان و خاندان، تحكيم يكپارچگى و تثبيت وحدت بشريت و تعميق روح خويشاوندى بين افراد آن باشد.
مهم آن است خط سير نبوتها كه اين ضرورتها و جوانب مسأله را در نظر مىگيرد، به هيچ رو در قبال عالمگيرى و جهانى بودن و فراگيريش كوتاه نيامده و از ارزشهاى ذاتى و والايش كاسته نمىشود. بنابراين ملاك و ميزان در نبوت و امامت، پيوسته ملاكهاى اخلاقى و كمالات انسانى و همچنين توانايىها و استعدادهاى بشرى مىباشد كه مىبايست پيامبر و امام برخوردار از والاترين اين ويژگىها بوده و به نقطه اوج اين كمالات رسيده باشند. پس نسب و پيوندهاى خانوادگى به خودى خود ملاك و شاخص يا جزئى از آن در گزينش پيامبر و امام نيست.
جالب توجه آنكه زمانى كه انقلاب فرانسه در قرن هيجدهم ميلادى آغاز حركت به سوى رژيمهاى جمهورى را كه نسب و پيوندهاى خانوادگى و خويشاوندى را به عنوان ارزش و شاخصى سياسى در جامعه مردود مىشمرد، به ثبت رساند، اسلام هشت قرن پيش از اين انقلاب با اعلام مرحله سوم از خط سير شاهد و گواه [تكونوا على الناس شهداء] كه مرحله مرجعيت [پس از نبوت و امامت] باشد بر اين انقلاب سبقت مىگيرد [و پايهگذار مرحله نوينى در نظام سياسى و اجتماعى بشريت كه مبتنى بر جمهوريت است مىشود]. اين مرحله با غيبت امام (ع) در نيمه قرن سوم هجرى آغاز مىشود، كه پايان بخش نقش سياسى نسب و پيوندهاى خانوادگى به طور كامل بود، و اين هنگامى است كه در سلسلههاى رهبرى، خط سير گواه و شاهد، ديگر شاخصه و معيار عصمت كه نسب و پيوندهاى خانوادگى در آن، نقشى يارىرسان در كنار دو عنصر وراثت و تربيت نبوى را ايفا مىكرد، شرط نشد. بنابراين ارزش سياسى نسب و پيوندهاى خانوادگى در اين مرحله به كلى رنگ باخت و در لابهلاى شرايط ديگر پنهان شد.
اين گونه نيست كه تاريخ فقط كتابى باشد تا نسلهاى مختلف در آن داستانهاى گذشتگان را براى خوشى و لذت و پندآموزى و عبرت گرفتن بخوانند، بلكه از اين مقوله، فراتر رفته و به حوزهاى پويا و عرصهاى حياتى در نزاعها و مناقشات فكرى و رويارويىهاى سياسى بين ايدئولوژىهاى گوناگون و آرا و نظريات متفاوت و مخالف مبدّل مىشود، به گونهاى كه هر يك از آن نظريات تلاش مىكند از تاريخ دليلى براى تأييد خود و اثبات شكست طرف مقابل بيابد. بر همين پايه و اساس است كه فلسفه تاريخ از قرن هفدهم ميلادى به عنوان گرايشى فكرى و ديدگاهى نظرى شكل مىگيرد و ظهور مىكند؛ گرايشى كه فلاسفه و متفكران از رهگذر آن و با اين ابزار سعى و تلاش مىنمايند جهت كاوشها و مطالعات و تحليلهاى به غايت عميق خود تجربههاى تاريخى را زير سلطه درآورند، تا به بالاترين شناخت ممكن در خصوص حقيقت فرد و اجتماع، دست يابند.
طبيعى است كه اين رهيافت و گرايش كه ابتدا به نام «علم جديد» شناخته مىشد و سپس به «فلسفه تاريخ» تغيير نام داد، در برابر گرايشهاى مادى كه بر اروپا سيطره پيدا كرده و چيره شده بود، مقهور و مغلوب شود، در نتيجه فلسفه تاريخ به ارائه تفسير مادى از تاريخ مىپردازد يا به عبارتى ديگر گاه تاريخ را بر پايه عوامل و عناصر اقتصادى، تفسير مىكند؛ گاه براساس عوامل جغرافيايى، يا براساس عوامل قومى و يا براساس عوامل جنسى و نژادى.
اين وضعيت ايجاب مىكرد اسلام رأى و ديدگاه خود را در اين ميدان مبارزه و رويارويى طرح كرده و عناصر و عواملى را كه در شكل دادن تاريخ به عنوان مؤثر مىپذيرد، تبيين نمايد.
از اين رو بسيارى از شخصيتها و انديشوران اسلامى در پارهاى از تأليفها و آثار و كتابهاى خود اين مقوله را مطالعه و كاوش و چارهجويى كردند كه مشهورترين آن «جامعه و تاريخ» اثر آية اللَّه شهيد مرتضى مطهرى است.
از آقاى شهيد صدر اميد مىرفت نظريه اسلامى در اين زمينه را مطرح كرده، فصل الخطاب را تبيين نمايد، چنان كه در كليات و اصول مهم انديشه اسلامى عمل نمود. اما [حيف كه] سرنوشت شوم، اين اميد بزرگ را به يغما برد. گمان قوى مىرود كه آن جناب مىخواست در كتاب «مجتمعنا» به اين قضيه بپردازد؛ دو قرينه بر اين گمان هست:
أ) وى در پايان «فلسفتنا» در بحث «ادراك و توان آدمى بر همگونى با محيط» مىگويد:
«در «مجتمعنا» ماهيت و طبيعت اين همگونى و حدود آن را در پرتو مفاهيم اسلامى درباره جامعه و دولت بررسى خواهيم كرد، زيرا از قضاياى اساسى در پژوهشها و تحليلهاى جامعه است. در پژوهش آينده خود، تمام جنبههايى را كه در اين بحث (ادراك) به اختصار از آن گذشتيم، به تفصيل بحث خواهيم كرد».[30] ب) و در مقدمه چاپ نخست اقتصادنا مىنويسد:
«اثر «مجتمعنا» را مىتوانستيم دومين پژوهش در مجموعه بحثهاى خود بدانيم كه در آنها انديشههاى اسلام درباره انسان و زندگى اجتماعىاش و طريق وى در تحليل و تفسير اجتماعى بررسى خواهد شد».[31] كسى كه با شيوه شهيد صدر در پرداختن به موضوعات و ويژگى ژرفانديشى وى آشناست، ترجيح مىداد آن شهيد به نقش محيط و عوامل مادى تأثيرگذار در شخصيت انسان به عنوان فرد و جامعه و تاريخ پرداخته، تبيين نمايد كه جايگاه انسان در برابر اين عوامل، نقشى منفعلانه و بيرون از اختيار است و وى مقهور مىباشد، يا نقشى فعالانه دارد و مىتواند آنچه را مىخواهد، برگزيند؟ نيز ديگر مباحث عميق مربوط به بحثهاى ادراك و جامعه.
ميراث فكرى بازمانده شهيد صدر دراين باره، در بردارنده دو جنبه از فلسفه تاريخ است:
أ) بحث ماديت تاريخى از نگاه ماركس، مناقشهاى پردامنه و ژرف است؛ گاه در پرتو اصول فلسفى و منطقى، كه مفهوم كلى هستى از نظر ماركسيست، بر آن پايه است، و گاه به عنوان نظريهاى كلى كه سعى دارد تاريخ انسانى را در برگيرد، و گاه بر پايه آنچه ماركسيست در مراحل تاريخ بشرى و خيزشها و جنبشهاى اجتماعى در آغاز هر مرحله ترسيم مىكند.
اين مطالب در كتاب «اقتصادنا» بوده، قوىترين مناقشات و بحثهاى رد و ابطالى است كه ماركسيست با آن روبه روست، زيرا دليل قطعى و برهانى- از هر جهت- قُرص و استوار بر ضد ماركس است.
اما هيچ يك از اين مناقشات، جز اندكى از آن، نظريهاى اسلامى در تاريخ و فلسفه تاريخ به شمار نمىآيد، زيرا اغلب ردّ و ايرادهايى كه شهيد صدر وارد كرده، شواهد تاريخى و فلسفى است كه فساد نظريه ماركسيست را ثابت مىكند. روشن است اثبات نادرستى و شكست ماركسيست، با طرح نظريه اسلامى، متفاوت و دو چيز است.
ب) شهيد صدر نظريه معروفى درباره سنتهاى تاريخى از ديد قرآن كريم دارد كه در پنج سخنرانى قرآنى و تفسير موضوعى مطرح كرده، كه با عنوان «المدرسة القرآنية» چاپ و منتشر شده است. هر كه اين مطالب را بخواند و با آنچه از كتاب «مجتمعنا» نقل كرده، مقايسه كند، مىتواند بفهمد آن شهيد در سخنرانىهايش، گوشهاى از لبّ ابداعات و نوآورىهايش در كتاب «مجتمعنا» در مورد جامعه و تاريخ را نشان داده است.
سنتهاى تاريخى كه در اين سخنرانىها شرح داده شده، نمايانگر قوانين قرآنى است كه به عنوان نظريههاى تكامل يافته فلسفه تاريخ از نگاه شهيد صدر، مىتوان بدان استناد كرد.
سرنوشت و تقدير آن بود كه شهيد بزرگوار، سخنرانىهايش درباره جامعه و تاريخ را به عنوان اساس و رؤوس نظريه اسلامى در مورد جامعه و تاريخ مطرح نمايد. شهيد در پى آن بود كه اين مسؤوليت را انجام داده، اين اصول را به نظريههاى تكامل يافتهاى تبديل كند و سخنرانىهاى تفسيرى و قرآنىاش را در اثرى با نام «مجتمعنا» تدوين نمايد. از جمله انديشههاى اساسى و جوهرى كه در سخنرانىاش مطرح كرد، اين گفتار است:
«انسان يا بگوييم محتواى ذاتى و درونى انسان، اساس حركت تاريخ است. گفتيم حركت تاريخ از تمامى حركات ديگر متفاوت است، از آن رو كه حركتى غايى و نهايى است و نه فقط سببى. ربطى به سبب حركت و گذشته آن ندارد، بلكه مربوط به غايت و نهايت است، چرا كه حركتى هدفمند است و علت و سببى غايى و نهايى، رو به آينده دارد. پس آينده و مستقبل محرّك هر فعاليت و حركت تاريخى است، اما اكنون مستقبل معدوم است و آيندهاى نيست و از گذر «وجود ذهنى» كه مستقبل در آن نمود دارد، حركت مىكند.
بنابراين «وجود ذهنى» اكنون حاضر و محرّك و مدار حركت تاريخ است. اين وجود ذهنى نمايانگر طرف فكرى است؛ يعنى همان سويى كه تصورات هدف را مىفهمد و درك مىكند، چنان كه از سوى ديگر توان و نيروى ارادهاى است كه انسان را به سوى اين هدف مىراند و او را در جهت اين هدف، به حركت و نشاط وا مىدارد.
بنابراين «وجود ذهنى» نمايانگر آينده محرّك است كه از يك جهت نمايانگر فكر و انديشه است و از جنبه ديگر حاكى از اراده مىباشد.
با آميزش فكر و اراده، تأثير مستقبل محقق شده، در زمينه اجتماعى، باعث فعاليت و حركت تاريخى مىشود. در حقيقت اين دو امر (فكر و اراده) محتواى درونى با شعور و آگاه انسان هستند و اين دو ركن اساسى، يعنى فكر و اراده، نمايانگر محتواى درونى آگاه انساناند. بنابراين محتواى درونى انسان است كه اين اهداف را به وجود آورده، از رهگذر آميزش ميان فكر و اراده، آن اهداف و مقاصد را نشان مىدهد. پس از اين، درست است بگوييم: محتواى درونى انسان، اساس حركت تاريخ و بنيان اجتماعى والا، با آنچه لازمه جامعه است مىباشد؛ يعنى روابط و سازمانها و انديشهها و تفصيلات ديگر. در حقيقت اين بنيان بلند، با اين قاعده، مرتبط با محتواى درونى انسان است».[32] همين دريافت و مفهوم، اساس و پايه مطلبى است كه سيد شهيد در پايان «فلسفتنا» مىگويد:
«انديشه و فكر، كنش و حركتى مثبت و فعال از وجود و جان آدمى است و مرهون واكنشهاى فيزيولوژى نيست، چنان كه واقعيت مستقيم و بىواسطه زبان نيست- آن گونه كه ماركس مىپندارد- بلكه زبان، ابزارى براى تبادل افكار است، نه اينكه شكلدهنده و به وجود آورنده افكار و انديشهها باشد».[33] سپس شهيد صدر گفتهاش را چنين خلاصه مىكند:
«بنابراين، زندگى اجتماعى و اوضاع مادى، افكار و احساسات مردم را به صورت خودكار و از راه آگاهىهاى بيرونى، محدود و مشخص نمىكند. گرچه گاه آدمى به اختيار خود، به انديشههايش رنگ محيط و جامعه را مىدهد، چنان كه مكتب وظايفالاعضا[34] در روانشناسى اين اعتقاد را دارد، زيرا متأثر از نظريه تكامل «لامارك» در بيولوژى (زيستشناسى) است؛ يعنى همان طور كه موجود زنده به عنوان عضوى از محيط و جامعه، از آن تأثيرپذير است، در حيات فكرى نيز چنين است، اما مىبايست بدانيم:
نخست: اين همگونى و همخوانى، در افكار و انديشههاى عملى يافت مىشود، كه وظيفه آن تنظيم و ساماندهى حيات خارجى است، و ممكن نيست در انديشههاى تأمل برانگيزى كه وظيفهاش كشف و پى بردن به واقع است، يافت شود.
دوم: همخوانى انديشههاى عملى با مقتضيات و اوضاع محيط، خود به خود (اتوماتيك) نيست، بلكه همخوانى اختيارى است كه منشأ آن انگيزههاى ارادى انسان است كه وى مىخواهد هماهنگ و منسجم با محيط، نظام و ساماندهى وضع كند.
با اين توجيه، تعارض ميان مكتب وظايفالاعضا و مكتب غايت گرايى در روانشناسى كاملًا برطرف مىشود. در «مجتمعنا» طبيعت و ماهيت، نيز حدود و ثغور اين هماهنگى و همخوانى را با استفاده از مفاهيم اسلامى درباره جامعه و دولت، بررسى خواهيم كرد …».[35] به نظر مىرسد نتيجهاى كه از گذر اين انديشهها به دست مىآوريم، با آنچه شهيد در كتاب «اقتصادنا» گفته، ناهمخوان باشد. نتيجه اين است: فرد و از رهگذر آن، جامعه و در دايره بزرگترى، تاريخ، براساس عامل واحد حركت مىكند، كه عامل فكر و اراده است كه از آن به محتواى درونى انسان تعبير مىشود؛ اين باور بدان معناست كه اسلام مىپذيرد: اصل فكر، عامل واحد تاريخى است؛ اين مطلب برخلاف گفتهاى است كه در «اقتصادنا» ذكر مىكند. در اين اثر پس از شرح مختصرى درباره نظريات «عامل واحد تاريخى» مىگويد:
«تمامى اين كوششها، با واقع همخوانى ندارد و اسلام آن را نمىپذيرد، زيرا هر يك كوشيده است تمامى حيات انسانى را منحصراً با يك عامل تفسير و توجيه كند و دورههاى تاريخى و جامعههاى گوناگون را برخوردار از اين عامل بداند، اما با بررسى فراگير و دقيق مشخص مىشود اين عامل چنين شايستگى را ندارد».[36] روشن است مقصود از تئورى و انديشه «عامل يگانه تاريخى» الغا و ناديده گرفتن عوامل ديگر نيست، بلكه جدا سازى بين عامل اساسى و عوامل ثانوى است. بحث از «عاملى كه شكلدهنده روح اصلى و هويت واقعى تاريخ است و مىتواند توجيه گر و مفسّر عوامل ديگر باشد» است، چنان كه شهيد مطهرى مىگويد.[37] از اين رو انديشه جمع ميان عواملى كه برخى متفكران- از جمله دكتر محمد فتحى عثمان[38]– مطرح كردهاند، موهوم است و گمانى بيش نيست، زيرا انسانى كه به سبب عوامل متعدد و در عرض هم حركت مىكند، مانند ماشينى (اتومبيل) است كه هر چرخهاش محرّك و فرمان و رانندهاى دارد.
نمىتوان ترديد كرد مقصود شهيد صدر از سخن پيشينش اين نيست كه به جمعِ ميان عوامل مستقل و متعدد، در يك آن مىتوان ايمان و اعتقاد داشت، بلكه مىبايست سخنش را به معناى ديگرى تفسير كرد و همخوان با آنچه از «المدرسة القرآنية» و «فلسفتنا» خلاصه كرديم باشد.
آنچه در اين پژوهش براى ما مهم است، آن مىباشد كه شهيد به روشنى مىگويد: عامل حركت آفرين تاريخ، فكر و اراده است. اين مطلب به خودى خود، موضعى در برابر نظرياتى است كه تاريخ را با عوامل ديگر تفسير مىكند، از جمله نظريه جغرافيايى، كه اساس جنبشها و انقلابها و دگرگونىهاى ارزشمند تاريخ را محيط جغرافيايى مىداند، يا نظريه نژادى كه همين تأثير و نقش را به نژاد و جنس و خون مىدهد. اين دو نظريه، منبع فكرى مهم و از جمله منابعىاند كه انديشه قوم و وطن گرايى را شكل مىدهند.
اگر اسلام، فكر و اراده و محتواى آگاهانه و روحى انسان را به عنوان عاملى در حركت فرد و جامعه و تاريخ مىپذيرد، به عامل جوهرى و اساسى نظر دارد كه اصل خلقت انسانى آن را در بر دارد و تمامى افراد بشر در انتساب به آن برابرند، و اين است كه با چارچوب جهانگير رسالت اسلامى همخوانى دارد.
اما اگر ليبراليست غربى بر عامل جغرافيايى و قومى تكيه دارد، عاملى ظاهرى را مىپذيرد كه افراد بشر در آن متفاوتند كه همخوان با چارچوب مادى تمدن غربى است.
تفاوت اسلام و ليبرال از اين جهت، تفاوت ميان خانوادهاى است كه اعضاى آن به نقش و تأثير پدر و مرشد و روحانى ايمان دارند كه در اين صورت خانوادهاى يكدست و برادروار خواهد بود كه به جوهر وجودى يگانه انسانى و اخلاقى در تمامى افراد نظردارد و تفاوتهاى شكلى و ظاهرى افراد را ناديده مىگيرد، اما خانوادهاى كه منكر نقش پدر و مرشد است و از اين رو چارچوب فراگير افراد را از دست مىدهد، جوهر يگانه انسانى و اخلاقى افراد را به فراموشى مىسپرد و هر يك ويژگىهاى ظاهرى خود در رنگ و قامت و زيبايى را به عنوان اصلى براى امتياز و برترى بر ديگر برادرانش مىداند.
خانواده نخست، خانواده بشرى زير سايه راهنمايى آسمانى است. اسلام از اين خانواده، به خانواده جهانى تعبير مىكند، اما دومين خانواده، خانواده بشرى زير سايه ماديت غربى است كه انسان را گاه با عامل جغرافيايى مىفريبد و گاه با عامل قومى و يا طبقاتى، تا بتواند احساسات و گرايشهاى هر يك از افراد را پاسخ گفته، او را بر ديگرى برترى دهد و همگى را در عمق درگيرى و نزاعى گِرد آورد كه ركن و پايه ناپيدا و مخفيانه ليبراليست غربى است؛ زيرا به سبب ماديت خود، درگيرى را تعميق بخشيده، آن را به عنوان انديشهاى فلسفى و علمى و اجتماعى جلوه مىدهد، اما جامعه بشرى زير سايه مرشدى آسمانى كه در جهان شمولى اسلام و در انديشه برادرى انسانى- به گونه عموم- و برادرى ايمانى- به طور خصوصى- نمودار است، برخوردار از نعمت و سعادتمند است.
تمدن غربى از گذر انكار راهنماى آسمانى و تأكيد بر جنبه مادى مىكوشد جوّى را بيافريند تا پس از ربودن راهنماى اعضا و افراد خانواده، احساس درگيرى آنان را بروز دهد و به اين بسنده نكرده، انديشه و فكر درگيرى را بزرگ و گسترده نمايد و آن را قانون فلسفى و علمى و تاريخى و اجتماعى طبيعى در ساحت انسانى به شمار آورد! در نتيجه در زمينه فلسفى انديشه نزاع اضداد وجود خواهد داشت و در زمينه اجتماعى، نزاع طبقاتى؛ چنان كه در زمينه بيولوژى علمى (زيستشناسى)، انديشه تنازع بقا؛ و در زمينه قومى، انديشه نزاع نژاد برتر و پست؛ هم چنين در زمينه تاريخى، انديشه تكامل ديالتيك تاريخى، كه همگى، نزاع فكرى در جامعه را حتمى و گريزناپذير مىكند، اما بر خلاف اين حالت، فرد مسلمان احساس خواهد كرد:
«ارتباط و پيوند عميقى با جامعهاى كه بدان منتسب است، دارد و ميان او و آن جامعه انسجام و هماهنگى هست، نه نزاع و درگيرى كه بر انديشه نو اروپا چيره شده است. انديشه گروه گرايى كه انسان مسلمان دارد، چارچوب جهان شمول رسالت اسلام را نزد وى محترم و قابلپذيرش جلوه داده، مسؤوليت گسترش جهانى اين رسالت و تداوم وجود آن در هر زمان و مكان را خواهد پذيرفت. همكارى انسان در طول تاريخ با جهان اسلام و رسالتى جهانگير كه بر روى جامعه بشرى گشوده شده، احساسات و آگاهى جهان شمول و ارتباط با گروه و جامعه را در جان او راسخ و استوار خواهد كرد».[39] از آن رو كه اسلام عامل انسانى را در تاريخ معتبر مىداند، مؤلفه و عوامل ديگر نيز داخل اين چارچوباند.
ما منكر نقش غريزه و انگيزههاى داخلى و قومى، نيز عامل اقتصادى و ديگر عوامل در حركت و جنبشهاى اجتماع نيستيم، اما شاهديم عوامل و غرائز- از آن جمله: غريزه قومى و ملى- خواستهها و دستورهايش را همچون فكر و انديشه به دستگاه ذهنى [و عقلى] منتقل كرده، به سلوك و رفتارى اجتماعى مبدّل نمىشود مگر پس از پذيرش آن خواستهها؛ البته [دستگاه عقلى] گاه خواستهها و اوامر را پذيرفته، گاه ردّ كرده و گاه آن را مىپيرايد [و از شائبهها و كژىها مىرهاند].
گزينش و انتخاب هر يك از اين سه گزينه و بديل، بسته به اوضاع روحى و ذهنى شخص است. اگر ذهن در بردارنده انديشه درست و توانمندى باشد، مىتواند موضع و مورد مثبت را برگزيند و چارهجويى مؤثر بنمايد، اما اگر فكر [و عقل] چنين توانى را نداشته باشد، آن عوامل و غرايزند كه موضع و خواسته خود را تحميل كرده، راه مىنمايانند.
از اين رو اسلام، به روح و نَفْس [/ وجدان و درون آدمى] اهميت داده، آن را ميدان محاسبات دقيق و پيوسته ميان دنياى عقل موجّه (مثبت گرا) و عالَم غريزه كه [به صورت منفى] فشار مىآورد، مىداند، چنان كه كنش و رفتار درست يا نادرست را ناشى از غريزه فشار آورنده مىداند كه عقل و خِرَد از راهنمايى آن برنيامده است، چون از جهتى ناتوان و ضعيف بوده، از سوى ديگر نوپا و در آغاز راه است.
تطبيق و مقايسه بارز و آشكار اين تئورى و انديشه را در اثر «اهل البيت تنوع أدوار و وحدة هدف» شاهديم. شهيد صدر در اين كتاب، بحث را متمركز بر نقش مهم و خطيرى كرده كه تعصّبات قبيلهاى در تحريف مسير امت اسلامى از خط و سير جهانى دارد، كه آن را پيامبر (ص) براى امت ترسيم كرد، اما بر اثر تعصّب، به خط جاهلى قبيلهاى مبدّل شد كه ريشه و علت آن خودخواهى و حُبّ ذاتى است كه خود را به عنوان تنها محور سلوك و منش، به انسان تحميل مىكند.
انديشهاى اسلامى- جهانى وجود داشت، ولى هنوز نوپا و جديد و جوان بود و جامعه اسلامى در آغازتجربه كردنش بود. در برابر ذهن جامعه مسلمان گامهاى بزرگ اجرايى و تربيتى بود، چنان كه انديشه قبيلهاى بود كه عوامل و رهنمودهاى اجتماعى بسيار داشت و جامعه اسلامى، آگاهانه يا ناآگاهانه هنوز بدان گرفتار بود.
در چنين اوضاعى پيامبر (ص) وفات يافت و امت اسلامى «در برابر تحوّل و دگرگونى اجتماعى و سياسى بزرگ و بسيار گستردهاى بود، چرا كه مىبايست انديشه جامعه جهانى تحقق يابد و به مرحله اجرا گذاشته شود، از آن رو كه پيامبر بِدان فرا مىخواند، گرچه خود نتوانست آن را تحقق بخشد؛ پيامبر هنگامى وفات يافت كه نفوذ او به بيش از چارچوب جامعه عربى گسترش نيافت، به رغم آن كه پادشاهان دنيا را دعوت [به ا سلام] نمود. ايشان كسرى و قيصر و سلطان حبشه و ديگران را به اسلام فراخواند، تا از اين دين آگاهى يابند و ثابت كند اسلام دين جامعه جهانى است و همگان را به آن فرا مىخواند و ميان گروهها و اقوام تفاوتى نمىنهاد، اما چنين جامعه جهانى به دست نيامد.
در زمان پيامبر، جامعه عربى محققّ شد كه انديشهاى جهانى در سر داشت و براساس رسالت بود، نه بر پايه انديشه قوم گرايى يا بنيان رسالتى قومگرا.
پس از پيامبر (ص) مىبايست جامعهاى جهانى محقّق و بنا شود و مجتمع جهانىِ اسلامى به وجود آيد … اين مرحله و كارى چنين سترگ و مهم نيازمند خِرَد و انديشه رسالتى بود كه از هر پيرايه كاملًا آراسته باشد و هيچ گونه تنزّل و فرومايگى فكرى و عاطفى كه افراد قبيله و قومگرا بِدان گرفتار بودند، نداشته باشد ….
تاكنون جامعه جهانى جز انديشهاى بيش نبوده، نور عالَم وجود را نديده [و به وجود نيامده] است. بر اساس اين انديشه همگى مردم يك خانواده و مانند دندانههاى شانه برابرند و تفاوتى ميان عجم و عرب نيست.
اين مطلب را از پيامبر (ص) به عنوان يك [اصل و] دكترين مىشنيدند … اما اين افراد نتوانستند چنين تئورى و انديشهاى را تحقق بخشيده، در چنان مقطع حساسى از تجربه اسلامى، بِدان جامه عمل بپوشانند.
طبيعى است در نتيجه فرومايگىهاى فكرى و عاطفى پيش خواهد آمد كه فروتر و نازلتر از سطح اجرا و تحقّق جامعه جهانى خواهد بود …».[40] شهيد صدر در جايى ديگر از اثرش مىگويد:
«پيامبر (ص) در جامعهاى عقبمانده ظهور كرد كه به شدت درگير انديشه قبيلهاى در رنگ و شكلهاى گوناگون و نتايج و دستاوردهاى آن افكار، نيز خشنترين مفاهيم و انديشهها بود. پيامبر در اين جامعه، انديشه جامعه جهانى را پىافكند كه در آن ميان قبايل و گروهها و امتها تفاوتى نبود … اين خيزشى سترگ و عظيم به سوى دگرگونى فكرى و انقلابى اجتماعى بود. اين جنبش و خيزش در زندگى انسان، چيز عادى و معمولى نبود.
بنابراين، چگونه مىتوان تصور نمود جامعهاى كه چنين خيزشى كرد … تمامى آن انديشهها و احساسات و دگرگونىها را به كنار نهد و بى آن كه ارثيههاى زمان گذشته را به همراه داشته باشد، كاملًا برگ جديدى را بگشايد؟! چنين دگرگونى [و استحالهاى] جز در زمانى بسيار دراز ممكن نيست. بايد دانست رسول اللَّه (ص) فقط ده سال توانست براى تربيت و پرورش كامل جامعه و دولت مدينه، نقش مربى را داشته باشد، در حالى كه اغلب و بيشتر مردم يعنى اعضاى جامعه اسلامى، پس از وفات رسول اللَّه (ص) وارد جريانات و رخدادها شدند …»[41].
تجربه نبوى و حتى زمان پس از وفات پيامبر (ص) ثابت كرده كه پيوسته بزرگان صحابه بسيار متأثر از احساسات متعصبانه قبيلهاى بودند. مقصود ما در اين قسمت از بحث، جنبه تغيير و تحول اجتماعى است، نه اين كه بخواهيم حكم و قضاوتى كرده، يا جنبههاى مثبت صحابه را انكار نموده، خدماتى را كه به اسلام كردند، ناديده بگيريم. اين خدمات، نسبت معيّنى از تغييراتى است كه در خود ايجاد كردند كه گاه اين مقدار، در شمار تغييرات اجتماعى، با توجه به اوضاع تاريخى آن زمان، مقبول و ستودنى است و رسولاللَّه (ص) به سبب اين نسبت كه امكان ايجاد آن را در خود فراهم كردند، از ايشان راضى مىباشد، اما آيا معقول و پذيرفتنى است رسول اللَّه (ص) رهبرى رسالت را كه براى بشريت سرنوشتساز است، به افرادى بسپرد كه اسلام در شخصيتشان جز به مقدار اندك تأثير ننهاده، هنوز بخش قابل توجهى از هويت و شخصيت اينان در پى تغيير و دگرگونى است؟!
آيا [عمل رسول اللَّه در عدم واگذارى رهبرى كلى امت به صحابه] نشان آن نيست كه تجربه واگذارى رهبرى رسالت به صحابه به مقدار مشخص و معيّنى است؛ يعنى به اندازه تغيير [و آراستگى] اسلامى كه بدان دست يافتهاند؟ اگر [رهبرى، همگانى و] در سطح گستردهاى بود، به سبب انديشهها و مفاهيم و ميراث جاهليتى كه هنوز درون و در ذهن آگاهانه و ناآگاهانه صحابه وجود داشت، اين تجربه زيان نمىديد و بدان آسيب نمىرسيد؟ آيا معقول است رهبرى سترگ جهانى در طول تاريخ به افرادى واگذار شود كه باور انديشه جهان شمولى، در ذهن آنان ضعيف و سخت مشكل است و هنوز فهم و باور قبيلهاى بر آنان چيره است؟! در اين جا شهيد صدر ميان آگاهى و آنچه «تاب و توان و شور و حرارت» مىنامد، فرق مىنهد و معتقد است: «امت توان و شور بسيارى دارد اما از آگاهى روشنى بخشى كه ريشههاى جاهليت در آن نباشد، برخوردار نيست».[42] شهيد صدر در اين باره غزوه حنين را گواه مىآورد كه رسول اللَّه (ص) به سبب مصلحت، غنائم را فقط به مسلمانان مكه داد و به انصار چيزى نداد. پس از اين، احساساتِ قبيلهاى انصار برانگيخته شده، رخداد را چنين تحليل و تفسير كردند كه پيامبر، اهالى مكه را از آن رو كه قوم و عشيرهاش مىباشند، گرامى داشته و احترام گزارده است! همين كژ فكرى در حادثهاى همانند در مكانى ديگر به عنوان گواهى تاريخى آورده و ذكر مىشود: مخالفان امام على (ع) پس از وفات پيامبر شور و حالى ناآگاهانه داشتند و مىپنداشتند محمد (ص) مىخواهد:
«مجد و عظمت بنىهاشم را ارتقا بخشيده، كيان اين خاندان را بالا بَرد و پس از مرگش، به ياد و وجودش تداوم بخشد. از اين رو على، پسر عمويش را برگزيد … چنين كژانديشى همخوان با وضع روحى بود كه اكثر و اغلب مسلمانان به سبب رسوبات و ته ماندههاى جاهليت، بِدان گرفتار بودند …».[43] مؤيد اين مطلب آن است كه مهاجران در رخداد سقيفه گفتند:
«هر كه را قريش حاكم كند، بايد حكومت كند و قريش آن را حاكم مىكند كه محمد حاكم نمود.
ما از ديگر عربها سزاوارتريم و عربها از مسلمانان ديگر سزاوارترند. در اين جا [و با اين عقيده و باور] احساسات قبيلهاى و قومى به هنگام واكنش نمايان مىشود …».[44] پس مسأله، چيرگى و سلطه قريش براى مجد و عظمتشان است. وقتى عمر بن خطاب مىخواهد آينده امور را پس از خود بداند، از مردم مىپرسد چه كسى را پس از وى برمىگزينند. وى مىگويد:
«از هر عربى پرسيدم، گفت: على بن ابىطالب، و از هر قريشى سؤال كردم، گفت: عثمان بن عفان. يعنى گروههاى مسلمان «على بن ابى طالب» را مىخواستند، اما فقط عشيرهاى مشخص مىخواست سلطه و رهبرى جامعه را از امت بربايد و مىگفت: عثمان …».
عمر بن خطاب، خود بسيار آلوده به احساسات قبيلهاى بوده، اعتراف دارد:
«رسول اللَّه كوشيد على را رهبر كند و نامزد رهبرى نمايد، ولى من براى احتياط و به سبب علاقه به مصلحت اسلام، ايشان را منع نمودم».[45] «اما در حقيقت، احتياط به خاطر مصلحت قريش بود. عمر روزى كه خليفه گشت، دلبستگى و تعصبش را بدان قبيله نشان داد، از آن رو كه ميان طبقات مختلف، تفاوت نهاده، قبيلهاى مشخص را بر ديگر قبائل مقدّم داشت. مىدانيد كدام قبيله را برگزيد؟ قبيله پيامبر (ص) را …».[46] تاريخ درباره عمر نقل مىكند:
«نصارا و مسيحيان عرب عراقى را از جزيه معاف كرد … و به جاى جزيه، زكات را گذاشت. اين بذر [و بدعت] بسيار ناپيدا و خيلى ظريف، جز براى يك عشيره به اجرا در نيامد، نه براى ديگر عشاير مسيحى عراقى.
با گذشت زمان، اين بذر، ثمره شوم و پيوستهاى داشت. شايد اين بذر، اساس و علت تمامى شرور و بدىهايى باشد كه از اين پس گريبانگير مسلمانان شد يا در نتيجه سلطه حكومتهاى قومى، كه ثمره آن بذر شوم بود، مسلمانان در ورطهاى افتادند كه پايههاى اسلام متزلزل شد. به سبب تسلط قومگرايى عربى، فارسى، تركى، هندى و ديگر حكومتهاى شرك گونه قومى كه در جهان اسلام به وجود آمد، رسالت اسلامى از بين رفت.
مىخواهم بگويم امر مهم و خطير ايجاد جامعه جهانى، نيازمند رهبرى متفاوت از امام جماعت و ذوق و سليقهاى بود كه در خلفا وجود داشت».[47] با اين وضع، طبيعى بود هر كه عرب نبود، اسلام را وانهد و تا زمانى كه انديشه حاكم، تعصبات عربى بود، نه انديشه جهانى اسلامى، از اسلام دست بكشد؛ انديشهاى كه بدان
خوانده شده و بر آن اساس، اسلام آورده بودند:
«آنچه باعث شد امت از اسلام دست نشويد، آن بود كه اسلام ارزشها و باورهاى ديگرى داشت. ارزشهاى اصيلى كه دنيا را روشن نموده، تقديم شده بود. ارزشها و الگوهايى كه اهداف و مقصدى اصيل داشتند. اين چارچوبها توسط مسلمانان آگاه، به رهبرى امامان اهل بيت تقديم و مطرح مىشد».[48] از آن رو كه اينان نشانگر تام و كمال خط و سير اسلام و ارزشهاى جهانىاش بودند.
مكتب نظرى شهيد صدر، راهكارهاى جهانى بسيارى در زمينه سياسى تقديم داشته، كه در جاى جاى ميراث فكرى وى يافت مىشود.
در نگاهى سريع كه بر قانون اساسى جمهورى اسلامى از نظر فقهى داشت، مىبينيم وى بر اين باور است كه هدف دولت اسلامى در روابط خارجىاش، بسط و گسترش نور اسلام و انتقال مشعل اين رسالت عظيم به تمامى دنياست؛ نيز جانبدارى از عدالت و حقانيت در امور جهانى و عرضه و تقديم الگوها و ارزشهاى والاى اسلام از اين گذر؛ همچنين يارى رساندن به تمامى مستضعفان و رنجديدگان كره خاكى و پايدارى و مقاومت در برابر استعمار و طغيانگرى، به ويژه در جهان اسلام كه ايران، جزء جدايىناپذير آن به شمار مىآيد.[49] شهيد صدر بين نظام اسلامى و نظام دموكراسى مقايسه كرده، مىگويد:
«در نظام دموكراسى، امت و ملت خاستگاه رهبرى و جايگاه خلافت و مسؤوليت است، اما در نظام اسلامى، اللَّه در صدر رهبرى است».[50] روشن است اين تفاوت، نمايانگر فرقى جوهرى و اساسى است، زيرا اگر ملت و امت، خاستگاه و جايگاه خلافت و رهبرى باشد، در اين صورت حلقه وصل بين رهبران و بشريت است؛ يعنى ملت، ربط و حلقه جهانى اخلاق و اجتماع و سياست است؛ پس طبيعت و جوهر خلافت، مفهومى جهانى دارد، در حالى كه در انديشه نو بشر، ملت [مشروعيتبخش و] خاستگاه حكومت و رهبرى است.
روشن است كه مقصود از امت، گروهى در يك چارچوب قومى و منطقهاى خاص است، كه بر خود حكومت كرده، ديگران بر آن سلطه و چيرگى ندارند. از اين رو انديشه سيادت و رهبرى، به مقتضاى ذات و طبيعتش، قومى و منطقهاى خواهد بود.
شهيد صدر در بحثى جالب درباره خلافت انسان و شهادت (گواه) پيامبران، با شرح و تأملى بيشتر، به انديشه خلافت و رهبرى مىپردازد. وى تاريخ بشرى را به دو مرحله تقسيم مىكند:
اشراف و نظارت آسمانى از گذر معصوم، يعنى پيامبر يا امام، كه در اين مرحله، معصوم نمايانگر و نماينده هر دو خط است. وى از آن رو كه پيامبر يا امام است، نماينده خط شهادت [و يكون الرسول عليكم شهيداً] مىباشد، و از آن جهت كه انسان است، نماينده سير خلافت است. پس معصوم در يك زمان، هم شاهد و گواه و هم خليفه است.
دومين مرحله، مرجعيت آگاهانه است، كه عنصر عصمت وجود و ظهور نداشته، امت مىتواند خط خلافت را پىگرفته، نماينده آن باشد، مشروط بر آن كه مرجع آگاه، نقش شهادت و گواه بر امت را برعهده گيرد.
گويا اسلام از گذر چنين تقسيمى تلاش دارد تا آن جا كه ممكن است، حال و هواى عصمت را كه در دومين مرحله وجود ندارد، فراهم آورد».[51] شهيد صدر درباره جهان شمولى دولت اسلامى مىنويسد:
«استحقاق و شايستگى دولت اسلامى براى در اختيار داشتن زمين، دو گونه است:
گونه نخست، شايستگى سياسى است كه به اعتبار اداره عالى و گسترده سياسى اسلام، دولت اسلام استحقاق كره خاكى را دارد؛ يعنى بدان اعتبار كه دولت اسلامى مسئول اين حدود و ثغور بوده، شرعاً موظف به اجرا و ترويج شايستگى و حمايت از اين حد و مرز است. گستره اين شايستگى محدود به هيچ منطقهاى نيست، زيرا كيان سياسى دولت اسلام، بر پايه مبدأ و خاستگاه فكرى گستردهاى است كه زمين و مناطق، تفاوتى براى آن ندارد. از اين رو دولت اسلامى، شرعاً حق دارد صاحب و دارنده تمامى زمين شود:
«وَ لقدْ كَتبنا فى الزبور من بعد الذكر أنّ الأرض يرثها عبادى الصالحون؛[52] همانا در زبور پس از ذكر نوشتيم كه بندگان شايسته و صالحم، وارث زمين خواهند بود».
پس دولت اسلامى حق دارد تمامى سرزمينهاى دنيا را تحت اداره سياسى خود درآورد؛ البته راه به كارگيرى اين حق و شكل اجراى آن، بسته به اختلاف [مذهب و آيين] ساكنان هر سرزمين؛ يعنى از آن رو كه مسلمان يا ذمى و يا كفار غيرذمى باشند، متفاوت است».[53] در مورد تفاوت فتح و كشور گشايى با انگيزه انديشه اسلامى و بين مستعمره ايجاد كردن كه به شدت آن را به عنوان پديدهاى غربى ردّ مىكنيم، از جناب ايشان پرسشى شده كه با پاسخى جالب بِدان جواب داده است. خلاصه آن اين است كه توسعهطلبى و كشور گشايى، پديدهاى مشترك ميان اسلام و غرب است. غرب مىگويد: من توسعه طلبم و كشور گشايى مىكنم و با اقناع يا زور و غلبه چيره مىشوم، و اسلام نيز همين را مىگويد اما كار و انگيزه هر دو يكى نيست. مقياس و ملاك در اسلام و غرب اين است كه هر يك مىخواهند در پرتو بنيان فكرىاى كه از آن برخاستهاند، قيمومت و رهبرى كنند. از اين رو توسعهطلبى مشروع، آن است كه با انگيزه و خاستگاه خود همخوانى داشته باشد.
خاستگاه غرب بر اساس آزادى است و مقتضاى آن اين است كه به آزادى ملتها و گروههاى ديگر احترام گذاشته، خود را به عنوان نمونه برتر تمدن و پيشرفت بر آنان تحميل نكند، حتى اگر چنين ادعايى، حقيقتى واقعى باشد؛ زيرا چنين تحميلى، نقض بنيان و اصل آزادى است كه تمدن غربى به آن تكيه مىكند.
در صورت تجاوز، يا غرب در دفاع از آزادى، دروغ گفته، هدف حقيقىاش استعمار و تصرف سرزمينهاى زير پرچم خود مىباشد يا اين كه «آزادى» شايستگى ندارد بنيان فكرى و نمونه والاى تمدن انسانى باشد. اگر ادعاى دفاع از آزادى نادرست باشد، توسعهطلبى، دشمنانه و تجاوز كارانه است، و اگر آزادى شايستگى ندارد نمونه برتر و اساس فكرى تمدن باشد، در اين صورت توسعهطلبى غربى توجيه و دليلى ندارد، به ويژه كه تمدن غربى ثمره ذهنيت و آفرينش غربى است و تحميل آن به ملل ديگر، از ديد اين ملتها توسعهطلبى قومى است. از اين رو مسأله بيش از آن كه آزادى و دموكراسى باشد، توسعهطلبى قومى و گروهى است، و اين علت عدم پذيرش استعمار و متجاوز شمردنش به گروهها و ملل است.
اما بنيان فكرى اسلام، توحيد و وحدت گرايى است و جوهر توحيد، چيرگى و قيمومت آسمان بر زمين است. نُمود طبيعى چنين قيموميتى آن است كه پيروان توحيد، سيادت آن بر زمين را چون تكليف آسمانى بر خود بپذيرند، تا توسعهطلبى اسلامى، با خاستگاه خود (وحدت گرايى) همخوانى داشته، رنگ و بوى تجاوز و ستم را نداشته باشد، زيرا در اين صورت تكليف آسمانى خواهد بود، نه عملى شخصى از يك مسلمان در برابر غير مسلمان، چنان كه توسعهطلبى غربى، عملى شخصى از يك غربى در برابر شخصى غير غربى است.
با انگيزه توحيد و وحدتگرايى، توسعهطلبى اسلام، قومگرايى نيست، زيرا توحيد، انديشهاى آسمانى است، نه دستاورد و ساخته بشرى، تا اگر بر ديگران تحميل شد، توسعهطلبى قومى به شمار آيد.[54] گزيده و جان پاسخ درخورى كه جناب شهيد صدر بدين پرسش داده، آن است كه تقديم شد.
منش شخصى شهيد صدر، منشى رسالت گونه و وابسته به خاستگاهى آسمانى است كه مبدأ و انگيزههاى خاكى را، كه ميان مردم به سبب ملاكها و معيارهاى طولى و عرضى، تفاوت مىنهد، به تمسخر مىگيرد. شهيد مىخواست خود از ابتكارات و نوآورىهاى والايش كه بر معيارهاى خاكى تفوق و برترى داشت، با ما سخن بگويد:
«هر وقت خط قرمز نظام كمونيستى و اشتراكى بر سر عراق سايه مىافكند، هزار و يك بار خود را امتحان مىكنم و از خود مىپرسم:
اكنون من احساس درد شديدى مىكنم، چرا كه عراق در خطر كمونيستى است، اما آيا همين درد را به همين اندازه احساس خواهم كرد اگر اين خطر به جاى عراق متوجه ايران يا پاكستان و يا هر سرزمينى از مناطق اسلامى شود؟ آيا همان درد و ناراحتى را خواهم داشت يا ناراحت نخواهم بود؟ اين پرسش را از خود مىپرسم تا خود را بيازمايم و ببينم دردى كه به خاطر نفوذ كمونيست به عراق دارم، آيا براى خاطر نانى نيست كه از من بُريده خواهد شد يا موقعيت شخصىام را از بين خواهد بُرد، يا به سبب نظام و رژيمى است كه به وجود خواهد آمد؟ چرا كه مصالح شخصىام تا حدودى وابسته به اسلام است؛ پس آيا ناراحتىام بدان خاطر است كه اين مصالح شخصى به خطر خواهد افتاد؟ اگر چنين باشد، پس ناراحتىام به خاطر رواج كمونيست در عراق بيشتر از ناراحتىام از رواج كمونيست در ايران يا پاكستان خواهد بود. اما اگر ناراحتىام به خاطر خداى تعالى باشد، اگر بدان خاطر باشد كه مىخواهم روى زمين، خدا پرستش شود و مردم گروه گروه از دين خدا بيرون نروند، در اين صورت از حد ايران و عراق و پاكستان فراتر مىروم و به فكر مصالح اسلام خواهم بود و با خطرهايى كه اسلام را تهديد مىكند، به يك اندازه برخورد خواهم كرد، بى آن كه تفاوتى ميان عراق و ايران و پاكستان و يا هر كجاى دنياى اسلام باشد …».[55] و به واقع چنين بود كه شهيد صدر براى تمامى سرزمينهاى اسلامى دل مىسوزاند و براى هر پاره و قطعهاى از سرزمينهاى اسلامى، دردمند و انديشناك بود، چه لبنان و بحرين و چه دردهاى مسلمانان هر كجاى ديگر. آن هنگام كه در برابر اشغال ستمگرانه افغانستان توسط شوروى، مردم افغان استوارى و پايدارى كردند، طى پيامى، درود و سلامهاى خود را بدانان ابلاغ كرده، همدردى و تألّم بسيار روحى و احساسات خود را در برابر اين محنت و مصيبت ابراز داشت.
موضع و برخورد فداكارانه شهيد صدر در برابر انقلاب اسلامى، مثال و الگويى بىمانند براى از خودگذشتگى در تمامى زمينهها به خاطر اسلام و مسلمانان است. اگر افرادى را بيابيم كه در جريانها و براى مردمان و آرمانهايى خارج از چارچوب منطقهاى و قومى خود، قيام و دفاع كردهاند، خيلى باعث افتخار نيست، اما رهبرى بزرگ و مرجع دينى والا و انديشورى عظيم را نيافتهايم كه تمامى وجودش، بلكه تمامى مسلمانانى را كه رهبرى مىكند، براى مسلمانان ديگر فدا كند و در رهبر آن مسلمانان ذوب و فانى شود تا آن اندازه كه بارها آرزو كند در دهى از دهات ايران، زير سايه او زندگى كند.[56] او به طلابش مىفرمود:
«بر شما واجب است با اين مرجعيت [امام خمينى] برخورد عاطفى و شخصى نكنيد و روابط خود با من را مانع بىطرفىتان قرار ندهيد. واجب است ملاك مصلحت اسلام باشد و هر مرجعيتى توانست به اسلام خدمت كرده، اهداف آن را محقق سازد، واجب است در كنار او ايستاده، از وى دفاع نماييد و در او ذوب شويد. اگر مثلًا مرجعيت آقاى خمينى اين اهداف را تحقق بخشد، روا نيست روابط تان با من، مانع از ذوب در مرجعيت ايشان شود».[57] شهيد صدر به طلابش در ايران نوشت:
«بر هر فرد كه سعادتمند بود و توانست در سايه اين شخصيت بزرگ اسلامى [امام خمينى] زندگى كند، واجب است كه تمام كوشش و امكانات و خدماتى را كه در توان دارد، مبذول داشته، همه را در خدمت تجربهاش گيرد … مرجعيت آقاى خمينى كه امروز آمال و آرزوهاى اسلام را در ايران نمودار كرده، مىبايست بدو توجه داشته، به او اخلاص ورزيد و از مصالح ايشان حمايت كرد و در وجود عظيمش ذوب شد، به همان اندازه كه او در هدف بزرگش ذوب و فانى شده است».[58] واژه «ذوب» در سخنان شهيد صدر نمايانگر معنايى ارزشمند و هدفى والاست. ايشان در پاسخ به كسانى كه بر جان وى يا خودشان مىترسيدند [كه مبادا به ايشان يا اينان آسيبى جانى رسد] اين گونه مىفرمايد:
«هدف مراجع در طول تاريخ چه بوده است؟ آيا اقامه حكم خداى عزّ و جلّ در زمين نبوده است؟ اكنون مرجعيت امام خمينى اين هدف را تحقق بخشيده است. پس آيا منطقى است فقط نظاره گر باشم و موضع درست و مناسبى انتخاب نكنم حتى اگر به قيمت تمام زندگى و آنچه دارا هستم، تمام بشود؟!».[59] براى تأكيد بر اين موضع و ديدگاه، شهيد صدر مشتاق بود با دادههاى فكرى نادرش، تجربه [انقلاباسلامى] را به ديگر جاها ببرد. از اين رو سلسله بحثهاى «الإسلام يقود الحياة» را به عنوان پشتوانه ضرورى فكرى اين تجربه نگاشت. وقتى نظام بعثى فتنه قوم گرايى را در خوزستان برافروخت، سيد شهيد مايل بود به عنوان نماينده مراجع عالى دينى، موضع و نظر نجف در برابر اين گونه حوادث شنيع و ناپسند را اعلام كند. از اين رو نامهاى براى عربهاى خوزستان فرستاد تا موضع و ديدگاه شرعى را براى آنان روشن سازد و آنان را دعوت كرد:
«روح و جان برادرى و اخوت اسلامى را كه در تاريخ، نمونه و بالاترين مَثَل و بهترين الگو در همكارى و هميارى جامعه متقيان و پارسايان است، به نمايش بگذاريد. در جامعه متقيان است كه هيچ مسلمانى بر مسلمان ديگر برترى و فضلى ندارد مگر به تقوا. اين جامعه، جامعه عمار بن ياسر، سلمان فارسى، صهيب رومى و بلال حبشى است كه دلهاى آنان با انديشه و ايمانى بارور و آباد است كه از تمامى حدود و ثغور سرزمينهاى فتح شده، گذشته و فراتر رفته، نام و نشان آسمانى و رسالتى فراخاكى گرفته است. پس بايد دلها يكى شود و در چارچوب رهبرى حكيمانه امام خمينى و براى ساختن جامعه اسلامى بزرگى كه مشعلدار نور قرآن كريم به تمامى جهان است، تمامى توانها و قدرتها ذوب گردد …».[60] حكومت جاهلانه بعثى، عيسى خاقانى[61] را فرستاد تا با زبان [و تعصب] عربى با شهيد صدر سخن بگويد. وى به شهيد گفت: حوزه علميه عربى نيازمند ساختارى جديد است و جز شما كسى نمىتواند چنين كارى بكند. من آمادهام تمامى دستورهاى شما در اين باره را انجام دهم.
شهيد صدر بر ديدگاه آگاهانه خود پافشارى كرده، پاسخ داد: حوزه علميه نجف اشرف [با ديگر حوزهها] يك نظام دارد و جدايىناپذير است. ما حوزه عربى يا فارسى و يا افغان نداريم. در حوزه، عرب و فارس و افغان و پاكستانى و ديگر قوميتها برابر هستند.
خاقانى پاسخ داد: اما آقاى من! عجم بر حوزه سيطره پيدا كرده، بيشتر مراجع از آنان هستند! سيد شهيد پاسخ داد: در حوزه جوّ آزادى هست و هر كس ثابت كند لياقت و شايستگى دارد، پيش مىافتد و كسى نمىتواند او را منع كند.
خاقانى جواب داد: آقاى من! مىدانيد عجمها در خوزستان چه بر سر عربها آوردهاند؟! جوانانشان را كشته، آبروىشان را ريخته و اموالشان را غارت كردهاند. خمينى بر ضد عرب موضع گرفته، آنان را خوار و كرامتشان را از بين برده است.
سيد شهيد گفت: من به تو اجازه نمىدهم اين حرفها را بزنى. آقاى خمينى مرجع عادلى است و بين عرب و عجم فرق نمىگذارد. اينجا، در نجف حقوق ماهيانه به عرب و عجم مىداد، بى آن كه ميان آنان فرق بگذارد.
خاقانى گفت: معذرت مىخواهم … مىخواستم شما را آگاه كنم رخدادهاى دردناكى براى عربهاى خوزستان پيش آمده است.
سيد شهيد فرمود: عربهاى خوزستان در سايه دولت اسلامى زندگى مىكنند. هر چيز براى آنان هست، براى ديگران نيز هست و هر سختى دارند، ديگران هم دارند. دوست ندارم بار ديگر اين حرفها تكرار شود.[62]
به سبب نرمخويى شهيد صدر، خاقانى بار ديگر تلاش خود را كرد، اما نظر و موضع سيد شهيد سختتر از دفعه پيش بود.
آن كه ديدگاههاى سيد شهيد را بررسى كند، اشتياق بسيار وى را به ثبات و استقرار ارزشهاى جهانى اسلام مىيابد و مىفهمد در هر گامى كه شهيد برمىداشت و هر سخنى كه مىگفت، اين افق و ديد فراگير وجود داشت.
امام خمينى تلگرافى به سيد شهيد كرده و از ايشان خواسته بود عراق را ترك نكند. وى در نامه جوابيهاى نوشت:
«علاقهمندم بدين مناسبت تحيات ميليونها مسلمان و مؤمن در عراق عزيزمان را به شما ابلاغ كنم. اينان در نور اسلام كه دوباره به دست شما تابيدن گرفته، پرتو هدايتگرى براى تمامى دنيا يافتهاند؛ نيز توان روحى براى كوبيدن استعمارگر كافر و به ويژه استعمار امريكايى و براى آزاد سازى دنيا از تمامى صورتها و گونههاى جُرم و جنايت، كه پيشاپيش آن جرم غصب و اشغال سرزمين مقدس ما، فلسطين است».[63] بهاى تمامى اين ديدگاههاى قهرمانانه رسالت گونه اين بود كه قدرت حاكمه ستمگر دست به اعدام ايشان زد، اما ازاين پس راه جاودانه و مجد و سربلندى استوار و پيوستهاش آشكار مىباشد و نام و ياد شريفش پاينده مىماند تا ديگران در خطّ و [ادامه دهنده راهش] باشند، چرا كه طريق بزرگوران و طريق محمد و آل محمد (ص) است.
[1] ( 1). سوره بقره، آيه 213. ترجمه آيات: ناصر مكارم شيرازى ..
[2] يعنى در روند و براساس جبر تاريخى از ديدگاه ماترياليستها جوامع بشرى به ناچار به سوى زندگى اشتراكى روى مىآورند ..
[3] اشاره به آيه« لتكون على الناس شهداء» ..
[4] باز اشاره به آيه« لتكونوا على الناس شهداء» ..
[5] جهانى شدن( گلوبليزم) ..
[6] المدرسة القرآنية، ص 169، چاپ دارالتعارف ..
[7] انبياء، آيه 92 ..
[8] مؤمنون، آيه 52 ..
[9] قصص، آيه 4 ..
[10] المدرسة القرآنيه، ص 229 ..
[11] اسراء، آيه 22 ..
[12] نظرة عامة فى العبادات ..
[13] الاسلام يقود الحياة، ص 180، چاپ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى ..
[14] رسالتنا، ص 59 ..
[15] المرسل، الرسول، الرساله، به تحقيق عبدالجبار الرفاعى، ص 194 ..
[16] همان، ص 191 ..
[17] حجرات، آيه 13 ..
[18] المرسل، الرسول، الرسالة، ص 186 ..
[19] همان، ص 190 ..
[20] اقتصادنا، ص 116 ..
[21] فرمانده عالى رتبه رومى در جنگ با اشكانيان كه به حمايت ازعامه، به تعقيب آخاذان وابسته به سناتورهاپرداخت. ر. ك: دائرة المعارف فارسى. مترجم ..
[22] اقتصادنا، ص 116- 117 ..
[23] همان، ص 117-/ 118 ..
[24] اهل البيت تنوع ادوار و وحدة هدف، ص 39- 40 ..
[25] حديد، آيه 26 ..
[26] انعام، آيه 84 ..
[27] الاسلام يقود الاحياة، ص 166 ..
[28] بقره، آيه 143 ..
[29] الاسلام يقود الحياة، ص 166 ..
[30] فلسفتنا، ص 200 ..
[31] اقتصادنا، ص 27 ..
[32] المدرسة القرآنيه، ص 139- 141 ..
[33] فلسفتنا، ص 339، اين بحث در فصل انديشه و آيين ماركس در اقتصادنا نيز آمدهاست. مترجم ..
[34] براى آگاهى بيشتر ر. ك: اقتصاد ما، ترجمه محمد مهدى فولادوند، چ بنياد علوم اسلامى. مترجم ..
[35] فلسفتنا، ص 400 ..
[36] اقتصادنا، ص 43 ..
[37] المجتمع و التاريخ، ج 1، ص 18، مؤسسة البعثة ..
[38] المدخل الى التاريخ الإسلامى، ص 493 ..
[39] اقتصادنا، ص 21- 22 ..
[40] اهل البيت تنوع أدوار و وحدة هدف، ص 137- 138 ..
[41] همان، ص 93 ..
[42] همان، ص 89 ..
[43] همان، ص 82 ..
[44] همان، ص 91 ..
[45] همان، ص 139- 140 ..
[46] همان، ص 63 ..
[47] همان، ص 138- 139 ..
[48] همان، ص 79 ..
[49] اسلام يقود الحياة، ص 15 ..
[50] همان، ص 18 ..
[51] همان، ص 169- 172 ..
[52] انبيا، آيه 105 ..
[53] الإمام الشهيد محمد باقر الصدر، محمد الحسينى، ص 340 ..
[54] المجموعة الكاملة لمؤلفات السيدمحمدباقر الصدر، ج 13، ص 99 ..
[55] المحنة، ص 49- 51 ..
[56] سنوات المحنة و ايام الحصار، نعمانى، ص 164 ..
[57] همان، ص 163 ..
[58] همان، ص 164 ..
[59] همان، ص 248 ..
[60] همان، ص 259 ..
[61] شيخ عيسى شبيرى آل خاقانى، رهبر گروه وابسته خلق عرب ..
[62] سنوات المحنة …، ص 291- 292 ..
[63] همان، ص 266 ..
نویسنده: سید مشتاق عبد مناف الحلو
موضوع زن یکى از چالشهاى بزرگ تمدن اسلامى با غرب است؛ یکی از مهمترین علل آن نبود اجماع نظر در مورد سود و زیان انسان و یا حق و تکلیف او و حتى به تناقض رسیدن در تعریف ارزش و ضد ارزش که برخاسته از دو دیدگاه مادى و معنوى مىباشد. علت مهم دیگر، تفاوت نه چندان اندک دو جامعه «دینمدار» و «غیر دینمدار» از جهت مباحث نظرى و میزان و شیوه پیاده کردن آنها است، به گونهاى که مادىگرایى و مقتضیات سیستم مرز ناشناس سرمایهدارى از یک سو و تنگنظرى و تفریطهاى بىرحمانه در برخى جوامع سنتى از سوى دیگر بر زن و حقوق او جنایتها روا داشته و نتیجه این و آن، تباهى زندگى و حتى سرنوشت زن شده است.
در این نوشته سعى شده که با استفاده از مجموعه تألیفات شهیده اندیشمند بنت الهدى صدر به مسائل زنان، نحوه نگرش اسلام به آنها و جایگاه حقیقى آنان در جامعه اسلامى پرداخته شود. تلاش شده که بیشتر از قلم شیواى ایشان (با ترجمه آزاد) استفاده شود تا دیدگاه ایشان دقیقتر نمایان شود؛ چرا که ایشان گذشته از آشنایى با مباحث نظرى اسلام به خاطر فعالیت در عرصههاى فرهنگى مرتبط با زنان از نزدیک با مشکلات آنان آشنا بوده و براى حل آنها تلاش کرده است؛ لذا نگاه واقعبینانهترى به مسئله زن دارند.
بدیهی است این نوشته تمام مطالب مربوط به مسئله زنان را دربر نمىگیرد، بلکه سعی شده فقط امورى که ایشان در لابهلاى مباحث خود بدانها اشاره فرمودهاند، تبیین شود و در حد امکان تلاش شده که با امانت کامل نظرات ایشان بدون اعمال نظر برای پژوهندگان علم و معرفت نقل شود.
در مورد زن اگرچه بسیار تحقیق شده است، ولى هنوز حق مطلب ادا نشده و زوایاى تاریک بسیارى در بحث باقى مانده است که اندیشهوران باید به روشن کردن آنها بپردازند. این نوشته درصدد بررسى تطابقى جایگاه زن در اسلام و غرب نیست، بلکه جهت رعایت اختصار تنها به تبیین دیدگاه اسلام مىپردازد مگر در موارد معدودى که ضرورى به نظر برسد. البته این بحث صرفاً نظرى است و جایگاه زن را در جوامع اسلامى -یک بحث مستقل است و به تحقیقات وسیع میدانى نیاز دارد- منعکس نمىکند. دغدغه اصلى این نوشتار این است که تعریف جامع زن را از دیدگاه اسلام دریابد و براى رسیدن به پاسخ این پرسش درصدد پاسخگویى به سؤالات فرعى زیر میباشد:
١ـ موقعیت زن در طول تاریخ در فرهنگهاى متفاوت چگونه بوده و چه تفاوتى با موقعیت وی از نظر اسلام دارد؟
٢ـ اسلام به زن به عنوان یک فرزند، یک همسر و یک مادر چگونه مىنگرد؟
٣ـ حقوق زن در اسلام چیست؟
۴ـ جایگاه زن در جامعه چیست و نظر اسلام در مورد اشتغال زن چه مىباشد؟
۵ـ نقش زن در نهاد خانواده از نظر اسلام چیست؟
۶ـ آیا زن از نظر اسلام حق مالکیت دارد؟ چرا سهم کمترى از ارث مىبرد؟
٧ـ مقید ساختن زن به حجاب چه دلیلى دارد؟
٨ـ نظر اسلام در مورد مسائلى مانند اینکه زن سرمنشأ گناهان است یا برای رفاه حال مرد آفریده شده و یا اینکه بر فرزندان خود حقی ندارد، چیست؟
٩ـ علل عقبماندگی زن مسلمان که در پى خود عقب ماندن کل جامعه اسلامى را دارد، چیست و راه نجات زنان از این وضعیت چیست؟
این نوشته، کامل بودن دین اسلام را مفروض دانسته و محال مىداند که اسلام براى این پرسشهاى بسیار مهم، پاسخى نداشته باشد.
فرضیه این نوشته آن است که در اسلام جنسیت مدخلیتى در تعیین جایگاه فرد ندارد و انسان از آنجا که انسان است شأنیت «خلیفه الله» شدن را دارد و جنس مذکر و مؤنث در این راستا مکمل هم مىباشند. متغیر مستقل این نوشته دیدگاه اسلام و متغیر وابسته آن تعریف زن مىباشد. در صفحاتى که پیش رو دارید تلاش شده موضوعات زیر به طور خلاصه مطرح شود:
در گفتار اول، بحث جایگاه زن در تاریخ مطرح مىشود. این بحث به تبیین جایگاه زن در تمدنهاى اولیه، نزد اسلام، در اروپاى عصر جدید و نیز قهرمانیهاى زن مسلمان در زمینه دعوت به اسلام و ترویج اندیشه و فکر و فرهنگ اسلامى مىپردازد.
در گفتار دوم، تعریف زن در نقشهاى مختلف مادرى، همسرى و فرزندى از دیدگاه اسلام ارائه مىشود.
در گفتار سوم، به مبحث حقوق زن پرداخته مىشود. در گفتار چهارم، بحث جایگاه زن در جامعه و نحوه برخورد زن با جامعه و فعالیت و کار زن درون جامعه، بررسى مىشود.
گفتار پنجم، زن را در نهاد خانواده مورد مطالعه قرار مىدهد. گفتار ششم، در مورد مالکیت زن و ارث او بحث مىکند. گفتار هفتم مسئله حجاب را مطرح مىنماید و در گفتار هشتم سعى شده مفاهیم غلطى که در جامعه در مورد زن رایج است مطالعه شود و سرانجام در گفتار آخر، بحث عقبافتادگی زن مسلمان و راه نجات او طرح شده است. پس از این گفتارهاى کوتاه خلاصه دیدگاههای شهیده بنت الهدى صدر آورده مىشود.
روش تحقیق، اسنادى ـ کتابخانهاى و مدل آن، توصیفى مىباشد.
مظلومیت زن در جوامع مختلف تاریخ باستان به حدى روشن است که ما را از تفصیل مطلب بىنیاز مىکند، تنها جهت یادآورى به نکاتی چند اشاره مىشود:
در تمدن یونان که از شکوفاترین فرهنگهاى گذشته شمرده شده، تلاشهاى بسیارى شد تا زن را از جایگاه فرودینی که در آن مىزیست به موقعیت بهترى دست یابد، اما با چه روشى و با چه انگیزهاى؟ اساس این حرکت را بر ساختار جسمانى و جلوههاى زیبایى او گذاشتند و در ساختن مجسمههاى عریان و نقاشى کردن تصاویر برهنه هنرها به کار بردند و از زن سنبل زیبایى و عشق و سرمنشأ شهوات حیوانى و هواهاى نفسانى طغیانگر ساختند و با این کار زن را از یک انسان درجه دو به یک سوژه درجه یک براى هنرمندان مبدل کردند؛ به طوری که در برابر جلوههاى زیبایى او، به زانو در مىآمدند و به حدى در مادىگرایى غوطهور شدند که فرهنگ آنها زوال یافت.[۱] براى همین ذکری از زن یونانى در تاریخ به میان نمىآید، مگر تصویرى که از زیر قلم نقاشى در آمده و یا مجسمهاى که هنرمندى تراشیده است.
در روم، زن بازیچه ارزان قیمتى در دست مردان بود که هرگونه دوست داشتند با او رفتار مىکردند، حتى اگر به قیمت جانش تمام میشد. زمانى که پیشرفت کردند و به سوى مدنیت پیش رفتند به تمجید از زنان به کار پرداختند و شهوات را تقدیس کردند تا جایى که زنان بدکاره، امور مملکت را به بازى گرفتند و در شهوات غوطهور شدند تا تمدن آنها برچیده شد و یادى از زن رومى در تاریخ باقى نماند جز آنکه موجودى تلقی گردید که در ویران کردن فرهنگ ملتى سهیم بوده است.[۲]
اروپاى مسیحى در طول تاریخ خود نسبت به زن موضعگیرى منفى داشته است. پس از قرون وسطى اروپا خواست که جایگاه زن را بالا ببرد و از او عنصرى فعال در جامعه بسازد، پس زمینه را برای او فراهم کرد تا هرگونه دوست دارد، وارد جامعه شود. زن عملاً وارد شد و جایگاه خود را در کنار مرد باز یافت، ولى نه به عنوان یک انسان داراى روح مستقل، بلکه به عنوان یک وسیله خوشگذرانى که بر او منت گذارده و به او اجازه داده بودند که وارد جامعه شود. در زمینه قانونگذارى نیز بر حسب ظاهر، میان زن و مرد تساوى ایجاد کردند، ولى باز زن در تمامى زمینهها حتى در مایملک خود زیر سلطه مرد باقى ماند و در قبال این مساوات خیالى، مرد هر آنچه را که دوست داشت، بدون هیچ قید و شرطى، از او گرفت و پس از آنکه همه مقوّمات زن بودن (اعم از عزت و کرامت) را از او ستاند، وجود او را به عنوان یک زن از او گرفت و او را به عنوان یک کالاى ارزان قیمت عرضه کرد؛ به طوری که نقش زن در جامعه برای تأمین خواهشهاى نفسانى مرد و پیروى از او در هر مدلى که مىپسندید و انواع شگردهاى تحریک جنسى که براى او ابداع مىکرد، خلاصه شد. [۳]
در دیگر جوامع اولیه نیز زن، وضعیت بهترى نداشته و هر جا مورد تکریم بوده صرفاً به خاطر جاذبههاى جنسى او بوده است.
زمانی که نقش زن به عنوان ارضاى جنسى مردان خلاصه مىشد، در شبه جزیره عرب، دین نوینى (اسلام) ظهور کرد که نسبت به زن دیدگاه کاملاً متفاوتى داشت. از این زمان به بعد، زنان در دو زمینه ترویج اندیشه اسلامى و پیاده کردن عملى آن سهم به سزایى داشتند. در اینجا به گوشههایى از این دو نقش اشاره مىشود:[۴]
تاریخ در لابهلاى صفحات خود نام درخشان زنان بسیارى را براى ما حفظ کرده است که حتى پیش از مردان خود، به اسلام گرویدند و احکام آن را با تعقل دریافت کردند و خود مبلغ دین و حتى راوى حدیث شدند. از جمله مىتوان نام [۵] اسماء بنت عمیس الخثعمیه، ام اسحاق بنت سلیمان، اسماء بنت یزید بن السکن الانصاریه،[۶] فاخته ام هانى بنت ابىطالب، فاطمه بنت قیس بن خالد الاکبر بن وهب القرشیه الفهریه،[۷] نسیبه بنت الحارث الانصاریه، ام مبشر بنت البراد بن مقرور الانصاریه، میمونه بنت الحارث بن حزن الهلالیه، میمونه بنت سعد،[۸] ام هشام بنت الحارث الانصاریه، سبیعه بنت الحارث الاسلیمه، صناعه بنت الزبیر بن عبدالمطلب الهاشمیه، ام الحصین بنت اسحاق الاخمسه، ام حکیم بنت امیه، ام اسحاق الغنویه، اسماء بنت وائله بن الاسقف اللیثیه، امامه بنت حمزه بن عبدالمطلب، امیه بنت رقیقه، انسیه بنت حبیب بن یساق الانصاریه، ام بجید الانصاریه، خوله بنت قیس الانصاریه، ام عثمان بنت سفیان القرشیه و … را ذکر کرد.
اینان نام برخى از زنانى است که در جامعه آن روز جزء مبلغین دین و راویان حدیث بودند.[۹] پس اسلام هیچ مانعى در راه زن براى کسب دانش و ترویج و نشر آن قرار نداده و هیچ مانعى برای حضور زنان در محافل فرهنگى (البته با رعایت حجاب و متانت کامل) نمىبیند.[۱۰] این دشمنان اسلام هستند که علم را لازمه جلفگرى قرار دادند تا به مطامع و هوسهاى خود برسند و جلو پیشرفت زنان مؤمن را بگیرند. این نکته را زنان باید خوب درک کنند تا آن نمونههاى صدر اسلام را احیا نمایند.[۱۱]
گذشته از عرصههاى فرهنگى، در میدانهاى عمل نیز زن شانه به شانه مرد، پرچم اسلام را به اهتزاز در آورده است. به گواهى تاریخ، زن حتى در میدانهاى جهاد حاضر شده و با تلاش خود اثبات کرده است که بر اساس انسانیتى که اسلام براى او بدان اقرار کرده، براى اسلام تلاش مىکند و حق دفاع از دین خود را دارد.[۱۲] تاریخ نمونههاى بسیارى از زنان را به ما نشان مىدهد که بدون هیچ ترس و یا ضعفى در جنگها حاضر شدند، مانند نسیبه بنت کعب بن عمر بن عوف الانصاریه، نسیبه بنت الحارث الانصاریه که پیامبر(ص) به اندازه یک مرد از غنایم به او داد. نیز زنان بسیارى که جنگها زیر پرچم رسول الله(ص) شرکت مىکردند و بیماران را مداوا مىنمودند، مانند معاذه الغفاریه، ام منیع بنت عمر بن عدى بن سنان، هند بنت عمر بن حرام، امیه بنت قیس بن الصلت الغفاریه،[۱۳] حمنه بنت جحش المهاجره، برزه بنت مسعود بن عمر الثقفیه، ام زیاد الاشجعیه، ام سلیط، ام سنان الاسلمیه، ام الضحاک بنت مسعود الانصاریه، ام العلا الانصاریه، کعیبه بنت الاسلمیه، ام سلیم بنت ملحان بن خالد و صفیه بنت عبدالمطلب بن هاشم. او در احد کنار جنازه برادر خود که توسط مشرکین مثله شده بود ایستاد و به او نگریست و بر وی نماز گزارد و انا لله گفت و براى او آمرزش طلبید و بیش از این کارى نکرد.[۱۴] عکسالعمل شهادت حمزه بر خواهرش صفیه این بود؛ چرا که مسلمان بود و پیامِ رساى خود را در تاریخ جاودانه کرد: «این در راه خداوند متعال اندک است».
تربیت اسلامى از زن، انسانى ساخت که در شرایط سخت همانند یک انسان مىایستد. نمونه دیگر خنساء بنت عمر بن الثرید است. او زمانی که دو برادر خود را در جاهلیت از دست داد گریست و شیون کرد و مرثیهسرایى نمود، ولى زمانی که چهار فرزند خود را در میدانهاى جهاد از دست داد گفت: «خدا را سپاس که با کشته شدن آنها به من شرف بخشید و از خداى خود درخواست دارم که مرا در جایگاه رحمت خود با آنها محشور کند».
پس مىبینیم زنان در پرتو فرهنگ اسلامى، زیباترین جلوههاى شجاعت و از خودگذشتگى و ثبات و صبر و مقاومت را از خود نشان دادند.[۱۵] تمام این موارد از زنان غیر اهل بیت و از زنان معمولى جامعه بودهاند.
این موارد نشان میدهد که اسلام به هیچ وجه، زن را از جامعه جدا نکرده و در نظر اسلام موجود بىارزشى نیست و بر همین اساس پس از کشته شدن «صالح»، زنی به نام «شجره الدر» بر جاى او نشست[۱۶] و حجاب سبب خانهنشین شدن او نشد.
حال کدام یک از این دو قانونگذار حرمت زن را نگه داشته و کرامت انسانى به او بخشیده است؟ آیا شریعت اسلام مىگوید کسى که به خاطر اموال زنى با او ازدواج کند خداوند او را از مالش محروم خواهد کرد، چون مىخواهد که مرد با معیارهاى انسانى به زن بنگرد نه با معیارهاى مادى و پولى و او را شریک خود در زندگى بداند نه شریک یک معامله تجارى سود آور. اما شریعتى دیگر، ازدواج را از مفهوم انسانى خود پایین مىکشد و آن را با تشکیل یک شرکت مالى که به سود مرد است پیوند مىزند، که مرد در آن همه چیز را به نفع خود ببرد و زن همه چیز خود را ببازد و تنها اجازه رفت و آمد آزادانه را به خیابانها و سالنهاى تفریح به دست آورد.
بدیهى است که با توجه به تعریف هر مکتبى از یک پدیده، عرصه قانونگذارى در ارتباط با آن تفاوت خواهد کرد و متناسب با دیدگاه خود بدان جایگاه، حقوق و تکالیف خواهد داد. در مورد تعریف اسلام از زن شایسته است در حدیث امام صادق(ع) تأمل کنیم: «الْمَرْأَهُ الصَّالِحَهُ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ رَجُلٍ غَیْرِ صَالِحٍ؛ زن نیکوکار بهتر از هزار مرد ناشایست است». منظور امام(ع) ظاهراً این است که نشان دهد در اسلام انسانیت ارزش دارد و معیار کرامت یکى است -گذشته از تمام صفات طبیعى که افراد بدانها متمایز مىشوند- و این معیار، نیکوکارى و تقوا است که هر چه بیشتر باشد انسانیت هم برتر و کاملتر است و هر چه انسان از آن دور شود، هر کس که باشد، کرامت خود را پاىمال کرده است. پس نه مرد از آنجا که مرد است برتر از زن است و نه زن از آنجا که زن است برتر از مرد مىباشد.[۱۷] زن مخلوقى همانند مرد است: «خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَهٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها»[۱۸] «شما را از یک جان آفرید و جفت او را نیز از همان آفرید»، «لَها ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَا اکْتَسَبَتْ»[۱۹] «نیکیهاى هر شخص به سود اوست و بدیهایش به ضرر اوست»، «وَ لِلنِّساءِ نَصیبٌ مِمَّا تَرَکَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ کَثُرَ»[۲۰] «براى زنان سهمى از ترکه والدین مىباشد چه اندک باشد یا بسیار»[۲۱]و پیامبر؟ص؟ مىفرماید: «النساء شقائق الرجال».[۲۲]
این مطلب با تقسیم وظایفى که اسلام میان زن و مرد ارائه داده منافاتى ندارد (بحث آن به طور مفصل در گفتار خانواده خواهد آمد).
در این باب تنها به یک جمله کوتاه از پیامبر اکرم ؟ص؟ که بیش از یک کتاب معنا دارد اکتفا مىکنیم: «نِعْمَ الْوَلَدُ الْبَنَاتُ مُلْطِفَاتٌ مُجْهَدَاتٌ مُؤْنِسَاتٌ؛[۲۳] نکو فرزندان دختراناند؛ تلطیفکننده و کوشا و انسدهندهاند».[۲۴] (بحث در مورد جایگاه همسر و مادر در گفتار خانوده خواهد آمد).
هر چند حضور زن در جوامع امروزى نمود بیشترى پیدا کرده، ولى شاید در جوامع سنتى نقش زن مهمتر بوده؛ چرا که در کارهاى سخت، مانند کشاورزى، دامدارى و … همدوش مردها بوده است. پس نمىتوان گفت که احکام اسلام در مورد زن براى دوره خاصى تشریع شده و امروزه که زن وارد عرصههاى اجتماعى و فعالیت شده باید تغییر کند. از این گذشته، احکام اسلام به هیچ وجه خواستار جدا کردن زن از جامعه نبوده، بلکه برعکس، اسلام اولین مکتبى است که زن را در بنیان نهادن امت شریک مرد دانسته است، همانگونه که در آیه کریمه آمده: «وَ مَنْ یَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِکَ یَدْخُلُونَ الْجَنَّهَ وَ لا یُظْلَمُونَ نَقیراً»[۲۵] هر کدام از زن ومرد اگر در حالى که مؤمن است از اعمال صالح چیزى انجام دهد، آنها وارد بهشت خواهند شد و به اندازه نقیرى (پوست هسته خرما) به آنها ظلم نخواهد شد».
اسلام حجاب را براى جدا کردن زن از جامعه تشریع نکرد، بلکه همانگونه که خود آیه مبارکه حجاب بر آن دلالت دارد بر عکس است؛ چرا که در آیه ابتدا به مردان دستور مىدهد که چشمان خود را فرو بندند و اگر لازمه حجاب جدایی زن از جامعه بود، دیگر نیازى به دستور به چشم فرو بستن نبود. نقش فعال زن در جامعه اسلامى اولیه که تاریخ براى ما بازگو مىکند، شاهد بر این مدعا است.[۲۶]
زن در حقوق خود با مرد مساوى است، ولى متشابه نیست؛ زیرا به خاطر تفاوت در خلقت و استعدادهایشان امکان ندارد در حقوق مشابه هم باشند، به عنوان مثال، مردى که منابع ثروت متفاوت و زیادى داشته باشد و بخواهد آنها را میان فرزندان خود تقسیم کند بر اساس استعدادها و تواناییها و علاقههاى فرزندان خود اقدام مىکند. مثلاً کسى که علاقه و توانایى کار کشاورزى را دارد به او زمین کشاورزى مىدهند و به کسى که علاقه و توانایى بر تجارت داشته باشد پول مىدهند و به همین شکل در تقسیم میان آنها تفاوت قائل مىشوند، ولى مساوات را رعایت مىکنند که به یک اندازه، به همه برسد. در مورد سطح کلى حقوق زن و مرد وضعیت به همین شکل است، یعنى متساوى هستند، ولى به خاطر تفاوت در خلقت آنها متماثل نیستند. براى همین مىبینیم که در تمام زمینههاى فعالیتهاى دنیوى و اخروى آنچه براى مرد است براى زن و آنچه علیه مرد است علیه زن نیز میباشد. پاداش زن بر عبادات همانند پاداش مرد بر عبادات است[۲۷] و مجازات زن به خاطر ترک عبادات همان مجازات مرد بر ترک عبادات است. این امر دلالت دارد که حق زن در یک زمان مساوى و مشابه با حق مرد است و در زمانى دیگر مساوى، ولى غیر مشابه با حق مرد؛ در مسیر حرکت انسان به سوى پروردگار خود (سیر مخلوق به سوى خالق) مساوى و مشابه است، ولى در مسیر احکام خداوند متعال (سیر از خالق به سوى مخلوق) مساوى و غیر مشابه.[۲۸]
هنگام نزول قرآن کریم و پیش از آن، جایگاه زن در فرهنگهاى مختلف پایینتر از جایگاه او در جوامع معاصر نبود و در جامعه، مسئولیتهای مختلف، حتى حکومترانى را هم بر عهده گرفته بود، همانند زنوبیه یا کلئوپاترا.
تمدن یونانى در برابر زیباییهاى زن رکوع مىکرد، به سجده مىرفت و مجسمههایى که از او تراشیده بودند از گرانترین آثار هنرى به شمارمىرفت. به همین شکل در تمدن روم و فارس، هر چند تمام این تمدنها حقوق زنان را پایمال کردند و در اینکه آیا او نیز روح دارد یا نه به شک افتادند و بر اساس اینکه یک موجود نجس است او را از انجام مراسم مذهبى منع کردند،[۲۹] ولى در عین حال زیباییها و دلرباییهاى او را در حد وسیعى به استخدام گرفتند تا جایى که او را به حکومت رساندند مانند کلئوپاترا ولى زمانی که از خود ضعف نشان داد یکى از مردان اژدهایى بر او انداخت تا با زهر آن بمیرد و زنده به دست دشمن نیفتد و موجب رسوایى آنها نشود. این امر دلیل بر عدم توجه آنها به بُعد انسانى و وجود مستقل اوست، مگر نه به چه حقى او را مجبور به خودکشى مىکنند؟ این حوادث و امثال آن نشان مىدهد که جایگاه زن در آن جوامع تفاوت چندانى با جایگاه او در جوامع امروزی ندارد لذا احکامى که در مورد او نازل شده همچنان به قوت خود باقى است و نمىتوان با استناد به تغییر شرایط اجتماعى خواستار تعطیل آنها شد.[۳۰]
اسلام هیچگونه قیدوبندى برای زن قرار نداده، مگر طبق مقتضیات طبیعت و خلقت او و زنِ مسلمان به جرم مسلمان بودن از طرف اسلام در هیچ قیدوبندى گذاشته نشده است.[۳۱] در زمانى که زن اروپایى، آلت دست مرد قرار گرفت تا هرگونه میخواست با او بازى کند، زن مسلمان از وجودى مستقل و شخصیتى ثابت که حق تصرف در اموال و وجود خود را دارد، بهرهمند شد.[۳۲]
از نظر اسلام، مرد شایسته کسى است که همسر خود را در نظرات، اندیشهها و اهداف خود شریک سازد نه آنکه در گشت و گزار و رفت و آمدها او را همراه داشته باشد؛ چرا که زن داراى اُفق خاصی است و نباید او را از آن پایین کشید.[۳۳]
از ضروریات زندگى است که زن عاطفى باشد و براى تداوم نسل بشر زن مىبایست آفریننده نسلها باشد.[۳۴] حال اگر این موجود مهربان و سرشار از عطوفت و گذشت، بخواهد به عنوان وکیل مدافع یا قاضى در جامعه شاغل شود، یا تحتتأثیر عواطف خود از مجرم گذشت خواهد کرد یا اینکه عواطف خود را زیر پا گذارده و بر اساس عدالت قضاوت خواهد کرد که در این صورت از شخصیت حقیقى خود دور شده، نقش خود را در زندگى به عنوان یک زن (که باید مادرى مهربان و همسرى غمخوار باشد) از دست خواهد داد؛ این خطرى است براى تمام جامعه بشریت. همچنین اگر بخواهد به مشاغلى، مانند مهندسى روی آورد و کارهاى سخت و طاقتفرسا را به عهده بگیرد، باز مقتضیات جسمى خود را رعایت نکرده[۳۵] و حتى اگر در ادارهها مشغول به کار شود باز مجبور خواهد شد که فرزندان و آشیانه گرم خود را به سرایهداران بسپارد یا فرزندان خود را در معرض انواع خطرات و انحرافات رها کند. البته منظور این نیست که اسلام با کار کردن زن مخالف است، بلکه هرگاه زن با رعایت موازین شرعى و در کنار وظایف اولیه خود یعنى مادرى و همسرى که از شریفترین و برترین نقشها نیز مىباشند بتواند به کار دیگرى بپردازد هیچ مانعى ندارد، ولى قطعاً موارد استثنایى چنین خواهد بود و کار در جامعه نمىتواند به عنوان یک هدف براى زن دربیاید؛[۳۶] خصوصاً که زن هیچگاه موظف به چنین چیزى نشده و هزینه زندگى او بر عهده پدر، شوهر یا نهایتاً بیتالمال است.
از دیر باز تاکنون تقسیم کار یک ضرورت اجتماعى بوده و هست و هر شخص حرفه خاصى را به عهده مىگیرد و امروزه حتى دولتها نیز به نوعى از تقسیم کار رسیدهاند.[۳۷] بر این اساس، هر کدام از مجموعه بشرى احساس نیازمندى به دیگران مىکند و این احساس موجب نزدیکى غیر اختیارى میان مردم مىشود که نقشهاى مکمل یکدیگر را ایفا مىکنند. پس زمانی که تقسیم کار شامل تمام زمینهها میباشد و زندگى بر اساس تقسیم کار مىچرخد طبیعى است که اسلام در برخورد با زن و مرد نیز بر همین منوال عمل مىکند و به هر کدام نقشى را که براى ایفاى آن توانایى بیشترى دارد واگذار مىکند؛ چرا که هر کدام از زن و مرد سلیقه ویژهاى و ساختار مخصوص به خود دارند که نباید از آن جدا شوند.[۳۸]
تقسیم وظایف بر این اساس، جایگاه اجتماعى هر کدام را حفظ مىکند و در عین حال ساختار وجودى هر کدام را محافظت مىکند و از آنها خدمتگذارانى براى جامعه بشری در دو جهت، ولى به طور مساوى بر اساس نیازمندیهاى طبیعى و آفرینش آنها مىسازد و به همین خاطر خدمت به جامعه در درون خانه به زن واگذار شده و خدمت به جامعه در بیرون از خانه به مرد واگذار شده است؛ چون زن با طبیعت لطیف خود (که بر پایه محبت و عطوفت و مهربانى است) براى اداره کردن خانه شایستهتر است.[۳۹]
اراده زن همیشه نقش اول را در تشکیل نهاد خانواده داشته است و هیچگاه نمىتوان زن را بدون اجازه او به عقد کسى درآورد و چنین عقدى باطل است، حتى روایت شده پیامبر؟ص؟ به دخترى که پدرش برخلاف خواست دختر، او را به عقد برادرزاده خود درآورده بود فرمود: «… فاذهبی فتزوجی من شئت…؛ پس برو و با هرکس خواستى ازدواج کن…»[۴۰]
پیمان زناشویى در اسلام پیوند مقدسى است که بر اساس وفادارى و محبت و اخلاص برپا داشته مىشود. اسلام به این جنبه زندگى زن اهتمام ورزیده و تعریفى روشن و پاک از کدبانوى شایسته داده که هیچ ابهام و یا تجاوز به حقوقی در آن نیست: «وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذی عَلَیْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لِلرِّجالِ عَلَیْهِنَّ دَرَجَهٌ وَ اللَّهُ عَزیزٌ حَکیمٌ»[۴۱] «و مانند همان [وظایفی] که بر عهده زنان است، به طور شایسته، به نفع آنان [بر عهده مردان] است، و مردان بر آنان درجه برتری دارند، و خداوند توانا و حکیم است». از اینجا در مىیابیم که اسلام رابطه زناشویى را یک رابطه پایاپاى قرارداده و درجهاى که به مرد داده شده به خاطر ساختار آفرینش زن و مرد است. زن با توجه به ویژگیهاى آفرینش او[۴۲] از مرد ضعیفتر و اثرپذیرتر است، و در دورههاى معینى از زندگى خود دچار یک سرى عوارض طبیعى مىشود که اثر شدیدى بر تواناییهاى بدنى و فکرى او بر جاى مىگذارد؛ برخلاف مرد که از این مسائل به دور است و این مسئله هم در پزشکى قدیم و هم جدید به اثبات رسیده است.[۴۳] از نظر روانى اگر مرد و زن در یک درجه باشند، مرد براى زن همانند یک زن دیگر مىشود و در این هنگام احساسى را که هر زنى بدان نیازمند است؛ یعنى احساس اینکه پناهگاهى مطمئن و پشتوانهاى قوى دارد، از دست خواهد داد.[۴۴] این درجه به معنى برترى مرد نیست و یا اینکه حق تصرف در حقوق زن به مرد داده شده باشد، بلکه اسلام با احکام و قوانین خود اولین مدافع زن است. پیامبر؟ص؟ مىفرماید: «خَیْرُکُمْ خَیْرُکُمْ لِأَهْلِهِ وَ أَنَا خَیْرُکُمْ لِأَهْلِی؛ بهترین شما بهترینتان براى خانوادهاش هست و من بهترین شما براى خانوادهام میباشم.»[۴۵] به حدى خود آن حضرت حامى زنان بود که در زمان ایشان زنان بسیار کم از آزار شوهرانشان پیش ایشان شکایت مىکردند.[۴۶] مرد به موجب این درجه، وظیفه پرداخت هزینه زندگى و محافظت از خانواده را بر عهده دارد و مادر، فرزند به دنیا مىآورد و تربیت مىکند، پس درجه داشتن، دلیل بر افضلیت نیست و اگر چنین بود هر مردى بر هر زنى که با او زندگى مىکرد درجهاى داشت هر چند که مادر یا خواهرش باشد، در حالی که اینگونه نیست.[۴۷] خانواده برای تداوم خود نیازمند این درجه مىباشد. پس همسر یکى از وسایل مرد براى انجام کارهایش نیست و مرد در این زمینه هیچ حقى بر زن ندارد، همانگونه که روایات و احادیث و نیز تمام فقها بر این مطلب اجماع کردهاند. اسلام، نوع همکارى میان زن و مرد را به توافق دلخواه آنان واگذار کرده تا بر اساس محبت و مودت، دوشادوش هم در حل مشکلات زندگى گام بردارند، در این میان، زن کاملاً مختار است؛ نه منقاد و فعال است و نه منفعل.
مادرى رسالتى مقدس است که بر دوش زن گذاشته شده و از آنجا که زن به طبع خود عاطفى است این عطوفت و مهربانى به او کمک مىکند تا وظایف این شریفترین نقش اجتماعى را به خوبى ادا کند.[۴۸]
اسلام این احساس را به زن داد که فرزند را براى خود و جامعه به دنیا آورده است و نه تنها موجب شد که فرزند وجود خود را مدیون مادر خود بداند و جایگاه مادر را بسیار بلند دانست؛ چرا که پیامبر اسلام؟ص؟ فرمود: «الجنّه تحت أقدام الامّهات؛[۴۹] بهشت زیر پاى مادران است».[۵۰] خداوند متعال فرزندان را از گفتن کلمهاى کوچک که پدر و مادر را بیازارد نهى کرده است. حق مادرى، در اسلام حق مقدسى است که تغییر و تبدیل نمىیابد هرچند که شرایط و اوضاع تغییر کند.[۵۱]
اسلام، همانگونه که به مرد در جایى که ضرورت باشد، حق طلاق داده، در حالتهاى معینى زن نیز این حق را برای زن قائل شده است؛ به طوری که زن مىتواند با درخواست طلاق از حاکم، به طلاق برسد، همچنانکه مىتواند به هنگام عقد بر شوهر خود شرط کند که هرگاه بخواهد خود را طلاق دهد[۵۲] (براى طلاق از شوهر وکالت بگیرد).
پیش از اشاره به نظر اسلام در مورد مالکیت زن جا دارد به قوانین غربى در این رابطه که شاهکار قانونگذارى بشرى شمرده شده است، اشارهاى سریع بنماییم.
قانونگذار غربى به زن و شوهر اختیار داده که یکى از چهار صورت زیر را به دلخواه انتخاب و وضعیت اموال خود را بر اساس آن تنظیم کنند:
١ـ زن و شوهر در دارایی خود مشارکت داشته باشند یعنى اموال آنها به سه قسم تقسیم گردد: یک بخش متعلق به هر دو که غیر قابل تقسیم است، یک بخش مختص شوهر و بخش سوم مختص همسر و تنها شوهر به عنوان رئیس این شرکت حق تصرف در هر سه قسم را دارد.
٢ـ شرکتى ایجاد نشود و هر کدام از زن و شوهر اموال خود را به طور مستقل نگه دارند، ولى تنها شوهر حق داشته باشد در اموال همسرش تصرف کند.
٣ـ داراییها از هم تفکیک گردند. در این قسم هرکدام از زن و شوهر داراییهای خود را براى خود نگه مىدارد و هر کدام در اموال خود حق تصر ف دارد ولى همسر، بخشى از سود خود را به عنوان مشارکت در هزینه زندگى باید به شوهرش بپردازد.[۵۳]
۴ـ حالت آخر اینکه زن اموال خود را به مهریه و غیر مهریه تقسیم کند. مهریه چیزى است که زن هنگام ازدواج به عنوان مهریه قرار داده یا اینکه در قرارداد تنظیم اموالش از طرف اقوام به او داده شده و شوهر حق تصرف در این بخش را دارد.[۵۴]
در غرب عقد ازدواج با عقد دیگرى پیوند خورده به نام قرار داد تنظیم داراییهای زن و شوهر،[۵۵] در این قرار داد آمده است:
١ـ نمىتوان شوهر را از حق تسلط بر اداره اموال شرکت زن و شوهر منع کرد، حتى با شرطى در ضمن عقد تنظیم اموال زن و شوهر، ولى در عقد تنظیم اموال زن و شوهر مىتوان عدم تصرف شوهر در اموال خاص زن را شرط کرد.
٢ـ سلطه شوهر بر اموال شرکت زن و شوهر، یک سلطه مطلق همانند مالک حقیقى مىباشد، ولى سلطه او بر املاک خاص زن، سلطه مدیریت معمولى مىباشد.
٣ـ شوهر در قبال مدیریت بر اموال، نسبت به اسراف و تبذیر در شرکت اموال زن و شوهر هیچ مسئولیتى ندارد، بر خلاف اداره اموال ویژه زن که در قبال اشتباهات و اسراف خود، همانند یک مدیر معمولى، مسئول است.[۵۶]
اما در اسلام پیوند مقدس زناشویى با امور مادى هیچ تلازمى وجود ندارد و به آن به عنوان یک معامله تجارى نگریسته نشده است.
از نظر اسلام، زن در تمام مراحل زندگى خود چه دختر باشد و چه همسر یا مادر برای تصرف در اموال خود حق کامل دارد و شوهر بدون اجازه همسر خود حق کمترین تصرفى در اموال او را ندارد،[۵۷] حتی اگر زن ثروتمند هم باشد ملزم به مشارکت در پرداخت هزینههاى خانه نیست و اگر چیزى پرداخت کرد به خاطر روحیه همکارى است نه به موجب حق شرعى یا عرفى نسبت به شوهر. مهریه و چیزى که پیش از ازدواج و یا پس از آن از طرف شوهر و یا دیگر اقوام به او پرداخت مىشود، ملک خاص زن است و شوهر حقى در آن ندارد.[۵۸]
حکمت تفاوت میان زن و مرد در ارث بردن، تفاوت آنها در تعهدات مالى است؛ یعنى پرداخت هزینه زندگى زن بر مرد است و زن چنین تعهدى ندارد،[۵۹] لذا او یک سهم را به خود اختصاص مىدهد و مرد دو سهم را که مىبرد برای زندگى خود و همسرش خرج مىکند و او در این بخش نیز شریک مرد خواهد شد[۶۰]
پوشش در اسلام اعم از حجاب است. کلمه «حجاب» معنى احتجاب و کنارهگیرى را در خود دارد، در حالى که هدف اسلام از پوشش زن، کنارهگیرى او از جامعه نیست، بلکه تنها پوشاندن امور هوسانگیزاست. براى همین مىبینیم که کلمه حجاب در قرآن کریم نیامده مگر در یک آیه: «وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ»[۶۱] «و اگر چیزى از آنها خواستید از پس پرده از آنها بخواهید». این آیه مختص زنان پیامبر؟ص؟ و به معنى کنارهگیرى است که یک امر اخلاقى ویژه آنها است و این به خاطر علو مقام و حرمت ویژه آنها است.[۶۲] گواه بر این مسأله خود قرآن کریم است که مىفرماید:«قُلْ لِلْمُؤْمِنینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ»[۶۳] «به مردان مؤمن بگو که چشمان خود را فروبندد.» و نیز میفرماید: «وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ»[۶۴] «به زنان مؤمن بگو که چشمان خود را فرو بندند». اگر هدف از پوشش که اسلام تشریع کرده جدا شدن زن از جامعه است پس این امر به چشم فرو بستن براى چیست؟ دستور به مرد براى چشم فروبستن به معنى امکان حضور زن در کنار اوست و دستور به زن براى چشم فرو بستن به معنى امکان وجود مرد در کنار اوست. بنابراین، چون زن و مرد از نظر اسلام مىتوانند در جامعه کنار هم زندگى کنند، براى جلوگیرى از تحریک غرایز جنسى این پوشش را براى هر دو تشریع کرده است.[۶۵]
اگر عوامل تحریککننده جنسى در جامعه و محیط وجود داشته باشد و زن به خواستههاى نفسانى و شهوات خود پاسخ بگوید، در این صورت انسانیت و کرامت خود را زیر پا خواهد گذاشت و به پیوندها و وظایف خود در قبال خانواده و جامعه خیانت خواهد کرد و بهشت خانواده را به جهنم مبدل خواهد ساخت و ساختار مقدس خانواده را از هم متلاشى خواهد کرد و وجود مقدس خود را که مىبایست «خلیفه الله» شود به انواع کثافات آلوده خواهد کرد و او را به کالایى براى خرید و فروش جهت خوشگذرانى و ابتذال مبدل خواهد ساخت[۶۶] و اگر با وجود تحریک جنسى، خود را سرکوب کند موجب انواع بیماریهاى روانى و عصبى خواهد شد و قدرت و تواناییهاى او به تدریج از بین خواهد رفت، ولی خواهشهای نفسانی -که در دست او نیست- از بین نخواهد رفت و زیر فشار خواهد ماند؛ لذا تنها راه نجات مرد و زن از این دام این است که جلوى امور شهوتانگیز گرفته شود و اگر نقاطى از بدن تحریککننده باشد، باید آنها را بپوشاند.[۶۷] پس در حقیقت پوشش پاسخ به طبیعت مرد است که به طور فطری به سوى زن کشش دارد و پاسخ به طبیعت زن است که ذاتاً قدرت جذب مرد را دارد، در نتیجه هر دو را به طور یکسان از این منجلاب نجات میدهد.[۶۸]
هیچ کدام از زن و مرد خلق نشدهاند تا دیگرى را به ملک خود در آورند بلکه هر کدام براى اینکه مکمل و متمم دیگرى باشد خلق شده است و هر کدام دو جنبه دارد؛ مرد، انسان است و مذکر و زن، انسان است و مؤنث و هر کدام از آنجا که انسان است حق مشارکت در جامعه و خدمت به انسانیت را دارد و هیچ کدام حق ندارد با جلوهگرى جنس خود در جامعه شرکت کند؛ یعنى نه مرد حق دارد با بروز دادن صفات ذکوریت در جامعه حضور یابد و نه زن حق دارد با بروز دادن صفات انوثیت در جامعه شرکت کند و هر کدام آنها بر اساس اینکه انسان است بایستی با جامعه ارتباط برقرار کند، نه بر اساس مذکر یا مؤنث بودن. از این رو براى هر دو به طور یکسان پوشش تشریع شده؛ یعنى هر کدام باید جلوهگریهاى جنس خود را بپوشاند، به گونهاى که نمادهاى جنسى او در ارتباطات اجتماعى اثر نداشته باشد و در جایى که مرد بتواند به عنوان مذکر -گذشته از اینکه انسان است- ظاهر شود، زن نیز مىتواند -علاوه بر اینکه انسان است- به عنوان مؤنث ظاهرشود و مىتوانند از طریق قرارداد، ارتباط مذکر و مؤنث که یک خواسته طبیعى است را برآورده کنند، ولى از آنجا که جاذبیت زن بیشتر است و نمادهاى انوثیت او بیشتر و قویتر است و مرد در قبال او ضعیفتر خلق شده، پوشش زن باید بیشتر از پوشش مرد باشد تا تمام نمادهاى انوثیت او پوشیده شود.[۶۹]
شاید کسى بگوید که پوشش موجب انگشتنمایى در جامعه میشود و نگاه مردم را جلب مىکند. اگر چنین باشد خود این امر یک عبادت محسوب مىشود که به خاطر آن آفریده شدیم: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ»[۷۰] «جن و انس را نیافریدم مگر براى آنکه پرستش کنند». این کار خود از مهمترین شیوههاى امر به معروف و نهى از منکر و دعوت به خداوند متعال است. اگر دختر مسلمان با پوشش خود جلب نظر مىکند با این کارِ خود، دعوتى صامت به سوى خداوند متعال کرده است.[۷۱]
برخى از تصورات غلط در مورد زنان در جوامع مختلف به مرور، حتى به شکل ضربالمثل درآمده است.
اسلام براى ریشهکن کردن این توهمات نیز، روشنگرى لازم را ارائه داده است. براى رعایت اختصار تنها چند مورد را مطرح مىکنیم:
در خیلى از فرهنگها زن را سرچشمه گناهان دانسته، حتى او را علت اخراج آدم از بهشت دانستهاند، ولى اسلام به هیچ وجه چنین چیزى را نپذیرفته است. در داستان حضرت آدم(ع) در قرآن کریم آمده است: «فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطانُ»[۷۲] «شیطان براى آن دو وسوسه کرد.» حتى برخى جاها تنها آدم(ع) ذکر شده: «فَوَسْوَسَ إِلَیْهِ الشَّیْطانُ قالَ یا آدَمُ هَلْ أَدُلُّکَ عَلى شَجَرَهِ الْخُلْدِ»[۷۳] «شیطان براى او وسوسه کرد گفت: اى آدم(ع) آیا درخت جاودانگى را به تو نشان دهم. در یک مورد نیز عصیانگرى به آدم(ع) نسبت داده شده: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى»[۷۴] «آدم از خداى خود نافرمانى کرد و گمراه شد.»
ولى در هیچ جاى قرآن کریم نافرمانى به حضرت حواء به طور تنها نسبت داده نشده است، آیات دیگر هم هر دو را یکسان مسئول این عمل مىداند:«فَدَلاَّهُما بِغُرُورٍ»[۷۵] «با فریب و دروغ آنها را راهنمایى کرد»، «وَ قاسَمَهُما إِنِّی لَکُما لَمِنَ النَّاصِحینَ»[۷۶] «براى آنها سوگند خورد که من خیرخواه شما هستم».[۷۷] در تمام این آیات خداوند متعال تلاش شیطان را براى فریب حضرت آدم(ع) و حضرت حواء را بیان مىکند و هیچگونه گناهى را به آنها نسبت نمىدهد. بنابراین حضرت حواء هیچگونه مسئولیتى در قبال اشتباه حضرت آدم که موجب اخراج او از بهشت شد،ندارد.
یکى دیگر از مفاهیم غلط این است که گفته میشود در خلقت زن استقلالى نیست و به خاطر مرد آفریده شده است. اسلام با صراحت این توهم را نفى مىکند و اگر هدف خلقت مرد بود خداوند متعال مىتوانست او را بىنیاز از زن بیافریند و اصلاً زن را نمىآفرید، ولى در حقیقت هر دو هدف خلقت هستند و از نظر اسلام، زن به عنوان یک موجود مستقل آفریده شده که اتکاى او بر مرد به اندازه اتکاى مرد بر زن است. آیه کریمه که مىفرماید «هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ»[۷۸] «آنها (زنان) جامه ستر و عفاف شما هستند و شما (مردان) جامه ستر و عفاف آنها هستید». در آیه دیگر مىفرماید: «وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها لِیَسْکُنَ إِلَیْها»[۷۹] «و جفتش را از او قرار داد تا با او آرام گیرد». در آیه دیگری نیز در مورد هدف از خلقت، بدون هیچ تمایزى میان زن و مرد صحبت مىکند: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ»[۸۰] «جن و انس را نیافریدیم مگر براى آنکه پرستش کنند».[۸۱]
بسیارى از فرهنگها زن را داراى هیچ حقى نمىدانند و فرزند را تنها متعلق به پدر مىدانند، ولى اسلام جایگاه مادر را بسیار بالا مىبرد به گونهاى پیامبر(صلی الله علیه و آله) بهشت را زیر پاى آنها قلمداد مىکند و با این کار، راه رسیدن به رضاى خداوند متعال را از طریق مادر توصیف مىکند و به مادر جایگاه ویژه مىدهد.[۸۲]
قرآن کریم به پدر و مادر یکسان سفارش مىکند و از کمترین کلمهاى که موجب رنجش آنها شود به آنها گفته شود نهى مىکند. همچنین خداوند متعال در آیات بسیارى رنجهایى که مادر به خاطر فرزند خود متحمل مىشود یادآورى مىکند تا انسان قدردان او باشد.
زمانى که از حجاب زنان راهبه با تعظیم و تمجید یاد مىشود و آن را دلیل بر عفت و بزرگى آنها مىدانند، در همین زمان، حجاب دختران مسلمان را نشانه ارتجاع و عقبماندگى مىدانند؛[۸۳] زیرا قدرتهاى بزرگ برای حمایت از زنان راهبه، در حال تبلیغ و برنامهریزى هستند و به شیوههاى مختلف از آنها حمایت مىکنند. درست بر عکس دختران مسلمان که اگر دچار تفرقه و چنددستگى و بىخبرى و نادانى و اختلافات نبودند، مىتوانستند جایگاه خود را به عنوان نمونه زن برتر در جهان حفظ کنند و خود را الگوى زن برتر در جهان قرار دهند و به جاى آنکه دختران ما شیفته دختران غربى شوند آنها مجذوب زنان ما مىشدند، همچون نمونههاى صدر اسلام یک دختر مىتوانست با پایدارى خود جهانى را به زانو درآورد.[۸۴]
علت اصلى وضعیت فعلى زنان مسلمان دورى جامعه مسلمانان از اسلام اصیل است؛ درحالی که اسلام خود ضامن سعادت زن است و او را نه تنها از انسانیت خود ساقط نکرده، بلکه کاملاً بر عکس او را بالا آورده و کرامت او را حفظ کرده است و افراد متعصب با گذاشتن قید و بندهایى بر زنان، که نه خدا بدانها امر فرموده و نه پیامبر(صلی الله علیه و آله) بدانها راضى است و به زنان ظلم کرده و هم کل جامعه اسلامى را عقب انداختهاند و هم موجب تنفر دختران از اسلام مىشوند؛ چرا که زیادهروى در چیزى همانند کم گذاشتن از آن است و افراط و تفریط هر دو به یک اندازه اشتباه هستند. اگر اسلام در برخى از امور از زن خواسته که از پدر یا شوهرش اطاعت کند، به خاطر رعایت یک سرى مصالح، از جمله مصلحت خود زن است اما از او بازیچهاى نساخته که پدر یا شوهر هر گونه بخواهند با او بازى کنند و تمام حرکات و سکنات او را در اختیار بگیرند و او را مسلوب الاراده بکنند، به گونهاى که موجب طغیان زن شود.[۸۵]
پس براى اینکه زن جایگاه حقیقى خود را دوباره باز یابد، تنها راه چاره این است که به اسلام اصیل بازگردیم و حقوقى را که اسلام به او داده رعایت کنیم و تکالیفى را که از او خواسته، از او بخواهیم؛ نه اینکه هواهاى نفسانى و عقدههاى خود را به نام دین بر او تحمیل کنیم.
به طور کلی در تمام فرهنگهاى گذشته، زن جایگاه انسانى خود را نیافت و همیشه رابطه او با جامعه بر اساس جنس او بوده و صرفاً به خاطر جاذبههاى جنسیاش به او جایگاه مىدادند؛ گرچه هنوز هم فرانسه حقوق بشر را Droit De L’homme مىنامد، یعنى حقوق مرد، نه Droit de humain که به معنى حقوق بشر است و مرد را جایگزین انسان به شمار میآورد.
اسلام از روزهاى نخستین -با توجه به نوع نگرشش به زن که او را انسانى همانند مرد، و هر دو را مکمل یکدیگر میداند- براى رفع مظلومیت زن تلاش کرد و در مدت زمان اندکى در دو عرصه ترویج اندیشه اسلامى و پیاده کردن احکام اسلام، زنان بسیارى از پیشتازان و پیشگامان شدهاند. گذشته از عرصههاى فرهنگى، حتى در عرصههاى جنگ و جهاد نیز حضور خود را به اثبات رساندند. اسلام در مقایسه میان زن با مرد تنها معیار را تقوا قرار داده و درجه تقوای هر کدام بیشتر باشد -گذشته از تفاوتهاى دیگر- از نظر اسلام ارزش بیشترى دارد.
اسلام زن را در حقوق، مساوى مرد، ولى غیر مشابه دانسته است و بر اساس مقتضیات روحى و جسمى به آنها حقوق داده و از آنها تکالیف خواسته است. از این رو در تمامى فعالیتهاى دنیوى و اُخروى آنچه براى مرد قرار داده براى زن نیز قرار داده است و آنچه علیه مرد است، علیه زن نیز میباشد و در ثواب و عقاب، با هم تفاوتى ندارند.
حضور زن خصوصاً در عرصههاى اقتصادى در جوامع سنتى کمتر از جوامع مدرن نیست؛ لذا با استناد به تغییر شرائط اجتماعى نمىتوان خواستار تعطیل احکام اسلامى مربوط به زنان شد. زن مسلمان به جرم مسلمان بودن از طرف اسلام در هیچ قید و بندى گذاشته نشده، بلکه اسلام مواردی را خواسته است زن رعایت کند که مقتضیات طبیعت و فطرت و ساختار آفرینش اوست، ولی متأسفانه بر اثر سلیقههاى مختلف در آنها افراط و تفریط شده است.
اسلام مرد شایسته را کسى مىداند که همسر خود را در نظرات و اندیشهها و اهداف خود شریک سازد، نه آنکه در گشتوگذار و رفت وآمدها او را همراه داشته باشد، هر چند اسلام هیچ منعى در اشتغال زن خارج از خانه -به شرط رعایت پوشش- نمىبیند، ولى بیشتر کارها با طبیعت لطیف زن و روح سرشار از عطوفت و مهربانى او و وظایفش در قبال شوهر و فرزندان منافات دارد.
اساس زندگى اجتماعى بر تقسیم کار مىچرخد، این امر موجب مىشود که افراد یک جامعه، نیاز یکدیگر را برآورده مىکنند و به همدیگر احساس نزدیکى نمایند. اسلام در برخورد با زن و مرد نیز بر همین منوال عمل مىکند و به هر کدام نقشى را که براى ایفاى آن توانایى بیشترى دارد واگذار کرده است و بیشتر ترجیح داده که زن کارهاى درون خانه و مرد کارهاى برون خانه را عهدهدار شوند.
اراده زن همیشه نقش اول را در تشکیل نهاد خانواده دارد و درجهاى که در اسلام براى مرد نسبت به زن قائل است، تنها براى شوهر نسبت به همسر است نه براى مرد نسبت به زن و علت اصلى آن، ویژگىهاى روانى و حتى بدنى این دو است؛ اگر چنین نبود شوهر براى همسرش همانند یک زن دیگر مىشد و زن نمىتوانست بر او اعتماد و تکیه بر او کند. این مسئله به معنى برترى مرد یا تجاوز به حقوق زن نیست. به موجب این درجه، مرد وظیفه پرداخت هزینه زندگى و محافظت از خانواده را بر عهده دارد. و در حقیقت زن، تابع مرد نیست، بلکه تابع نظامى است که سعادت او را تأمین مىکند.
اسلام فرزند را مدیون مادر مىداند و راه رسیدن به رضاى خداوند متعال را رضایت مادر مىشمرد: «الجنّه تحت أقدام الامّهات».
در زمینه طلاق زن نیز مىتواند از طریق وکالت گرفتن از شوهر خود هنگام یا پس از عقد و یا با رفع دادخواست به قاضى، برای طلاق اقدام کند.
اسلام هیچ تعهد مالى بر عهده زن نگذاشته (براى همین از ارث هم سهم کمترى مىبرد). همچنین به مرد اجازه تصرف در اموال همسرش را نداده و زن کاملاً اختیار داراییهای خود را دارد، اما در غرب اجازه تصرف در اموال همسر را به مرد مىدهند، مگر آنکه همسر، بخشى از هزینههاى زندگى را پرداخت کند. در اسلام پیوند مقدس زناشویى با امور مادى هیچ تلازمىندارد و به عنوان یک معامله تجارى نگریسته نشده است.
پوشش در اسلام اعم از حجاب است. حجاب در خود معنى احتجاب و کنارگیرى دارد و در قرآن کریم، این لفظ تنها در یک مورد آن هم برای زنان پیامبر(صلی الله علیه و آله) این لفظ به کار رفته، اما به مرد و زن دستور پوشش داده شده است نه حجاب؛ زیرا این دو در کنار هم در جامعه حضور دارند و فعالیت آنها باید بر اساس انسان بودن آنها باشد نه مذکر یا مؤنث بودن آنها. هیچکدام حق ندارند با بروز دادن ویژگیهاى جنسى خود در جامعه حاضر شوند، لذا باید تمام جلوهگریهاى جنس خود را بپوشانند و از آنجا که جلوهگریهاى جنس مؤنث بیشتر و قوىتر و مؤثرتر از جنس مذکر است و مرد در قبال جاذبه او ضعیفتر است، پوشش او بیشتر است و هر جا که مرد علاوه بر انسان بودن اجازه یافته به عنوان جنس مذکر حاضر شود، زن نیز چنین اجازهاى یافته که علاوه بر انسان بودن به عنوان یک فرد مؤنث حاضر شود.
اسلام برخلاف فرهنگهاى کهن زن را سرچشمه معاصى نمىداند و به هیچ وجه حضرت حواء را مسئول اشتباه حضرت آدم(ع) و اخراج او از بهشت نمىداند و براى زن وجودى کاملاً مستقل قائل است و هدف خلقت او را رفاه حال مرد نمىداند.
یکى از علل عقب افتادن زنان مسلمان از یک طرف نبود هیچگونه پشتوانه و حمایت از آنها و از طرف دیگر آماج حملات غربزدگان و متعصبان به آنها است؛ به گونهاى که یا در دام مفاسد و انحرافات گرفتار مىشوند و یا به دست متحجران بالهاى آنها شکسته مىشود، تنها راه نجات زن از این وضعیت رجوع جامعه به اسلام اصیل و حاکم کردن اندیشه اسلامى به جاى اندیشههاى وارداتى و یا عقیدههاى متحجران (که دین را بر اساس هواى نفس خود تفسیر مىکنند) میباشد.
بنابراین، دین مبین اسلام، زن را کاملاً با مرد برابر مىداند و هر دو را مکمل هم، براى انجام وظیفه «خلیفه اللهى» مىشمرد. پس نتیجه آزمون فرضیه این نوشته مثبت مىباشد.
[۱]. بنت الهدى صدر، بطوله المرأه المسلمه (بیروت، دارالتعارف للمطبوعات)، ص ۵.
[۲]. بنت الهدى صدر، بطوله المرأه المسلمه (بیروت، دارالتعارف للمطبوعات)، ص ۶.
[۳]. همان، ص ٧ – ٨.
[۴]. همان، ص ٢٣.
[۵]. بنت الهدى صدر، بطوله المرأه المسلمه (بیروت، دارالتعارف للمطبوعات)، ص ٢۴.
[۶]. همان، ص ٢۵.
[۷]. همان، ص ٢۶.
[۸]. همان، ص ٢٧.
[۹]. همان، ص ٢٨.
[۱۰]. همان، ص ٢٩.
[۱۱]. همان، ص ٣٠.
[۱۲]. بنت الهدى صدر، بطوله المرأه المسلمه (بیروت، دارالتعارف للمطبوعات)، ص ٩ – ١٠.
[۱۳]. همان، صص ١١ – ١۴.
[۱۴]. همان، صص ١۵- ١٨.
[۱۵]. همان، صص ١٩ – ٢٢.
[۱۶]. بنت الهدى صدر، مذکرات، ص ٨ – ٩.
[۱۷]. بنت الهدى صدر، کلمه و دعوه (بیروت، دارالتعارف للمطبوعات)، ص ٢٧.
[۱۸]. نساء (۴)، آیه ١.
[۱۹]. بقره (٢)، آیه ٢٨۶.
[۲۰]. نساء (۴)، آیه ٧.
[۲۱]. بنت الهدى صدر ، کلمه و دعوه (بیروت، دارالتعارف للمطبوعات)، ص ۴۴.
[۲۲]. مجمع البحرین، ج ۵، ص ١٩۶.
[۲۳]. بنت الهدى صدر، المرأه فی شریعه النبی؟ص؟ (بیروت، دار التعارف للمطبوعات)، ص ٣١.
[۲۴]. بحار الانوار، ج ١٠۴، ص ٩٨.
[۲۵]. نساء (۴)، آیه ١٢۴.
[۲۶]. بنت الهدى صدر، مذکرات، ص ٨.
[۲۷]. بنت الهدى صدر، الباحثه عن الحقیته، ص ٩٣.
[۲۸]. همان، ص ٩۴.
[۲۹]. بنت الهدى صدر، مذکرات، ص ٧.
[۳۰]. همان، ص ٨.
[۳۱]. بنت الهدى صدر، الفضیله تنتصر، ص٢٧.
[۳۲]. همان، ص ٢٨.
[۳۳]. همان، ص ٣۵.
[۳۴]. بنت الهدى صدر، کلمه و دعوه، ص ٧٩.
[۳۵]. بنت الهدى صدر، کلمه و دعوه ، ص ٨٠.
[۳۶]. همان، ص ٨١.
[۳۷]. بنت الهدى صدر، المرأه فی شریعه النبی؟ص؟، ص ١١- ١٣.
[۳۸]. همان، ص ١۵.
[۳۹]. بنت الهدى صدر، المرأه فی شریعه النبی؟ص؟، ص ١۶.
[۴۰]. بنت الهدى صدر، کلمه و دعوه ، ص ٣۴.
[۴۱]. بقره (٢)، آیه ٢٢٨.
۴. بنت الهدى صدر، المرأه فی شریعه النبی؟ص؟، ص ٣۴.
[۴۵]. مکارم الاخلاق، ص ٢١۶.
[۴۶]. بنت الهدى صدر، المرأه فی شریعه النبی؟ص؟، ص ٣٧.
٣. بنت الهدى صدر، کلمه و دعوه، ص ٢٧.
[۴۸]. بنت الهدى صدر، المرأه فی شریعه النبی؟ص؟، ص ۴٠.
[۴۹]. همان، ص ۴٢.
[۵۰]. نهج الفصاحه، ص ۴٣۴.
[۵۱]. بنت الهدى صدر، المرأه فی شریعه النبی؟ص؟، ص ۴٣.
٢. بنت الهدى صدر، کلمه و دعوه، ص ۶٩.
[۵۳]. بنت الهدى صدر، المرأه فی شریعه النبی؟ص؟، ص ١٨.
[۵۴]. همان، ص ١٩.
[۵۵]. بنت الهدى صدر، المرأه فی شریعه النبی؟ص؟، ص ٢٢.
[۵۶]. همان، ص ٢٣.
[۵۷]. همان، ص ٢٣.
[۵۸]. همان، ص ٢۵.
[۵۹]. همان، ص ٢٨.
[۶۰]. بنت الهدى صدر، المرأه فی شریعه النبی؟ص؟، ص ٢٩.
[۶۱]. احزاب (٣٣)، آیه ۵٣.
[۶۲]. بنت الهدى صدر، الباحثه عن الحقیقه، ص ٨۶.
[۶۳]. نور (٢۴)، آیه ٣٠.
[۶۴]. همان، آیه ٣١.
[۶۵]. بنت الهدى صدر، امرأتان و رجل (بیروت، دارالتعارف للمطبوعات)، ص ٧٢.
[۶۶]. بنت الهدى صدر، الباحثه عن الحقیقه، ص ٩٠.
[۶۷]. همان، ص ٨٩.
[۶۸]. بنت الهدى صدر، صراع من واقع الحیاه (بیروت، دارالتعارف للمطبوعات)، ص ۴٢ – ۴٣.
[۶۹]. بنت الهدى صدر، المرأه فی شریعه النبی؟ص؟، ص ١٨.
[۷۰]. ذاریات (۵١)، آیه ۵۶.
[۷۱]. بنت الهدى صدر، الخاله الضائعه (بیروت، دارالتعارف للمطبوعات)، ص ٣٩.
[۷۲]. اعراف (٧)، آیه ٢٠.
[۷۳]. طه (٢٠)، آیه ١٢٠.
[۷۴]. همان، آیه ١٢١.
[۷۵]. اعراف (٧)، آیه ٢٢.
[۷۶]. همان، آیه ٢١.
[۷۷]. بنت الهدى صدر، الباحثه عن الحقیقه، ص ٩۴.
[۷۸]. بقره (٢)، آیه ١٨٧ .
[۷۹]. اعراف (٧)، ١٨٩.
[۸۰]. ذاریات (۵١)، آیه ۵۶.
[۸۱]. بنت الهدى صدر، همان، ص ٩۵.
[۸۲]. بنت الهدى صدر، الباحثه عن الحقیقه، ص ٩۵.
[۸۳]. بنت الهدى صدر، کلمه و دعوه، ص ١۶.
[۸۴]. همان، ص ١٧.
[۸۵]. بنت الهدى صدر، کلمه و دعوه، ص ٣١.
نویسنده: سید محمد ثقفی
بىتردید آیت الله شهید سید محمد باقر صدر، یکى از نوادر مراجع در قرن حاضر بود. او از استعدادى فوق العاده هوشى سرشار برخوردار بود و چنان به زمان خود و مقتضیات آن، آگاهى داشت که گاهى هم فراتر از زمان مىاندیشید. شهید صدر داراى ابتکار و نوآوریهایى بود که در عرصه فرهنگ و تمدن اسلامى بىنظیر است.
آگاهى از زمان و ملاحظه مقتضیات آن، شرط زنده بودن مکتب و رمز بقاى آن است. دلیل معجزه جاوید بودن قرآن، این است که به مسائل زمان خود و آینده بشریت پاسخ مىدهد و به تعبیر علامه طباطبائى داراى خصلت «جرى» است؛[۱] یعنى در همه زمانها و مکانها قابل انطباق بوده و فراگیر است.
اگر مکتب تشیع، مکتب جعفری نامیده شده به این علت است که آن حضرت تبیین معارف کلى بُعد معرفتى مکتب را توسعه داد و به «قواعد عامى» را که به نیازمندیهاى مسلمانان در آفاق جهان اسلام پاسخ مىدهد، تحکیم بخشید.
آری، رمز بقاى مکتب، پاسخ دادن به نیازهاى انسان در گذر زمان است و این ویژگى نه فقط در خصوصیات مکتب، بلکه از اوصاف هر انسان بیدار و مسئولیتپذیر مىباشد. به قول امام على(علیهالسلام): «العالم بزمانه لایهجم علیه الهواجس».[۲]
شهید صدر یکى از این نوابغ روزگار است که در قرن ما طلوع کرده. او داراى اندیشههاى اصلاحى و طراح و تئورىپرداز جامعه اسلامى است که در برابر مکتبهاى معاصر، جامعیت مکتب اسلام را در اداره جامعه، تشکیل حکومت، مسائل اقتصادى و اجتماعى انسان معاصر اثبات مىکند.
زمینههاى اصلاحى و ابتکارى وى در قلمرو برنامههاى حوزه، متون کلاسیک درسى، اضافه کردن مواد علمى در برنامههای حوزوى، اصلاح مرجعیت و نقش رسالههاى عملیه در بازرسانى معارف دینى، تجدید نظر کلى در رسالهنویسى در کلیت جهان تشیع و بالأخره طرح جامعه اسلامى و پاسخگویى به مکتبهاى معاصر در عمل و تطبیق در کلیت جهان اسلام، گامهاى ابتکارى وى را تشکیل مىدهد.
اگر شهید مطهرى در تألیفات خود، در سنگر دفاع قرار گرفته بود و هرگونه اشکالات و شبهات معاندین اسلام را با ارزیابى دقیق و علمى پاسخ مىگفت، شهید صدر، فراتر از آن، طرحهاى نوین را در عرصه اقتصاد، سیاست، معرفت و اندیشه، ارائه مىکرد و وظیفه نقد و نظر و طرح را یکجا عملى مىساخت. حوزه درسى شهید صدر همانند شهید مطهرى از امتیاز خاصى برخوردار بود، و تربیت عده قابل توجهى از طلاب آگاه به زمان و عارف و عالم به شرایط روز توأم با معارف آن، از امتیازات ویژه این دو عالم بزرگوار است. گویا هر دو مىخواستند جامعه نوینى را طرحریزى نمایند لذا ابزار لازم آن را فراهم مىکردند.
اگر جامعه اسلامى و حاکمیت ارزشها اسلامى، مسئولیت انسان مسلمان معاصر را تشکیل مىدهد، تربیت مدیران لایق، آگاه به زمان، عالم به معارف روز، شرط نخستین چنین جامعهاى است. ولى قطعاً چنین تفکرى، اقدامات لازم اصلاحى خود را باید همراه داشته باشد وگرنه انقلاب اسلامى به جز ابراز احساسات رادیکالى و فراموشى آن در گذشت زمان، چیز دیگرى را نتیجه نمىدهد.
سخن گفتن از دانشگاه اسلامى، زمینهسازى علمى و تربیت اساتید و مدیران مسلمان را لازم دارد. اعتقاد به نقش حوزههاى علمیه در جامعه اسلامى نوین، طرح اصلاحى عمیق را در تاروپود آن مىطلبد که هر دو بتوانند با مشخص ساختن وظایف خود و تحصیل علوم کاربردى از معارف اسلامى در عرصه جامعه مسلمان، رسالت تاریخى خود را ایفا نمایند و گرنه تحولات عصر و عدم انطباق ذهنیت جامعه این با آن، همه چیز را از بین مىبرد و در نتیجه اندیشه اسلامى، خود به خود به بوته فراموشى سپرده مىشود و مارک عتیقه به خود مىگیرد که به درد تاریخ مىخورد و دیگر هیچ.
غفلت از این نکته اساسى و عدم برنامهریزى صحیح و تربیت رجال صالح براى آن، اشتباهى است که در روند نهضت بیدارگرى جهان اسلام، دست کم در عرصه ایران اسلامى واقع شده است. اما شهید صدر به تنهایى در این میدان، امتى بود. او نه تنها رهبریت سیاسى «دعوت اسلامى» بلکه قیادت تربیتى و تحول معرفت حوزه علمیه نجف را نیز به عهده داشت و در این زمینه از خود آثارى به یادگار گذاشت که به حق جاى آنها در فرهنگ اسلامى خالى بود.
سلسله مباحث اسلامى اقتصادنا، فلسفتنا، البنک اللاربوى، حلقات اصول فقه از سرى این مباحث ارزنده علمى ـ دینى است. دشمن به خوبى فهمیده بود که اگر این ستاره درخشان باقى بماند، تاریکیهاى زیادى را پرتوافشان خواهد بود، لذا او را با خیانت کامل از دست مسلمانان گرفت. امروزه جامعه اسلامى در عرصه اندیشه اجتماعى به تئوریسین ماهر نیازمند است که با آگاهى از معارف زمان و تطبیق آن با تعالیم اسلام، نیازمندیهاى عصر حاضر را پاسخ بگوید و دقیقاً رسالت عالمان دینى که با روشنگرى همراه است، همین نکته اساسى است. شهید صدر قطعاً یکى از مصادیق بارز این عالمان بود.
زمینههاى اصلاحى شهید صدر چنان که اشاره شد که فرضیه «طرح و عمل» خلاصه مىشد. او در زمینههاى معارف زمان، طرح مىداد و در زمینه اجتماع دست به «عمل» مىزد. طرح مباحث اقتصادنا، فلسفتنا، البنک اللاربوى و … در زمینه اول و اقدام به تأسیس «حزب الدعوه الاسلامى» و «جماعه العلماء» در زمینه دوم بود. مىتوان گامهاى اصلاحى شهید صدر را در ملاحظه مقتضیات زمان، در عناوین زیر، اشاره کرد:
١ـ طرح مباحث لازم در معارف عصر؛
٢ـ اصلاح متون درسى و تدوین کتب درس در حوزه خصوصى؛
٣ـ اصلاح رسالهنویسى در کلیت معارف فقهى؛
۴ـ اقدام به تشکیلات اسلامى و تربیت رجال صالح و مدیران لایق.
انسان معاصر، خود را در برابر مشکلات جامعه، مسئول مىداند و چنین مىپندارد که مشکلات اجتماعى عصر حاضر مصنوع دست انسان و ساخته عمل و اندیشه اوست و نظام اجتماعى هرگز از بالا و مافوق اراده انسانها بر او تحمیل نشده است. او مىتواند آن را تغییر دهد و دوباره بسازد، بر خلاف انسان عصر دیروز و گذشتههاى دور که روابط اجتماعى را مانند قوانین طبیعى، قالبى، معین شده، حتمى و غیر قابل تغییر تصور مىکرد و هرگز به خود اجازه نمىداد که روابط اجتماعى موجود را به هم بریزد و طرحى نو مطرح سازد و آنچنان دستبسته در برابر آن میایستاد که گویى از خود اختیارى ندارد. حال که روابط اجتماعى، مظهر و نمودى از رفتار انسان است که خود انتخاب مىکند، انسان معاصر به فکر میافتد که چگونه اجتماعى را براى زیستن انتخاب کند و کدام نظام را بر طبق آمال خود ایجاد نماید.
از این رو سؤال اساسى انسان معاصر این است که با کدام نظام میتواند به سعادت اجتماعى خود دست یابد؟ نظام کمونیستى یا سرمایهدارى؟ ضامن اجراى این نظامها چیست؟
شهید صدر بیشتر در نوشتههاى اجتماعى خود، از جمله اقتصادنا و الانسان المعاصر والمشکله الاجتماعیه پاسخ هر یک از مکاتب را درباره این سؤالها تحلیل و ارزیابى قرار مىکند.
مارکسیسم معتقد است که انسان، دقیقاً از نظر فکرى و روحى تابعى است از روش تولید و نوع نیروهاى تولیدى. او نمىتواند مستقل از شرایط اقتصادى، داراى تفکر اجتماعى، باشد یا بداند که نظام شایسته اجتماعى، کدام است. این نیروهاى تولیدى هستند که این شناخت را به انسان القا کرده و پاسخ مىدهند؛ مثلاً در عصر آسیاب بادى، نظام ملوک الطوایفى، نظام شایسته است و هنگام آسیاب بخارى که جانشین آن است نظام سرمایهدارى و طبیعتاً امروز، وسایل تولید برقى و اتمى به جامعه فکر جدیدى مىدهد و این اعتقاد تقویت میگردد که نظام شایسته، نظام سوسیالیستى است. پس درک شایستگى نظام، دقیقاً قالبى است از ترجمه و تبیین مفاهیم اجتماعى از نیروهاى تولیدى و شرایط اقتصادى و دقیقاً طنین صداى آن را انعکاس مىدهد.
ضمانت اجراى این نظام، حرکت دائمى تاریخ و پیشرفت اجتماعى است. به نظر مارکسیسم، تاریخ، همواره رو به تکامل است و در هر دورهاى نظام خاص آن دوره را ایجاب مىکند، پس ادراک اجتماعى نوین، شایستهترین نظام و درستترین نظامهاست. اما ادراک و فهم انسان سنتى، قطعاً نادرست و خطاست؛ زیرا او با پیشرفت و تکامل زمان گام برنمىدارد و از درک تکامل تاریخ و مفاهیم نوین آن، عاجز است.
این مفهومى بود که جامعه سوسیالیستى شوروى به آن تأکید مىورزید و نظام خود را بهترین نظام جهان تصور مىکرد و مىکند. شوروى، نظام سوسیالیستى خود را مبتنى بر تضاد طبقاتى و مبارزه دائمى طبقه پرولتاریا بر ضد طبقه بورژوا مىداند و آن را بر اساس فلسفه، ماتریالیسم تاریخى تفسیر مىکند.
آرى، در عصر ما اندیشههایى در عرصه تفکرات اجتماعى ظاهر شد مانند ظهور فاشیسم و نازیسم بعد از جنگ جهانى دوم که نظر مىرسید اندیشههاى نوینى هستند اما به زودى روشن گردید که چیزی جز اندیشههاى ارتجاعى و بازگشت به دوران وحشیگرى و نژادپرستى ارتجاعى نیست؛ افکارى است که به طور جدى، دوران آنها گذشته است. مگر مىشود هر فکر نو ظهورى را اندیشه اصلاحى دانست و آن را بدون بررسى مصالح و مفاسدش پذیرفت؟
شهید صدر از فلسفه «ماتریالیسم تاریخى» انتقادهاى عالمانه مىکند و میگوید: اگر اوضاع اجتماعى-اقتصادى، نتیجه تولید است، خود تولید در زندگى انسان چگونه پیدا شد؟ اگر تولید و نیروهاى تولیدى، عامل پیدایش جامعه و روابط آن است، آیا خود تولید، شرایطى ندارد که وجود و پیدایش خود را تفسیر کند؟ ممکن است در پاسخ بگویند: تولید، مبارزه انسان با طبیعت و تسخیر طبیعت به نفع خود است. پدیدهاى اینچنینى که تغییر طبیعت را لازم دارد، ممکن نیست که از نظر تاریخى بدون شرط و در خلأ پیدا شود و قطعاً یکى از عناصرى که سبب مىشود انسان دست به تغییر طبیعت و تسخیر آن بزند، فکر و اراده انسان است؛ مثلاً وقتى انسان مىخواهد گندم را به آرد و آرد را به نان تبدیل کند، اگر داراى تفکر غلبه بر طبیعت نباشد، ممکن نیست که در آن تغییرى به وجود آورد. به عبارت دیگر، لازمه خلاقیت انسان، فکر و اندیشه داشتن است و چون حیوان فاقد آن است نمىتواند دست به خلاقیت بزند و طبیعت را تسخیر کند.
دومین عامل، زبان است که به عنوان سمبل مادى اندیشه به انسانها این امکان را مىدهد که در «تولید» تفاهم برقرار کنند و دستهجمعى به کار تولید اقدام نمایند. اگر هر انسان تولیدکننده، فاقد ابزار اظهار اندیشه و فکر باشد و با شرکاى خود نتواند در کار تولید (دستهجمعى) تفاهم برقرار نماید، قطعاً نمىتواند دست به تولید بزند.
پس دقیقاً روشن است که عامل فکر بر تولید تقدم دارد و همین طور عامل زبان، تابع کار تولیدى نیست؛ بلکه زبان، از ریشه تبادل اندیشه و تفاهم انسان با دیگران منشأ گرفته است.
از این رو زبان روسى بعد از انقلاب سوسیالیستى در شوروی یا زبان انگلیسی پس از انقلاب صنعتی در انگلستان به زبان دیگرى تغییر نیافت. تاریخ گواهى مىدهد که هیچ یک از فکر و زبان، محصول عامل تولید نبوده است، بلکه زبان، از اندیشه و نیاز انسان که عمیقتر از تولید و تسخیر انسان از طبیعت است، پیدا شده و این چیزهایی است که ماتریالیسم تاریخى از تفسیر آن ناتوان است.[۳]
علاوه بر این استدلال ژرف و عمیق، شهید صدر یادآورى مىکند که به شهادت تاریخ، اندیشههاى اجتماعى برای تعیین نظام شایسته، نتیجه عوامل تولید نبوده است، بلکه انسان از موضع اصالت و خلاقیت خود، مستقل از ابزار تولید، در ابداع اندیشه اجتماع و نظام شایسته، اقدام کرده است.
اگر سه ویژگى سوسیالیسم، ملى کردن ثروت، اشتراک و مالکیت دولت باشد که با جایگزینی نظام سوسیالیستى به جاى سرمایهدارى در نتیجه عوامل تولید و تضاد طبقاتى به وجود آمد، پس ایدئولوژى مارکسیسم، ظهور این اندیشهها را که در برههاى از تاریخ بشر، حضور داشتهاند بىآن که شرایط اقتصادى جامعه و ابزار تولید معین وجود داشته باشد، چگونه تفسیر مىنماید؟
آیا افلاطون، حکیم یونانى، قائل به اشتراک زن و ثروت نبود و نظام «مدینه فاضله» خود را بر مبناى کمونیستى پىریزى نکرده بود؟ با توجه به آنکه در تاریخ آن روز، یونان، از چنین ابزار تولید، محروم بوده است، چگونه میتوان ادراک و اندیشه افلاطون را نتیجه تکامل ابزار جدید تولید دانست؟
بالاتر از آن، اندیشه سوسیالیسم ٢٠٠٠ سال قبل از انقلاب سوسیالیستى در ذهن بعضى از متفکران سیاسى، وجود داشته است؛ مثلاً «وو ـ دى» از بزرگترین امپراطوران حاکم چین، از موضع تیزهوشى به سوسیالیسم معتقد بود و آن را نظام شایسته مىدانست. او سوسیالیسم را میان سالهاى ١۴٠- ٨٧ قبل از میلاد در چین پیاده کرد، منابع ثروت طبیعى را ملى اعلام نمود، صنایع استخراج نمک و آهن را ملى ساخت، دست واسطهها و دلالها را در تجارت و بازرگانى برید و نظام خاصى براى انتقال و تبادل کالا به وجود آورد که دولت بر آن نظارت مىکرد. وى تلاش کرد که تجارت را به دست گیرد و از تغییر قیمتها به طور ناگهانى جلوگیرى نماید. تنها کارمندان دولت بودند که انتقال کالا را به دست داشتند و آنها را در سرتاسر کشور در اختیار مردم مىگذاشتند. دولت کارخانههاى بزرگى ایجاد کرد و برای میلیونها انسان، شغل و کار به وجود آورد.[۴]
همین طور در آغاز تاریخ مسیحى «وانگ مانگ» در چین به تخت سلطنت نشست و با اعتقادى راسخ، نظام بردگى و ملوک الطوایفى را الغا کرد، زمینهاى کشاورزى را ملى ساخت و آن را میان کشاورزان به طور مساوى تقسیم نمود و خرید و فروش زمینها را ممنوع اعلام کرد تا بدین وسیله مالکان نتوانند دوباره آنها را به دست آورند. همچنین بعضى از صنایع بزرگ و معادن را ملى کرد.[۵]
آیا ممکن است این دو اصلاحگر اجتماعى، فهم اجتماعى و روش سیاسى خود را از نیروى بخار یا نیروى برق و هسته اتم که مارکسیسم آنها را منبع تولید افکار اجتماعى معرفى میکند، گرفته باشند؟
بنابراین، انتخاب این نظام یا آن نظام به عنوان نظام شایسته اجتماعى، هرگز نتیجه ابزار تولید نیست؛ چنانکه حرکت تکاملى تاریخ، آن طور که مارکسیسم از طریق آن مىخواهد جدید بودن اندیشه را نشان درستى آن معرفى نماید، افسانه دیگرى از اساطیر تاریخ است.
برخى دیگر از اندیشمندان سیاسى و فیلسوفان اجتماعى غیر جهان کمونیسم، بر این باورند که پیدا کردن «نظام شایسته» براى اداره جامعه انسان، به تطور و تکامل تجربه و ارزیابى «نظامات اجتماعى» گذشته بستگى دارد. این روش (تجربه پدیدهها) در همه زمینههاى زندگى طبیعى و اجتماعى انسان صادق است. از آنجا که انسان از تجربههاى خود درس مىگیرد و آن را تکامل بخشیده و زندگى خود را ارتقا مىدهد، در گزینش نظام شایسته اجتماعى نیز از این روش بهره مىگیرد.
سؤال اساسى از «نظام شایسته اجتماعى» کدام است، مانند این پرسش است که بهترین راه براى گرم ساختن مسکن در زمستان چیست؟ این پرسش براى انسانى مطرح است که در طبیعت با سرماى سوزان دست و پنجه نرم کرده و زیانها و خسارتهاى آن را آزموده است.
وقتى که انسان در غار زندگى مىکرد، نیاز و صیانت نفس، او را براى جستوجوى بهترین راه براى گرم کردن منزل وا مىداشت. بعد از تلاش زیاد در جنگ با طبیعت و ابراز خلاقیت خود و آزمایشهاى بىشمار، توانست آتش را کشف و به استخدام خود درآورد. او آزمایش را ادامه داد و استقامت ورزید تا اینکه در پاسخگویى به این نیاز حیاتى خود توانست به نیروى برق و گاز دست یابد و با بهترین وجه از آن، در صنایع و زندگى خود، استفاده کند که امروزه از کشف اتم و نیروگاه هستهاى و بهرهگیرى از انرژى خورشید، سخن مىگوید، تا در آینده چه راهى را در پیش گیرد.
همین طور انسان در دیگر مراحل زندگى، در زمینه مبارزه با بیمارى و حل مشکل آن و پیدا کردن داروى درمان بیماریهاى سل، وبا، سرطان و هزاران آفتهاى بهداشتى و همچنین پیدا کردن بهترین راه براى اکتشاف نفت، سریعترین وسیله براى نقل و انتقال، آسانترین ابزار براى بافندگى و … با تجربههاى ارزنده خود توانست، این موانع و مشکلات را پشت سر بگذارد و راه زندگى را هموار سازد. به همین صورت انسان مىتواند به سؤال «نظام اجتماعى شایسته کدام است» پاسخ گوید و با تجارت اجتماعى، امتیازات و آفات و آسیبهاى نظامهاى گذشته را بسنجد و مناسبترین نظام را براى زندگى اجتماعى خود، انتخاب کند و واکنشهاى خود را در سطح جامعهشناختى ابراز نماید. آیا نظام استبدادى بهتر است یا مشروطه؟ آیا نظام مشروطه، نظام آرمانى کامل است یا پدیدهاى است که با آن مىتوان، دفع افسد به فاسد کرد (به تعبیر میرزاى نائینى)؟ آیا نظام جمهورى بهترین است و با اسلامی بودن سازگارى دارد یا باید جمهوری بودن را به طور شعارى تکرار کرد؟ آیا جامعه مدنى در برابر جامعه اسلامى است؟ جامعه اسلامى ما، همان جامعه مدنى است و یا مىتواند باشد؟ حکومت اسلامى، شکل خاصى دارد یا مهم، محتوا و نظام عادلانه بودن است و گرنه اشکال نظامها را زمان یقین مىکند؟ آیا در اسلام احزاب و تشکلهاى سیاسى وجود دارد یا حزب و تحزب و تشکیل احزاب، سخنى بیهوده است؟ و هزاران سؤال اجتماعى که امروز دامنگیر زندگى اجتماعى ماست.
درست است که ما مىتوانیم با تجارب اجتماعى خود، به سؤال «شایستهترین نظامها» پاسخ دهیم. چنانکه این روش را در دیگر زمینههاى حیات انسانى آزمودهایم، اما اگر بخواهیم، در مسئله، قدرى عمیقتر مورد تأمل کنیم و اساس و ریشههاى آن را بکاویم، باید میان تجارب طبیعى انسان در زمینههاى حیات انسانى و آزمونهاى او درباره سیستمهاى اجتماعى و سیاسى، تفاوت و تمایز قائل شویم؛ زیرا آزمونهاى اجتماعى انسان درباره نظامات گوناگون اجتماعى، در بازدهى و نتایج فکرى خود، به پاى تجارب و آزمونهاى طبیعى او نمىرسند و این دو، با همدیگر تفاوتهاى فاحش دارند.
این اختلاف و تفاوت قطعاً در تسلط و دسترسى انسان به استفاده از آزمونهاى طبیعى و اجتماعى تأثیر عمیق مىگذارد. انسان از راز و اسرار پدیدههاى طبیعت پرده برداشته و ادراک و فهم خود را در طول زمان از اسرار طبیعت، ارتقا بخشیده، این موفقیت در زمینه ادراک و فهم اجتماعى میسور نبوده است؛ زیرا تکامل فهم انسان در زمینه مسائل و نظامات اجتماعى، بسیار کند است و این تأخیر و کند بودن، در بلوغ ادراک اجتماعى، تأثیر قاطع دارد.
از دیر باز دانشمندان علوم انسانى، به ویژه علوم اجتماعى، به این نکته توجه داشتهاند که روش مطالعه در مورد علوم اجتماعى با علوم طبیعى و زیستى تفاوت فاحشى دارد و با یک متد نمىتوان آن دو را مطالعه کرد. به نظر این دانشمندان، در علوم اجتماعى «عاقل و معقول»[۶] به یک مقوله تعلق دارند و در هم تأثیر متقابل مىکنند. انسانها نه تنها بغرنجترین و متغیرترین موجودات طبیعىاند، بلکه مطالعه آنان نیز باید توسط انسانهاى دیگر، نه محققانى مستقل و از نوع دیگر، صورت گیرد.
طرز فکر مورخ یا جامعهشناس، بىچون و چرا وارد سیر نگرشى مىشود که به عمل مىآورد. برخلاف علوم طبیعى و زیستى که محقق مىتواند به طور مستقل و بىطرفانه و فارغ از همه اندیشههاى پیشین آن را مطالعه کند و داورى نماید.[۷]
به طور کلى علوم اجتماعى از آنجا که مربوط به عاقل و معقول، پژوهنده و پژوهیده مىشود، با هیچ نظریهاى پیرامون معرفت که قائل به جدایى قطعى بین عاقل و معقول است، سازگارى ندارد.[۸] این ویژگى، کلىترین و عمومىترین خصوصیتى است که میان علوم اجتماعى و علوم طبیعى وجود دارد.
اما شهید صدر از موضع فطانت و تیزهوشى خود، نکاتى را تذکر مىدهد که قابل ملاحظه است:
١ـ آزمون در مورد علوم طبیعى، ممکن است به وسیله یک فرد دانشمند صورت بگیرد که طبیعت را به دقت بیازماید و مورد مطالعه قرار دهد و خطا و صواب آن را ببیند و ارزیابى کند و به یک نتیجه مشخص برآمده از تجربه خود، دست یابد. چنان که این آزمایشها، در تاریخ علم، شواهد زیاد دارد. آزمایش «لاووازیه» در مورد وزن مخصوص و آزمایش ارسطو در کروی بودن زمین، از طریق حرکت کشتىها و غایب شدن در دریا، نمونههایى از این آزمایشها هستند. اگر چه این قبیل آزمونها، قابل تکرار است و به همین دلیل «تجربه» نامیده مىشود، اما به وسیله یک فرد دانشمند تحقق یافته و قابل تعمیم شده است.
اما آزمون در مورد مسائل اجتماعى، با آن تفاوت دارد؛ زیرا باید مسائل اجتماعى را نه در گوشه آزمایشگاه که در عرصه میدان اجتماع، آزمایش و تطبیق کرد. مثلاً آزمایش نظام ملوک الطوایفى یا سرمایهدارى به این صورت است که باید جامعه و بسیارى از انسانها در بخشى از تاریخ در عرصه اجتماع، آن را بیازمایند و نقاط مثبت و منفى آن را دریابند. طبیعى است که این کار از عهده یک فرد، خارج است؛ بلکه باید جامعه به این آزمایش دست یازد و برههاى از زمان را در زندگى جمعى به آن اختصاص دهد.
وقتى انسان مىخواهد از یک «تجربه اجتماعى» سود جوید و استفاده کند، هرگز نمىتواند با همه حوادث آن، معاصر باشد و مشاهده کند، چنانکه در مورد تجربه طبیعى مشاهده مىکند؛ بلکه فقط بخشى از حوادث اجتماعى را مىبیند و مجبور است که در داورى بر «دیگر عرصههاى اجتماعى» به حدس و گمان و استنتاج و تاریخ، پناه بیاورد.
٢ـ اندیشه و تفکرى که آزمون طبیعى، بروز مىدهد، بسیار شفاف و خالص است تا تجربه اجتماعى و در مطالعه آن، هیچگونه پیشفرض نمىتواند قابل طرح باشد؛ بر خلاف «تجربه اجتماعى».
این نکته که تجربه مسائل طبیعى از آزمون مسائل اجتماعى جداست، نکته بسیار ظریف و دقیقی است؛ مثلاً در آزمون طبیعى، هیچ گونه مصلحتاندیشى و تزویر و وارونگى طبیعت دخالت ندارد. به فرض، وقتى که پزشکى مىخواهد اندازه اثرپذیرى میکروب سل را از یک ماده شیمیایى معین، به دست آورد این پزشک جز شناخت اندازه اثرپذیرى ـ زیاد باشد یا کم ـ به هیچ چیز دیگر اهمیت نمىدهد و هرگز به خود اجازه نمىدهد که در معالجه بیمارى سل و مبارزه با میکروب آن، حقیقت را بپوشاند و آن را وارونه نشان دهد و در اندازه اثرپذیرى آن، مبالغه کند یا دست کم بگیرد. بر این مبنا، تفکر و اندیشه آزمایشگر (پزشک) به یک موضوع شفاف، روشن و خالص متوجه مىشود.
برخلاف آزمون اجتماعى که مصلحت آزمایشکننده، همیشه بر روشن سازى حقیقت و کشف نظام شایسته اجتماعى براى همه انسانیت، دور بزند؛ بلکه احیاناً چنین اتفاق مىافتد که مصلحت او در نگفتن همه حقیقت و پوشاندن اسرار نهفته است.
کسى که مصلحت او در حاکمیت نظام سرمایهدارى و احتکار ثروت است یا مىخواهد نظام رباخوارى بانکى دوام داشته باشد، هرگز حقیقت را نمىگوید و از نقاط منفى آن سخن به میان نمىآورد و بیشتر تلاش دارد که آن را خوب جلوه دهد. لذا حقیقت در این مورد، همواره با یک نیروى خیالى محض که نظر معینى را توجیه مىکند، همراه است، بدین جهت آزمون دو مسأله اجتماعى و طبیعى به یک اندازه شفاف مطرح شود و ضمانت اجرایى داشته باشد.
٣ـ به فرض، اگر انسان توانست نظر خاص خود را دخالت ندهد و تشخیص دهد که این نظام یا آن نظام، شایستهترین نظام است، چه کسى تضمین مىکند که او مصلحت همه انسانها را در نظر گرفته و دقیقاً بر خلاف مصالح شخصى خود، نظام شایسته مورد زعم خویش را کاملاً تطبیق کرده و پیاده میکند؟ آیا کافى است همین که مثلاً سرمایهداران تشخیص دادند که نظام اشتراکى عادلانه است آن را پیاده کنند؟ یا مثلاً اگر انسان معاصر تشخیص داد که در اثر تجارب طولانى خود، روابط زن و مرد در عصر حاضر به اباحیگرى و بىبندوبارى کشیده است و آینده جامعه را تهدید مىکند، آیا او با این انگیزه علاقهمند است که نظام موجود را به هم بزند و نگذارد که انسان به منجلاب فساد و سقوط شهوانى بیفتد؟ یا اینکه او هنوز به فکر لذتهاى جنسى و شهوتهاى حیوانى است؟
پس تنها این کافی نیست که ما تشخیص دهیم چه نظامی شایسته است، بلکه باید انگیزه داشته باشیم که براى اهداف عالى انسانیت و تحقق آنها تلاش نماییم، گر چه بر خلاف مصالح شخصى خود باشد.[۹]
با ملاحظه تفاوتهاى موجود میان تجربه امور طبیعى و مسائل اجتماعى و دشوارتر بودن آزمون در مورد مسائل اجتماعى، این سؤال قابل طرح است که داورى انسان در مورد سیستمهاى اجتماعى شایسته، چگونه خواهد بود؟ آیا این سیستمهاى اجتماعى موجود، نظامهاى علمى هستند؟ آیا این دقیقاً مورد آزمایش طولانىمدت انسانها قرار گرفته و بعداً با تصمیمگیرى عاقلانه و از طریق عقلانیت (روش علمى)، آن را شایسته زیست اجتماعى و نظام جمعى دانستهاند و در نتیجه آن را به عنوان شایستهترین، برگزیدهاند؟
دقیقاً مقدار ارزش علمی (تجربی) این نظامها چقدر است؟ چه مقدار مورد آزمایش اجتماعى انسانها و پژوهشگران قرار گرفتهاند؟ به عبارت دیگر در زمینه تجربه نظامهاى اجتماعى که ضرورت دارد همه تاریخ حیات اجتماعى انسان مطالعه شود تا در نتیجه تجارب طولانى به نتیجه معقول (انتخاب شده) رسید و نه آزمایش یک برهه معین از حیات اجتماعى، آیا چنین آزمایشى براى انسانها ممکن است؟ یا ما در مورد مسائل اجتماعى به جاى آزمایش مستقیم ـ به دلیل عدم امکان آن ـ تنها به حدس و گمانهزنى اکتفا مىکنیم و از مطالعه کلیت تاریخ انسانى چشم مىپوشیم؟ طبعاً این مسألهاى قابل ملاحظه و تأمل است.
برخى از معاصران، از موضع انفعال با در نظر گرفتن جامعههاى غربى، به این سؤال پاسخ مثبت مىدهند و مىگویند: نیازهاى انسانى، واقعیتهاى ملموسى هستند و هر واقعیتى شایستگى آن را دارد که مورد آزمایش علمى و تجربى قرار گیرد -مانند دیگر پدیدههاى هستى- و پاسخ به این واقعیتها، به وسیله کارهاى معین و محدود، موضوعى ممکن و قابل تجربه است و انسان مىتواند با پاسخگویى به این نیاز و نتیجهگیرى آثار آن، به پاسخ مطلوب برسد و نظام اجتماعى خود را بر مبناى «تجربه علمى» پىریزى کند؛ چرا نتوانیم از طریق تجربه روى یک شخص یا اشخاصى، مجموع عوامل طبیعى، فیزیولوژیکى و روانشناسى را که نقش عمدهاى در رشد فکرى انسان دارند، بیازماییم و از طریق تعمیم آن بر همه انسانها، نظام شایسته اجتماعى خود را بسازیم؟
بعضى حتى بالاتر از این، ادعا مىکنند این آزمایش نه تنها ممکن نیست بلکه کنار گذاشتن دین و اخلاق و آثار آن دو در غرب، از تجارب تاریخىای است که غربیها خود به دست آوردهاند. تمدن غرب از آن رو که زندگى اجتماعى خود را بر اساس «عقلانیت» بر روش علمى مبتنى کرده و در نتیجه، تاریخ جدیدى به وجود آوردهاند، راههاى آسمان را در پیش گرفته و به اعماق و معادن زمین تسلط یافتهاند.
در واقع، آنچه امروز عناصر تمدن غربى را تشکیل مىدهد و نظام اجتماعى اروپا بر آن مبتنى است، یک سلسله اصول فلسفى است؛ نه آزمونهاى علمى و تجربى که انسان غربى به آن دست یازیده باشد و در حیات اجتماعى خود، پیاده نماید. این اصول اجتماعى، نتیجه فهم عقلى محدود است؛ نه فهم استنتاجى و تجربى از همه نیازهاى انسانى و ویژگیهاى روانى، فیزیولوژیکى و طبیعى آنها.
اگر کسى تاریخ اروپاى جدید را عمیق مطالعه کند، درک مىکند که رویکردهاى اجتماعى انسان غربى با رویکردهاى او در زمینه ماده و صنعت، کاملاً متفاوتاند. آرى، تمدن غربى در زمینه مادى و صنعت، کاملاً علمى و مبتنى بر «تجربه و آزمون» است و به همین جهت در زمینههاى علمى به پیشرفتهاى چشمگیرى نایل شده است. بر خلاف زمینههاى اجتماعى و حیات زیستى که آن بیشتر بر اساس مکاتب نظرى (فلسفى) استوار است یا تجارب علمى و آزمایشهاى عملى؛ مثلاً «اندیشه حق» و اینکه انسان داراى «حق» است، یک چیز مادى نیست که قابل تجربه و آزمون باشد. اساساً، اندیشه «حق و حقوق» از چهارچوب بحث علمى و تجربى خارج است و بیشتر نظریه فلسفى است تا علمى. چنانکه اصل حق تساوى همه افراد (از لحاظ نظرى) که یکى از اصول اساسى نظام اجتماعى غربى است، هرگز به شکل علمى و تجربی و ملاحظه دقیق مورد آزمایش قرار نگرفته است؛ زیرا انسانها از نظر هوش، استعداد، ویژگیهاى طبیعى، روانى، فکرى و عقلانى با همدیگر مساوى نیستند. فقط به لحاظ منطقى که همه افراد، افراد «نوع انسان» مىباشند، لذا اندیشه تساوى انسانها یک ارزش اخلاقى و محصول استنتاج عقلانى است، نه مدلول تجربه و آزمون علمى.
البته نمىخواهیم از نظر شناخت درباره نظامهاى اجتماعى غرب داورى کنیم. تنها یک نکته را یادآور مىشویم که نظامهاى موجود و اصول و مبادى آن، چنین نیستند که نظام علمى باشند. آرى، درست است که ممکن است نیازهاى انسان در محدودههاى معینى، مورد آزمایش قرار گیرد و پاسخهاى مناسب نیز پیدا کند، ولى مسئله اساسى این است که در زمینه مسائل اجتماعى، اشباع نیاز این فرد یا آن فرد، کافى نیست؛ بلکه ایجاد توازن متعادل میان همه نیازهاى انسانها به طور عموم و تعیین چهارچوب معین براى پاسخگویى به این نیازها، ضرورت دارد.
طبیعى است که آزمایش علمى این فرد یا آن فرد، هرگز نمىتواند چنین چهارچوب کلى را ایفا نماید؛ بلکه چنین آزمایشى، از آزمایش کل اجتماع به دست مىآید و از خلال تجربه اجتماعى، موارد ضعف و نقاط قوت نظام، روشن مىگردد.
به علاوه بعضى نیازها و روابط ممکن نیست از طریق یک تجربه علمى نتیجهگیرى شود؛ مثلاً فردى که زنا مىکند، ممکن است خود را یک انسان خوشبخت تلقى کند و هرگز به نقاط ضعف شخصیت خود پى نبرد، اما اگر یک جامعهاى چنین سلوکى را در پیش گیرد و اباحیگرى را نظام خود قرار دهد، بعد از گذشت برههاى از حیات خود، به فشل اجتماعى مىرسد؛ کیان روحى خود را از دست مىدهد؛ فاقد شجاعت ادبى مىشود و اراده آزاد و جذبه فکرى از بین میرود. این چیزى نیست که از تجربه یک فرد، به دست آید.[۱۰]
امروزه چهار نظام در عرصه سیاسى جهان حضور دارد، جامعههاى بشرى را اداره مىکند و داراى اندیشه و سیستم اجتماعى خاصى است یا به طور آرمانى در ذهنیت انسان معاصر، سایه افکنده است:
١ـ دموکراسى سرمایهدارى
٢ـ سوسیالیسم
٣ـ کمونیسم
۴ـ حکومت اسلامى
سه نمونه از این سیستمها، محصول اندیشه بشرى و زاییده فلسفه اجتماعى غربى است که در جستوجوى نظام شایسته براى اداره جامعه کنونى انسانِ معاصر مىباشد.
اما نظام اسلامى نه محصول اندیشه بشرى، بلکه برخاسته از ذهنیت دینى اندیشمندان مسلمان است که با الهام گرفتن از مبانى و تعالیم برخاسته از وحی و حیاتبخش اسلام، نظامى را براى اداره کشورهاى مسلمان، عرضه مىدارد.
امروزه دو نظام از سیستمهاى یاد شده، در بخشهاى بزرگى از جهان حکومت دارد. جامعه غربى در کل، سیستم سرمایهدارى را انتخاب کرده و با ویژگیهاى جامعه خود که از سیستم نظام سرمایهدارى بر مىخیزد، ادعاى رهبرى جهان آزاد را یدک مىکشد و با ادعاى پشتیبانى از حقوق بشر، هنوز هم، سلطه استثمارى و استعمارى دنیا را به دست دارد.
نظام سوسیالیستى، اگرچه، بعد از فروپاشى شوروى سوسیالیستى از نظر اقتصادى شکست خورده و متحمل ضربه مهمى شده است، از نظر فکرى هنوز به قوت خود باقى است و از نظر سیاسى در بخش دیگرى از کره زمین مانند «چین کمونیست» حکومت دارد و هنوز چالش خود را در مبارزه با دنیاى سرمایهدارى ادامه مىدهد.
نظام کمونیستى، جامعهاى خیالى و آرمانى بیش نیست و هنوز به مرحله تجربه و آزمایش انسانى نیامده است تنها چیز موجود این است که جامعه سوسیالیستى ادعا داشت که خود را براى ورود به جامعه کمونیستى آماده مىکند و جامعه سوسیالیستى، آخرین مرحله از تکامل تاریخى (به زعم مارکسیستها) مىباشد که انسان را به مرحله نهایى (کمونیسم) وارد خواهد کرد. اما عملاً این اندیشه با مشکلات و سؤالات انبوهى روبهرو است.
اما نظام اسلامى توانست بعد از انقلاب اسلامى ایران، از مرحله انتزاعى و ذهنیت پا به مرحله عمل بگذارد و حکومتى را تشکیل دهد. این نظام با استفاده از منابع وحى و بهرهبردارى از دستآوردهاى غنى عصر حاضر، اداره اجتماعى انسان معاصر را در کشورهاى اسلامى، همراه با حفظ معنویت، نوید مىدهد. ولى این سیستم نیز در روند خود با قرائتها و چالشها و فراز و نشیبها و قوت و ضعفها روبهروست. بعد از گذشت دو دهه از پیروزى آن در بوته آزمایش قرار گرفته است و بستگى دارد با کدام قرائت دینى پیاده شود؟ با چه ارزشها و به دست کدام گروه مسلمان (سنتگرا و یا واقعگرا و ترقىخواه) اداره گردد؟
آرى، اسلام در عرصه دفاعى و حفظ استقلال و تکوین جامعهاى مستقل، بهترین سرمایه و محکمترین دژى است که مسلمانان از وجود آن بهرهمندند؛ اما در عرصه برنامهریزى و مدیریت و پاسخ به مقتضیات زمان و اداره جامعه مسلمان در عصر حاضر و ارائه راهها و هدفهاى روشن، دقیقاً در مرحله آزمایش و بوته امتحان قرار گرفته است. اگر این حکومت توانست از این مرحله خاص، با سربلندى و بردبارى با بهرهمندى از نیروهاى متخصص و مسئول بگذرد، مىتواند الگوى حکومتى شایسته در داورى جهانیان باشد.
در ادامه به بیان ویژگیهاى این سیستمها و خصایص وجودى هر یک مىپردازیم:
نظام سرمایهدارى و جامعه محصول آن، امروزه چهره روشن تمدن غربى را نشان مىدهد. این نظام که بعد از فروپاشى شوروى سابق، ادعاى سردمدارى «دهکده واحد جهانى» را دارد و با طرح «نظام نوین جهانى» مىخواهد تسلط خود را بر همه اقطار جهان و کشورهاى جهان سوم و آسیاى میانه گسترش دهد، با سه ویژگى خاص در عرصه جهانى حضور دارد:
١ـ استثمار در زندگى اقتصادى؛
٢ـ دیکتاتورى و زورگویى و سلطهگرى در حیات سیاسى؛
٣ـ جمود فکرى و مذهبى در اندیشه و تفکر.
این سه ویژگى زمینه حاکمیت «اقلیتى سرمایهدار» را بر اکثریتى از مردم عادى، هموار ساخته و سردمداران کاخ سفید را که نماینده سرمایهداران و حافظ منافع ایشانند، بر جهانیان تحمیل مىنمایند.
اصول دموکراسى سرمایهدارى، بر محور منافع «دور» مىزند، تنها منافع و مصالح فرد را وجهه نظر خود قرار مىدهد و معتقد است که حفظ منافع فرد، به طور طبیعى مصلحت جامعه را در همه زمینهها، کفایت مىکند. همچنین بر این باور است که لیبرالیسم سرمایهدارى تنها رژیم مطلوب جامعه دموکراسى است که منافع افراد و مصالح آنها را نگه مىدارد و اگر دولتى وجود دارد، باید حافظ منافع افراد بوده و به حریم آزادیهاى شخصى و منافع فردى هیچ گونه تجاوزى نکند.
نظام دموکراسى غربى، ادعاى طرفدارى از انسان و حقوق آزادى او را دارد. آزادى در نظر سرمایهدارى به طور عمده در چهار نوع خلاصه مىشود: سیاسى، اقتصادى، فکرى و شخصى.
آزادى سیاسى به هر فردى حق مىدهد که نظر خود را ابراز کند، در انتخاب زندگى اجتماعى جامعه رأى بدهد، برنامهریزى کند، قوانین حاکم کشورى را ترسیم نماید و هیأت حاکمه را تعیین کند؛ زیرا دوام اجتماعى جامعه، ارتباط مستقیم با زندگى و آزادى هر فرد دارد و در سعادت و خوشبختى یا انحطاط و بدبختى او مؤثر است.پس باید همه شهروندان در حقوق سیاسى، مساوى باشند؛ زیرا آنها در تحمل مسئولیت اجتماعى و نتایج آن در برابر قانون مساوىاند. همچنین همه از حق انتخاب آزاد در تعیین سرنوشت کشور و قانونگذارى برخوردارند؛ زیرا نظام قانونى و هیأت حاکمه، از این منبع، قدرت گرفته و بنا به حاکمیت اکثریت، قدرت را به دست مىگیرد.
آزادى اقتصادى بر سیاست «درهاى باز» و آزاد بودن همه زمینه بهرهبردارى استوار است. انسان در جامعه سرمایهدارى از مالکیت مطلق برخوردار است و حق هرگونه تولید و مصرفی را دارد و میتواند از مالکیت نامحدود و بىقید و شرط بهرهمند باشد. هر فردى آزاد است از هر راهى ثروتاندوزى کند و بر حسب مصالح و منافع شخصى و فردى خود به حد فراوان از آن استفاده نماید.
شهید صدر در کتاب علمی اقتصادنا توضیح مىدهد که نظام سرمایهدارى، به عقیده بعضى از مدافعان آن، بر این محور پایدار است که قوانین اقتصادى سیاسى را ضامن حفظ توازن اقتصادى و رعایت مصحلت عمومى، مىدانند؛ مثلاً رقابت آزاد، ضامن اصلى محدود بودن قیمتها و کارمزد کارگران به طور عادلانه است. در این صورت نه بر فروشنده ظلم مىشود و نه بر خریدار ستم مىرود. یا مثلاً وقتى که قیمتها بالا رود، قدرت خرید کمتر مىشود (یک قانون اقتصادى) و دوباره هنگامى که قدرت خرید کمتر شد قیمتها پایین مىآید (قانون دیگر اقتصادى) تا آنکه به حد طبیعى خود برسد.[۱۱]
نظام سرمایهدارى اقتصادى معتقد است که مصالح و منافع فرد اقتضا دارد که شخص همیشه تلاش کند با کمترین هزینه، تولید را بیشتر کرده و بهترین کار را ارائه دهد. این قانون اقتصادى، هم به صلاح جامعه است و هم به مصلحت فرد و شخص.
آزادى فکرى به این معناست که مردم در ابراز عقاید و اندیشههاى خود آزادند، هر طور فکر مىکنند و هر گونه عقلشان را به کار مىبرند، مىتوانند آن را اعلام کنند و بنویسند و هیچ مانع و قدرتى نمىتواند جلو اندیشه آنها را بگیرد؛ گرچه این آزادى بر خلاف مبادى انسانى و اندیشههاى دینى باشد.
در سیستم سرمایهدارى شخص در سلوک خود، از انواع فشار تهدید و تحدید آزاد است و هیچ کس و هیچ مانعى نمىتواند جلو رفتار او را بگیرد. تنها مانعى که وجود دارد، ممانعت و ایجاد مزاحمت به آزادى دیگران است.آزادى دینی هم بخشى از آزادى فکرى است و جزء حقوق شخصى و از لوازم زندگى خصوصى انسانى است.
این نکته بسیار روشن است که نظام سرمایهدارى، یک نظام مادى است. انسان در این سیستم از خداى خود بریده و به آخرت و رستاخیز اعتقادى ندارد. خود را در چهارچوب حیات مادى این جهان محصور ساخته است. تنها چیزى که بر این نظام حاکم است، سودپرستى و منفعتگرایى است. همه چیز و بالاترین ارزشها در خدمت سرمایه و پول است.
این نظام نیز مانند نظام کمونیستى آفاتى دارد که جامعه بشرى از آن رنج مىبرد. در اینجا به چند آفت مهم آن اشاره مىکنیم:
مقتضاى آزادى سیاسى این است که نظام و قوانین آن بر طبق خواست اکثریت، ایجاد و اجرا شود.اگر اکثریت قدرت را به دست بگیرند، طبیعى است که تصویب قوانین بر طبق مصالح آنها تنظیم خواهد بود و آنها نیز منافع خود را قطعاً مقدم خواهند کرد. چنانکه این مسئله در حاکمیت اکثریت سفیدپوست حاکم بر اقلیتهاى نژادى در آمریکا دیده مىشود.
حال کدام منبع قانونى حقوق این اقلیتها را تامین مىکند؟ در چنین جامعهاى که میزان و معیار، منفعت شخص و فرد است و اعضاى آن برای هیچ یک از ارزشهاى معنوى و روحى ارزشى قائل نیستند، با چه تضمینى مىتوان حقوق همه انسانها و بیشتر محرومین را تأمین کرد؟! در این جوامع، همواره استثمار و بهرهکشى روند حاکم در جریان زمان خواهد بود و بس.
دومین آفت مهمى که در نظام سرمایهدارى وجود دارد و طبیعت آن را به حیوان پلید استثمارگر تبدیل کرده این است که:
١ـ فراوانى تولید مبتنى بر این است که مواد اولیه فراوان و ارزان در اختیار صاحبان سرمایه باشد و هر کس از آنها بهره زیاد دارد، قوىتر و نیرومندتر به حساب آید. این مواد در کشورهاى جهان پراکنده است و نظام سرمایهدارى مجبور است با قیمت ارزان آنها را تملک نماید و این جز از طریق استعمار و به یغما بردن ثروت ملتهاى دیگر میسر نیست.
٢ـ لازمه فراوانى تولید و حرکت رو به تزاید آن، فروش کالاها در بازارهاى جدیدى است و قطعاً این امر آنان را وادار خواهد کرد که امنیت کشورهاى مستقل را تهدید کنند و کرامت انسانها را پایمال نمایند و بر مقدرات و سرنوشت ملل محروم، حاکم شوند.
از آنجا که استثمار در عرف سرمایهدارى، موضوعى معقول و مشروع است، باید همواره جنگى در یک نقطه دنیا شعلهور شود تا نظام سرمایهدارى کالاهاى خود را به فروش برساند، آن هم با هزینه کشورهاى در حال جنگ. نمونه بارز آن، جنگافروزى در عراق و کویت و به دست آوردن پایگاههاى نظامى و امضاى قراردادهاى طولانى با دولتهاست.
شهید صدر پس از اشاره به مفاسد و آفات نظامهاى حاکم بر جهان نتیجه مىگیرد که اگر دنیا یا فقط مسلمانان بخواهند از لطمهها و خطرات این نظامهاى مادى در امان بوده و کرامت اجتماعى خود را حفظ کنند، ضرورت دارد که حکومت اسلامى تشکیل دهند و همه نیروها، امکانات و تواناییهاى جهان اسلام را در حوزه یک «دولت کریمه» جمعآورى کنند تا در پرتو آن بتوانند خود و کیان خود را حفظ نمایند.
شهید صدر براى تحقق این هدف بزرگ، دست به تحرکهاى اجتماعى و تشکیل جمعیتهاى دینى زد و تشکیل جمعیت «جماعه العلماء» و هستههاى اولیه «حزب الدعوه الاسلامیه» دقیقاً بر این مبنا پىریزى شده بود.
او در دورهاى که انقلاب اسلامى ایران به پیروزى مىرسید، یک مرتبه درس خارج فقه خود به تفسیر موضوعى «خلافت انسان و سنتهاى اجتماعى تاریخ» پرداخت و وقتى با اعتراض مواجه شد فرمود: حالا وقت آن است که به این موضوع مهم بپردازیم و نسلى را براى آینده دوره اسلامى تربیت کنیم.
شهید صدر به حق یک عالم اسلام شناس، آگاه به زمان و مقتضیات عصر خود بود. از طرف دیگر مرد اصلاح و انقلاب که روشهاى موجود در حوزهاى علمیه را کافى بر تربیت طلاب کافی نمىدانست. از این رو به اصلاحات عمیق درسى دست زد و مباحث جدید متولوژیکى را در مبانى استقرا مطرح ساخت و درسهاى تطبیقى اقتصاد و فلسفه را در دو کتاب عمیق خود: اقتصادنا و فلسفتنا مبتکرانه ابداع نمود. او بنا داشت جلد سومى به نام مجتمعنا شروع کند و مبادى و اصول جامعهشناسى اسلامى و جامعه اسلامى را تبیین نماید که دست خونآشام جلاد، حلقوم او را فشرد و به حیاتش خاتمه داد -رحمه الله رحمه واسعه.
امید است حوزههاى علمیه و تربیتیافتگان این شهید عالىقدر، راه علمى او را در تنوع علوم انسانى، مطالعه عمیق مکتبهاى روز و تطبیق آنها با معارف اسلامى ادامه دهند و راهى را که این بزرگان آغازگر آن بودند، استمرار بخشند که این هنوز از نتایج سحر است.
[۱]. سید محمد حسین طباطبائى، المیزان، ج ٢، ص ١۵۶.
[۲]. آمدى، غرر الحکم و درر الحکم.
[۳]. سید محمد باقر صدر، اقتصادنا (چاپ سوم، بیروت، دار الفکر، ١٩۶٩م)، صص٨٠ ـ ٨٣.
[۴]. سید محمد باقر صدر، الانسان المعاصر و المشکله الاجتماعیه (چاپ سوم: نجف، دار الکتب العلمیه، ١٣٨٨ق)، ص١۴.
[۵]. سید محمد باقر صدر، الانسان المعاصر و المشکله الاجتماعیه ، ص١۵.
[۶]. . subject and object.
[۷]. اى. اچ. کار، تاریخ چیست، ترجمه حسن کامشاد (چاپ دوم: تهران، انتشارات خوارزمى، ١٣۵١)، ص١٠۴.
[۸]. همان، ص ١٠٨.
[۹]. سید محمد باقر صدر، الانسان المعاصر المشکله الاجتماعیه، صص ١٩ ـ ٢۴.
[۱۰]. سید محمد باقر صدر، اقتصادنا، صص ٢٣٨ ـ ٢۴١.
[۱۱]. سید محمد باقر صدر، الانسان المعاصر و المشکله الاجتماعیه، ص ۴٩ ـ ۵٠.
دکتر محسن کمالیان، در گفتوگویی مفصل با ماهنامۀ شاهد یاران به تشریح رابطۀ امام موسی صدر و شهید صدر پرداخته است. متن این گفتوگو را که سال ۱۳۸۶ در شماره ۱۸ این ماهنامه منتشر شده در ادامه میخوانید:
به نظر من ریشه این اعتماد متقابل و ارتباط، در شناخت عمیقی است که طرفین از یکدیگر داشتند، در دردها و آرزوهای مشترکشان است، در نیازی است که به همکاری تنگاتنگ با یکدیگر در آینده حس کرده بودند و نیز در امیدهایی است که به آتیه یکدیگر داشتند. همانطور که میدانید هم شهید صدر و هم امام موسی صدر، انسانهایی بسیار زیرک و آدمشناس بودند که بهراحتی شخصیت و توانمندی طرف مقابل خود را تشخیص میدادند. این دو بزرگوار، در فاصله سالهای ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۷ شمسی، تقریباً شب و روز را در نجفاشرف در کنار یکدیگر به سر بردند: هم همدرس بودند، هم مباحثه علمی بینالاثنینی داشتند، هم رفتوآمد خانوادگی داشتند، هم دوستانشان مشترک بودند و هم مهمتر از همه، همفکریهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی فراوانی با هم داشتند. طبیعتاً این فضا باعث شد که آن دو از یکدیگر شناختی عینی و دقیق پیدا کنند و در عین حال دریابند که تا چه اندازه در آینده برای تحقق اهدافشان به همکاری با یکدیگر نیاز دارند.
امام موسی صدر در فروردین سال ۱۳۳۳ و اندکی پس از درگذشت پدرشان، مرحوم آیتالله العظمی سید صدرالدین صدر، به نجف رفتند. ارتباط علمی ایشان با شهید صدر از همان بدو ورود آغاز شد. بیشتر درسهای آنان مشترک بود. هر دو در درسهای اصلی آن زمان حوزه نجف، یعنی دروس فقه و اصول آیاتعظام سیدمحسنحکیم و سیدابوالقاسم خویی شرکت داشتند. مرحوم آیتاللهالعظمی شیخ مرتضی آلیاسین، دایی شهید صدر نیز یک درس خصوصی فقه داشتند که همه بزرگان خاندان صدر از جمله شهید صدر، برادرشان مرحوم آیتالله سید اسماعیل صدر و نیز امام موسی صدر در آن شرکت داشتند. همزمان با آن مرحوم آیتالله شیخ صدرا بادکوبی، تنها مدرس فلسفه آن روزگار نجف، درس اسفاری گذاشته بودند که باز هردو پسرعمو درآن شرکت میکردند. البته امام موسی صدر در درسهای آیاتعظام سید عبدالهادی شیرازی و شیخ حسین حلی نیز حاضر میشدند. نمیدانم که آیا شهید صدر نیز در آن درسها حاضر میشدند یا خیر. طبیعتاً مباحثات این دو بزرگوار با یکدیگر نیز از همان بدو ورود آغاز شد. امامصدر در نجف با دو نفر مباحثه بینالاثنینی داشتند: یکی با شهیدصدر و دیگر با مرحوم آیتالله سید محمد علی موحد ابطحی. البته ایشان با شهید صدر، هم فقه و اصول را مباحثه میکردند و هم فلسفه را.
دراینباره خاطرات شیرین و آموزنده زیادی نقل شدهاند. معروف است که این دو بزرگوار از همان آغاز مباحثات بینالاثنینی خود درباره اینکه از لحاظ علمیت، آیا حوزه مقدم است یا حوزه نجف، با یکدیگر بحث و مطایبه داشتند. ظاهراً شهید صدر ابتدا بر این اعتقاد بودند که مرحوم آقای خویی در فقه و اصول از مراجع قم مسلطتر و اعلم هستند. پاسخ امام صدر نیز تا آخر آن بود که «آقای خویی اگر چه خیلی مسلط است، اما ما از آن ارادتی که به آقای داماد داریم، دست برنمیداریم». امام موسی صدر از شاگردان برجسته مرحوم آیتالله العظمی سید محمد محقق داماد بودند و ایشان را به هیچوجه از آقای خوئی کمتر نمیدانستند. البته خود شهید صدر نیز برای مقام علمی مرحوم آقای داماد خیلی احترام قائل بودند. آقای دکتر سید مصطفی محقق داماد خیلی احترام قائل بودند. آقای دکتر سید مصطفی محقق داماد، فرزند مرحوم آیتالله العظمی داماد، مکرر از دیدار اردیبهشت سال ۱۳۵۸ خود با شهید صدر نقل کردهاند که آن بزرگوار تصریح کرده بودند «من شاگرد «بالمنزله» پدر شما هستم. برای اینکه وقتی آقا موسی صدر به نجف آمدند، ایشان تحصیلکرده قم بودند و نوشتههایشان در قم را همراه خود آورده بودند. من احساس کردم که باید بنشینم و مباحثی را که ایشان نوشتهاند، به واسطه بشنوم».
بحث اعلمیت آقایان خویی یا داماد تا آخرین روز حضور امام صدر در نجف میان این دو پسر عموی بزرگوار ادامه یافت. البته همانطور که میدانید، این فضای شیرین و سازنده رقابت میان دو حوزه قم و نجف، از اواخر دوران مرحوم آیتالله العظمی حاج شیخ عبدالکرم حائری به طور جدی وجود داشته است. شما اثرات این رقابت را حتی در آثار امام خمینی نیز به کرات مشاهده میکنید؛ از جمله آنجا که حضرت امام پس از اولین سفر خود به نجف تصریح میکنند که در سراسر حوزه کهنسال نجف، عالمی در حد و اندازه «آقا سید محمد رضای خودمان» [مرحوم آیتالله العظمی گلپایگانی] مشاهده نکردند. طبیعتاً در زمان مرجعیت آیتالله العظمی بروجردی که دوران شکوفایی حوزه قم بودهاست، رقابت میان دو حوزه نیز اوج گرفت و به خصوص با ظهور و بروز قوی دانشآموختگان برجسته قمی، از جمله امام موسی صدر و آیات عظام سید موسی شبیری زنجانی، سید عبدالکریم موسوی اردبیلی و میرزا جواد تبریزی در دروس مراجع حوزه نجف، شدت بیشتری یافت. آیتالله العظمی شبیری زنجانی در گفتگویی که در سال ۶۹ درباره امامصدرخدمتشان داشتیم، این طور فرمودند که امام موسی صدر وقتی از قم به نجف رفتند درآنجا درخشش بسیار داشتند و چنان مورد توجه واقع شدند که نجفیها گفته بودند: «ما خیال نمیکردیم قم چنین محصولی داشته باشد! شما روی قم و قمیها را سفید کردید.» مرحوم آیتالله سید محمدباقر سلطانی طباطبایی (باجناق شهیدصدر) نیز در گفتگویی که در سال ۱۳۷۴ با ایشان داشتیم؛ چنین فرمودند: «آقا موسی به قدری مورد توجه حوزه نجف قرار گرفتهبود که گفته میشد فضلای قم افضل از فضلای نجف هستند». همچنین برخی از مراجع بزرگوار امروز قم از مرحوم آیتالله سید محمد روحانی نقل میکنند که مرحوم آیتالله العظمی خویی به مناسبتی گفته بودند، «سه طلبه از قم به نجف آمدند، اما نماندند و پس از مدت کوتاهی بازگشتند. کاش من هرگز اینها را نمیدیدم و به آنها دل نمیسپردم. بعد امام صدر و آیات عظام شبیری زنجانی و موسوی اردبیلی را نام برده بودند. غرض آنکه این رقابت شیرین میان دوحوزه از قدیم وجود داشته است و حوزه قم و فضلای آن همواره مورد تأیید مراجع بزرگ حوزه نجف بودهاند.
همانطور که اشاره کردم، این نوع خاطرات که اتفاقاً ظرائف اخلاقی و نکات آموزنده بسیایر در آنها نهفته است، زیادند. آیتالله موسویاردبیلی در گفتگویی سال ۱۳۷۶ خود با ما تعریف میکردند که امام صدر وقتی در تابستان سال ۱۳۳۴ و پس از یک سال اقامت در نجف به قم بازگشتند تا چندماهی را در ایران بگذرانند، از شهید صدر خیلی تجلیل کرده و گفته بودند که ایشان خیلی قوی است. ایشان حتی از امام صدر نقل میکردند که در مباحثاتی که با شهید صدر داشتهاند، گاهی اوقات مشکل میتوانستند در برابر آن بزرگوار مقاومت کنند. همچنین آیتالله شیخ علی اصغر مسلمی کاشانی به واسطه یکی از شاگردان برجسته شهید صدر از قول امام صدر نقل کردند که گاهی اوقات هرچه مطالعه میکردم، در مقابل آقا سید محمد باقر چون گنجشکی بودم در برابر باز! یعنی در کمال تواضع خودشان را کوچکتر گرفته بودند.
قطعاً خیر! اینهایی که گفتم تنها یک روی سکه بود. بسیاری از بزرگان که هردو بزرگوار را میشناختند و طی این سالها خدمتشان رسیدیم، اعتقاد داشتند که امام صدر و شهید صدر، از نظر هوش و استعداد، هم ردیف یکدیگر و تالی تلو جد اعلای خاندان صدر، مرحوم آیتالله العظمی سید صدرالدین موسوی عاملی بودند. همانطور که مقام معظم رهبری نیز در دیدار سال ۱۳۸۳ خود با خانواده شهید صدر عنوان کردند، خاندان صدر استعدادهای درخشان زیاد داشته است، بگذارید برایتان خاطرهٔ دیگری را تعریفکنم که آن روی سکه را نشان میدهد.
این خاطره را در زمستان سال ۱۳۷۸شمسی از جناب حجتالاسلاموالمسلمین آقای شیخ علی پاکستانی در لبنان شنیدم که هم عظمت علمی این ذو پسر عمو را یم رساند و هم عظمت اخلاقی آنان را. آقای شیخ علی پاکستانی یکی از مدیران مجلس اعلای اسلامی شیعیان لبنان است که تحصیلات حوزوی خود را در نجف و بخشی از آن را نزد شهید صدر گذرانده است. ایشان تعریف میکردند که وقتی در نجف اشرف درس میخواندند، یکی از شاگردان برجسته شهید صدر از آن بزرگوار نقلکرده بود که یکبار در یکی از فروعات فقهی با امام صدر اختلاف نظر پیدا کرده بودند. مباحثات آن دو بزرگوار روزهای متمادی به طول انجامیده بود و طرفین بر رأی خود ایستادگی کرده بودند؛ یعنی نه شهید صدر کوتاه آمده بود و نه امام صدر. نهایتاً استاد مشترک خود مرحوم آیتالله العظمی خویی را حکم قرار داده و برای داوری خدمت ایشان رفته بودند. مرحوم آقای خوی هم رای امام صدر را تأیید کرده بودند. آقای پاکستانی میگفتند که مدتی پس از آنکه به لبنان آمدم و در خدمت امام صدر به کار مشغول شدم، روزی شرح ماجرا را از خود آن بزرگوار سؤال کردم. امام صدر اول پرسیده بودند که این خاطره را چه کسی نقل کرده است؟ پس از آنکه آقای پاکستانی از شاگرد شهید صدر را نام بردند. امام صدر ضمن تأیید صحت خاطره تذکر داده بودند. «البته آقا یک موقع اشتباه نشود؛ این قصه به معنای آن نیست که سید محمد باقر اعلم است!»
فراوان بسیاری از شاگردان عراقی و لبنانب شهیدصدر طی گفتگوهایی که با ما داشتند نقل کردند که آن بزرگوار از همان دوران مباحثات خود با امام صدر در نجف، ایشان را مجتهدی مسلم میدانستهاند. حجت الاسلام شیخ ادیب حیدر یکی از شاگردان لبنانی شهیدصدر در این باره خاطره جالبی را برایمان تعریف کرده است. ایشان میگفت وقتی در سال ۱۳۵۵ تصمیم گرفتم به لبنان، برگردم؛ نزد شهیدصدر رفتم و نظر ایشان را درباره امام صدر و همکاری با آن بزرگوار جویا شدم. شهیدصدر نظر خود را درباره اعلمیت و تقوای امامصدر با دو جمله بیان کرده و درباره اعلمیت امامصدر گفته بودند. «اگر آقاموسی به سنت حوزه پایبند بود و در نجف باقی میماند، بدون شک، مرجعمطلق و بلامنازع شیعه میشد!» یعنی با کمال تواضع، امامصدر را در امر مرجعیت برخود مقدم دانسته بودند. درباره تقوای امامصدرنیز گفته بودند. «آقاموسی در عبادات، شخصیتی ممتاز است. دراین مدتی که با هم بودیم، به یاد ندارم که حتی بار نماز شب و تهجدش ترک شده باشد.» همچنین آنگونه که از آقای دکتر صادق طباطبایی شنیدم، مرحوم پدرشان آیتالله سلطانی طباطبایی بارها این جمله شهید صدر را نقل کرده بودند که «پسرعموی من آقاسید موسی، ازکی فقها، معاصر در مستئل مستحدثه است».
هم امام موسی صدر و هم شهید صدر، هر دو به فلسفه علاقمند و متمایل بودند. امام صدر زمانی قم را به قصد نجف ترک کردندکه مشتاقانه و مرتبا در دوره دوم درس اسفار مرحوم علامه طباطبایی که در مسجد سلماسی تدریس میشد، شرکت داشتند. همزمان با آن، هم درس اسفار مرحوم علامه طباطبایی و هم کتب اشارات و شرح شیخ هادی و شیخالرئیس را با شهید بهشتی به صورت بین الثنینی مباحثه میکردند. طبیعتاً رفتن ایشان به نجف اشرف، محرومیت از درس اسفار مرحوم علامه طباطبایی و مباحثه با شهید بهشتی را در پی داشت؛ به همین جهت در نجف به فکر جبران و چاره جویی افتادند. ظاهراً در ابتدابه اتفاق شهید صدر از مرحوم آیت الله سید محمد علی موحد ابطحی خواسته بودند تا برای آنها و یکی دو نفر دیگر درس اسفار بگویند. دلیل رجوع به مرحوم آقای ابطحی نیز گویا این بوده است که آن بزرگوار خود از شاگردان فعال اولین دوره درس اسفار مرحوم علامه طباطبایی درقم بوده و نقطه نظرات استاد را خوب ثبت و ضبط کرده بودند. اما مرحوم آقای ابطحی به احترام جدشان، صاحب مکیال المکارم، که فرزندانش را از تدریس فلسفه منع کرده بود، عذر خواسته بودند. ظاهراً پس از آن بود که شهید صدر و امام صدر در درس عمومی اسفار مرحوم آیت الله شیخ صدرا بادکوبی در نجف شرکت کردند. البته آن درس عمومی نیز به سبب موضع منفی حوزه نجف علیه فلسفه و اعتراض برخی از مراجع وقت، خصوصاً مرحوم آیتالله العظمی سید محمود شاهرودی، چند هفتهای بیش دوام نیاورده بود. به همین جهت در عین حضور در درس خصوصی مرحوم آیت الله صدرا بادکوبی، خود با یکدیگر به مطالعه و مباحثه کتاب اسفار پرداختند.
جناب آقای حاج شیخ حسن اختری که خود از شاگردان امام موسی صدر در فلسفه هستند، از یکی از علمای بزرگ نجف که به رحمت ایزدی پیوسته است برایمان نقل کردند که روزی در مورد توان فلسفی امام موسی صدر صحبت به میان آمد. آن عالم نجفی نقل کرده بود که در ایام مباحثه فلسفه امام صدر و شهید صدر، به این دو بزرگوار مراجعه و درخواست کرده بود تا در جلسات مباحثه آنان شرکت کند؛ اما آن دو بزرگوار به رغم آنکه عالم نجفی همان وقت از اساتید بزرگ و سرشناس نجف بود و بعدها نیز از مراجع شیعه شد، به سبب تفوق علمی و فلسفی خود بر وی و تمایل به استفاده علمی هرچه بیشتر از یکدیگر، به شکلی بسیار محترمانه عذرخواسته بودند.
همانطور که اطلاع دارید، ایامی که شهید صدر و امام صدر در نجف تحصیل و مباحثه میکردند. سالهای اوجگیری افکار و فعالیتهای طرفداران ناسیونالیسم عرب، چپ و کمونیسم در جهان عرب و خاورمیانه بود. درهمان دوران بود که جمال عبدالناصر و یارانش در مصر، بساط سلطنت را جمع و یک نظام جمهوری قومیتگرا و متحد با شوروی را جایگزین کردند. عراق نیز در همین دوران گرفتار تغییر و تحول شد و کودتای سال ۱۹۵۸ عبدالکریم قاسم راه را برای آمدن بعثیها هموار ساخت. در آن روزگار، دین و مذهب در حیات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جوامع اسلامی کاملاً مهجور و متروک واقع شده بود. کشورهای اسلامی از انواع محرومیتها و عقب ماندگی های اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، علمی، بهداشتی و سیاسی رنج میبردند و به معنای دقیق کلمه از قافله تمدن عقب افتاده بودند. دین و مذهب نه تنها نقشی در اداره جامعه نداشت، بلکه از سوی احزاب چپ و کمونیستی، افیون تودهها خوانده میشد و جوانان از آن گریزان بودند. طبیعتاً چنین فضایی برای فضلای جوان و پرشوری مثل شهید صدر و امام صدر قابل تحمل نبود. درست همانطور که در ایران نیز برای فضلای برجسته آن روزگار چون شهیدان بهشتی، مطهری، مفتح، باهنر و بزرگان امروز حوزه قابل قبول نبود. این بزرگان با همه وجود اعتقاد داشتند که اسلام و مکتب اهل بیت(ع) به بهترین وجه قادر است جامعه بشری را اداره کند و آرزوی بزرگ آنها این بود که جایگاه دین و مذهب در جوامع اسلامی چنان که شایسته آن است، ارتقاء یابد. اینجا بود که به طور طبیعی، بحث ضرورت اصلاح شیوههای دعوت اسلامی میان شهید صدر و امام صدر پیش آمد. هر دو بزرگوار اعتقاد داشتند که شیوههای دعوت اسلامی را باید متناسب با شرایط زمان، مکان و با توجه به نیازها و مقتضیات روزگار اصلاح کرد. به عبارت دیگر، این دو بزرگوار، هم درد مشترک داشتند و هم آرزوها و اهداف مشترک.
نکته کلیدی همین جاست. به نظر من تفاوت مهم شهیدصدر و امام صدر و نیز رمز ارتباط و همکاری تنگاتنگ بعدی آن دو بزرگوار با یکدیگر، همین جاست. راههایی که شهید صدر و امام صدر برای اصلاح شیوه دعوت اسلامی در نظر داشتند، متفاوت و البته مکمل هم بودند. بگذارید در این موردخاطرهای را که همان روزها در میان فضلای مرتبط با این دو بزرگوار شهرت یافت، نقل کنم. آیتالله شیخ عبدالامیر قبلان، نائب رئیس کنونی مجلس اعلای اسلامی شیعه که آن روزگار خود نیز در نجف اشرف تحصیل میکردند، در گفتگوی سال ۱۳۷۵ خود با ما چنین فرمودند که روزی امام صدر و شهید صدر درباره ضرورت اصلاح شیوههای دعوت اسلامی گفتگو میکردند. هردو بزرگوار اعتقاد داشتند که شیوههای دعوت اسلامی باید متناسب با شرایط زمان، مکان و همچنین با نگاه به مقتضیات جهان امروز متحول شوند، اما در مورد چگونگی انجام این اصلاحات، نظرات متفاوتی داشتند. شهید صدر اعتقاد داشتند که اصلاحات باید از نجف و از طریق حوزه علمیه آن انجام گیرد. ایشان معتقد بودند که تشکیلات روحانیت و روش های آموزشی حوزه باید اصلاح شوند تا وقتی که فارغ التحصیلان آن به جامعه وارد میشوند، بتوانند از سوئی بر معارف مسلمانان بیفزایند و از سوی دیگر، اسلام را به غیر مسلمانان نیز معرفی کنند. این نظر شهید صدر بود اما امام صدر نظر دیگری داشتند، ایشان اعتقاد داشتند که طرح صحیح دعوت اسلامی در جهان امروزهمچنین نیازمند آن است که روحانیت مستقیماً با تودههای مردم رابطه برقرار و بزای ساماندهی زندگی دنیوی آنها چاره اندیشی و اقدام کند. امام صدر اعتقاد داشتند که روحانیت امروز نمی تواند در حوزهها بنشیند و متوقع باشد که دنیا به سراغ او برود و نیازهای خود را بپرسد. ایشان معتقد بودند که روحانیت امروز باید مانند حضرت پیامبر (ص)، خود به سراغ جامعه و مردم برود و برای حل مشکلات زندگی و در نتیجه هدایت عملی آنها اقدام کند. در راستای همین نظر بود که ایشان باور داشتند که اگر بخواهند افکار اصلاحی خود را پیاده کنند، نباید در نجف یا قم باقی بمانند. آقای دکتر طباطبایی در گفتگوی سال ۱۳۷۶ خود با ما از دایی بزرگوار خود امام صدر نقل کردند که وقتی در آخرین روز اقامت در نجف اشرف میخواستند با شهید صدر خداحافظی کنند، برای آخرین بار باهم درددل کردند. اشک در چشمان هردو جمع شده بود. ایشان به شهید صدر گفته بودند: «پسرعمو! هر دو یک هدف داریم. منتها دوراه مختلف برای رسیدن به آن در پیش گرفتهایم. من احساس میکنم که نمیتوانم در این شرایط بنشینم. احساس میکنم که زمانی میتوانم بیشتر منشأ اثر باشم که حرکت کنم؛ علاوه بر اینکه کار ناتمام سید جمال را هم امثال ماها باید تمام کنیم. از طرفی حرکت آینده، حرکت علم و دنیای تمدن است و نمیتوان این مقولهها را نا دیده گرفت و من نمیتوانم بمانم و باید از اینجا بروم. من به امیدخدا و با توکل بر او میروم؛ اما چشم امید ما به شماست تا بهعنوان مرجعیت آینده، کار را بر ما آسان کنید». البته این دوراهی که شهید صدر و امام صدر برای اصلاح شیوههای دعوتاسلامی در دنیای امروز مدنظر داشتند، قابلجمع و مکمل اند.
درست است. اساساً رمز ارتباط و همکاری تنگاتنگ شهید صدر و امام صدر نیز به نظر من همین بود. شهید صدر و امام صدر نهایتاً به این جمع بندی رسیده بودند که تا زمانی که حضور دین و مذهب به محافل علمی و درسی حوزههای علمیه نجف و قم محدود باشد و فقه برای ساماندهی شئون مختلف زندگی روزمره جوامع اسلامی به کار گرفته نشود، هیچ نوع پیشرفت و بهبودی حاصل نخواهد شد. نمیتوان از توانمندی و برتری اسلام و مذهب حقه جعفری سخن گفت و دنیا را به پذیرش این حقیقت ترغیب کرد، اما در همان حال بیشترین آمار فقر، فلاکت، بیسوادی، عقب ماتدگی، فساد و محرومیت در جوامع اسلامی و شیعی باشد. شهید صدر و امام صدر به این جمع بندی رسیده بودند که دین و مذهب باید در زندگی روزمره جوامع اسلامی وارد و پیاده شود تا با ساماندهی آن، قابلیتها و توانمندی های خود را عملاً و با اقتدار نشان دهد. طبیعتاً چنین تحولی امکانپذیر نخواهد بود مگر آنکه فقهایی آگاه به رموز زمانومکان، خوشفکر، مدیر.
مدیر و مردمدار، در جوامع اسلامی مستقر شوند و با تلاش، فداکاری و به شکلی کاملاً طبیعی و تدریجی، زمام حیات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی آن را در دست گیرند. اینجاست که بحث مرجعیت عالیه دینی یا به تعبیر شهید صدر مرجعیت صالحه، بحث رهبری یا به تعبیر شهید صدر زعامت دینی و نیز بحث ضرورت ساماندهی سازمان روحانیت و نه تنها حوزههای علمیه، مطرح میشود. من تصور میکنم که شهید صدر و امام صدردر همان تابستان سال ۱۳۳۷ که امامصدر، نجف را به قصد قم ترک کردند، درباره مسئولیت های مرجعیت و رهبری، شرایط هرکدام، نسبت این دو جایگاه با یکدیگر و نیز نقش مکمل آنها در ساماندهی و گسترش عالم تشیع، به یک جمع بندی و باور مشترک، به یک طرح و مدل مشخص و حتی به نوعی تقسیم کار رسیده بودند. به نظر من ریشه آن اعتماد متقابل و ارتباط تنگاتنگی که در آغاز گفتگو مطرح کردید، همین بود.
آنطور که من فهمیدم، مدل مرجعیت و رهبری شهید صدر و امام صدر بر سه اصل کلی مبتنی بوده است:
۱- مرجعیت عالیه دینی که بنابر سنت هزارساله در حوزۀ دینی بزرگ نجف (یا قم) مستقر و متمرکز است. رهبری علمی و خصوصاً فقهی عالم تشیع را برعهده دارد و علاوه بر اداره شئون و توسعه حوزههای علمیه، از حرکت های اصلاحی رهبران جوامع اسلامی به طرق مقتضی حمایت میکند.
۲- برگزیدگانی از فقهای جامع الشرایط و زمانشناس باید از حوزهها هجرت کنند و در متن مردم و جوامعاسلامی مستقر شوند تا با ایجاد رهبری و زعامت حرکت های اصلاحی و تشکیلات مناسب، زندگی مردم را براساس آموزههای دینی و مذهبی ساماندهی کنند.
۳- مرجعیت صالحه و زعامت دینی دو مسئولیت کاملاً مستقل و جدا از یکدیگر هستند، نه مرجعیت شرط زعامت است و نه زعامت از وظایف مرجعیت.
هردو به این نتیجه رسیده بودند که تنها راه تبیین و گسترش فرهنگ تشیع در جهان امروز آن است که روحانیت شیعه سازماندهی خود را به روز کند و با دو بازوی قوی، یعنی مرجعیت صالحه و زعامت دینی، درصدد اصلاح وضع جوامع اسلامی برآید؛ بنابراین هر دو بازو باید فعال، تقویت و هماهنگ میشد. راهی که شهید صدر انتخاب کرده بود، باقی ماندن در حوزه بود و تلاش برای ساماندهی آن و نیز اصلاح، تقویت و حمایت از مرجعیت صالحه. راهی هم که امام صدر برگزیده بود، هجرت به لبنان بود و در دست گرفتن زعامت دینی آن دیار و تلاش برای احیای هویت شیعیان و درمان محرومیتهای آنان، هردو آرزو داشتند که تجربۀامام صدر در لبنان قرین موفقیت باشد تا الگویی برای دیگر مناطق شیعهنشین جهان باشد. آن دو میدانستند که تحقق این موفقیت در گرو هماهنگی و بلکه همکاری تنگاتنگ مرجعیت صالحه و زعامت دینی است و با شناختی که از استعداد و توانمندی دیگری داشتند، به موفقیت و آتیه وی دل بسته بودند. آثار این همفکری و تقسیم کار را در جای جای حرکت آنها طی دهههای چهل و پنجاه شمسی به روشنی میتوان مشاهده کرد.
پس از آبان سال ۱۳۳۸ که امام صدر در لبنان مستقر شدند، خصوصاً در نیمه اول دهه چهل شمسی، هم ایشان سفرهای متعددی به نجف کردند و هم شهید صدر چندبار به لبنان رفتند..
من در مورد دو سفر شهید صدر به طور مشخص حضور ذهن دارم. یکی سفر زمستان سال ۱۳۴۰ ایشان به لبنان است که ازدواجشان با یکی از خواهران امام موسی صدر هم طی همان سفر انجام گرفت. یکی هم سفر تابستان سال ۱۳۴۸ ایشان به لبنان است که پس از تأسیس مجلس اعلای اسلامی شیعه صورت گرفت. از سال ۱۳۴۸ و با شدت یافتن برخوردهای دولت بعثی عراق با حوزههای علمیه نجف و کربلا، شهید صدر دیگر امکان خروج از عراق را نیافتند..
خیر. امامصدر هم بعد از رمضان سال ۱۳۴۷ که برای آخرین بار به عراق رفتند، به سبب عدم اجازه دولت بعثی عراق، دیگر امکان سفر به آن کشور را نیافتند. یکی از محرومیت های شهید صدر و امام صدر همین بود که از سال ۱۳۴۸ به بعد، دیگر از امکان دیدار با یکدیگر محروم شدند..
همکاریها و روابط شهید صدر و امام صدر در چهار بخش مختلف متمرکز شدند: بخش اول همکاریها، حمایتی بود که مرجعیت شیعه در نجف و شخص شهید صدر از اقدامات اصلاحی امام صدر در لبنان به عمل آوردند. بخش دوم همکاریها، اقداماتی بود که امام صدر در مناسبت های مختلف، به درخواست شهید صدر از حوزۀ علمیۀ نجف و نیز شیعیان عراق به انجام رساندند. بخش سوم همکاریها، حمایتی بود که آن دو از حرکت اسلامی مردم ایران و شخص امام راحل مبذول داشتند. بخش چهارم همکاریها نیز همفکریها و مبادلات علمی بود که از زمان استقرار امام صدر در لبنان هرگز قطع نشد.
شهید صدر در حمایت از اقدامات اصلاحی امام صدر در لبنان اقدامات مفید و مؤثر فراوانی کردند. اولین اقدام ایشان که بلافاصله پس از هجرت امام صدر به لبنان انجام گرفت، آن بود که حلقهای مقتدر و متنفذ در نجف پدیدآوردند تا موجبات حمایت مؤثر حوزه نجف و خصوصاً مرجعیت وقت شیعه از اقدامات اصلاحی پسر عموی خود را فراهم آورند. افراد این حلقه، علاوهبر خود شهید صدر، شهیدان بزرگوار آیت الله سید محمد باقر حکیم، آیتالله سید مهدی حکیم و نیز مرحوم آیتالله شیخ محمد مهدی شمسالدین را در بر میگرفت. در سفرهایی که امام صدر به نجف ادامه دادند، جلسات متعددی در منازل این بزرگان تشکیل شدند که طی آنها، همفکری های پیشین شهید صدر و امام صدر در سطح گستردهتر ادامه یافتند، جزئیات اجرایی برنامههای اصلاحی امام صدر در لبنان مورد بحث و توافق قرار گرفتند و زمینه حمایت مطلق مرجعیت وقت شیعه از آنها فراهم گردید. آن طوری که مرحوم آیتالله شیخ محمد مهدی شمسالدین در گفتگوی سال ۱۳۷۷ خود با ما عنوان کردند، طرح تأسیس مجلس اعلای اسلامی شیعه در برخی از همین جلسات بود که توسط امامصدر مطرح شد و دقیقاً درباره آن بحث و نهایتاً تصویب شد. مرحوم شمسالدین همچنین تعریف کردند که در سفر سال ۱۳۴۷ امامصدر به نجف، امام صدر و دوستانش موفق شدند تأیید و حمایت بیچون و چرای مرحوم آیتالله العظمی سید محسن حکیم مرجع بزرگوار وقت را از طرح تأسیس مجلس اعلای شیعه کسب کنند که در قالب یک فتوا و پیام تبریک ایشان به امام صدر منعکس شد. مرحوم آیتالله حکیم در آن فتوا که هماکنون یکی از اسناد تاریخی مجلس است، بر ضرورت تأسیس مجلس و مشروعیت آن تأکید کردند.
مرحوم آیتالله العظمی حکیم مرجعی بسیار خوشفکر و روشن ضمیر بودند. ایشان به این نتیجه رسیده بودند که تأسیس این مجلس، اقدامی بزرگ و تاریخی است که برای شیعیان لبنان و جهان خیر و برکت در برخواهد داشت. به همین جهت و به رغم همه مخالفتها، با ارسال تلگراف تبریکی به امام صدر، مشروعیت مجلس اعلای اسلامی شیعه و حمایت و تأیید مرجعیت شیعه از آن را رسماً اعلان کردند. البته مرحوم آیت العظمی حکیم نه تنها در قضیه تأسیس مجلس، بلکه پیش از آن نیز همواره حامی و پشتیبان آقای صدر بودند. ایشان در همان سال ۱۳۳۸ که امام صدر راهی لبنان شدند، برای علماء، شخصیتها و محترمین آن کشور نامهای نوشتند و ضمن معرفی امام صدر، ضرورت حمایت آنها از ایشان را متذکر شدند یا در قصه طهارت اهل کتاب، امام صدر پیش از آنکه مرحوم آیتالعظمی حکیم بر طهارت ذاتی اهل کتاب فتوی صادر کنند، این نظر را داشتند و به سبب شرایط اجتماعی خاص لبنان براساس آن عمل کرده بودند. همانطور که میدانید، این امام صدر انتقادات فراوانی را در لبنان و حتی نجف علیه ایشان موجب شد: اما مرحوم آیتالله حکیم از رأی امامصدر حمایت و نهایتاً خود بر طهارت ذاتی اهل کتاب فتوا صادر کردند. از طرفی آنطور که آیتالله شیخ محمود خلیلی در گفتگوی سال ۱۳۸۳ خود با ما عنوان کردند، امام صدر به واسطه احتیاط هایی که داشتند، برای اینکه محکم کاری کنند و جلوی برخی اشکالتراشیها را بگیرند، مقید بودند تا به هنگام تصرف در اموری که به اذن ولی فقیه نیاز است، از مرجعیت اجازه بگیرند. مرحوم آیتالله حکیم به همین جهت اجازه مفصلی به آقای صدر داده بودند تا در اموریکه به اذن ولیفقیه نیاز است از جانب ایشان تصرف کنند.
تا آنجایی که من فهمیدم از نظر شهید صدر و امام صدر، علمیت و اعلمیت، به هیچ وجه تنها شرط مرجعیت نبود. از نظر آن دو، مجموعهای از شرایط میبایست در شخص مرجع جمع شود که یکی از مهمترین آنها مقبولیت کافی نداشته باشد، تشتت، پراکندگی و ضعف حوزههای علمیه و عالم تشیع را موجب خواهد شد. از آن طرف مرجعیت مطلق، اقتداری شبیه زمان آیات عظام میرزای شیرازی، سیدابوالحسن اصفهانی و بروجردی در پی خواهد داشت. اجازه دهید خاطره تلخی را که یکی از دردهای امام صدر بود برایتان نقل کنم تا مطلب بیشتر روشن شود. در یکی از سفرهایی که مرحوم آیت الله حکیم به خارج از عراق داشتند، هواپیمای حامل ایشان از آسمان لبنان عبور کرد. آن زمان عرف دیپلماتیک چنان بود که وقتی هواپیمای حامل پاپ رهبر کاتولیک های جهان از آسمان کشوری عبور میکرد، رئیس آن کشور نسبت به وی ادای احترام و برای وی پیام خوشامد ارسال میکرد. طبیعتاً امام صدر نیز مایل بودند که وقتی رهبر عالم تشیع از آسمان کشوری عبور میکند، به همان شکل مورد احترام و تکریم قرار گیرد؛ زیرا عزت و اقتدار مرجع شیعیان، عزت و اقتدار کل شیعه، تشیع وکتب اهل بیت (ع) است. اما شارل حلو، رئیس جمهور وقت لبنان که اتفاقاً به امام صدر بسیار علاقه داشت، پیامی نفرستاد. امام صدر در اولین دیداری که پس از قضیه با وی داشتند، صمیمانه گله کردند که چرا آن حرمتی را که برای رهبر کاتولیکها قائل هستید، برای مرجع شیعیان قائل نشدید؟ پاسخ شارل حلو آن بود که من نمیدانستم آقای حکیم مرجع مطلق شیعیان جهان است. اگر میبینید که پاپ را تکریم میکنیم، برای آن است که تکلیف ما در مورد او روشن است. رهبر کاتولیک های جهان تنها یک نفر است که همان پاپ است و همه دنیا، جایگاه و مقام او را به رسمیت شناختهاند؛ اما در عالم تشیع، مراجع تقلید متعددی وجود دارند و ما واقعاً نمیدانیم که چه کسی مرجعیت اعلا را برعهده دارد تا او را به رسمیت بشناسیم و او را مخاطب قرار دهیم. میخواهم بگویم که امام صدر و همینطور شهید صدر، به همان اندازه که مسئله علمیت و اعلمیت برایشان اهمیت داشت، مسئله مقبولیت و در نتیجه وحدت مرجعیت را نیز مهم میدانستند. هم ایشان و هم شهید صدر مصلحت عالم تشیع را در این میدانستند که مرجعیت واحد داشته باشد؛ نه متعدد. مصلحت آن روز شیعیان عراق و لبنان اجازه نمیداد که به واسطه اختلافنظر در امر مرجعیت، دچار چنددستگی شوند.
در عراق روز به روز بر قدرت حزب بعث افزوده میشد و در چنین شرایطی، نهاد مرجعیت نباید گرفتار تزلزل و تشتت میشد. در لبنان نیز امام صدر تازه توانسته بودند جامعه شیعیان را از جنوب تا بقاع و شمال آن کشور متحد و منسجم کنند و اصلاً به پشتوانه همین اتحاد و انسجام بود که در سال ۱۳۴۸، یک کیان رسمی برای آنان ایجاد و مجلس اعلای اسلامی شیعه را تأسیس کردند. از طرفی امام صدر مصرانه در پی آن بودند که حرکت المحرومین و مقاومت لبنان در برابر اسرائیل را راه اندازی کنند. اگر در حوادث آن روزگار لبنان دقت کنیم، خواهیم دید که امام صدر در همان گیرودار حاد شدند بیماری و نهایتاً رحلت مرحوم آقای حکیم بود که اعتصاب سراسری و تاریخی سال ۱۳۴۹ لبنان را در اعتراض به کوتاهی های دولت وقت لبنان در دفاع از جنوب آن کشور در برابر تجاوزات اسرائیل سازماندهی کردند. ایشان تنها زمانی میتوانستند برنامههای اصلاحی و جهادی خود را پیش ببرند که مردم در صحنه باشند و تنها زمانی میتوانستند مردم را این گونه به صحنه بکشانند که شیعیان لبنان، متحد و یکپارچه باشند. علمای آن روز لبنان همه، بدون استثناء دانشآموخته حوزه نجف اشرف و شاگرد آیتالله خویی بودند. آنها آقای خویی را زعیم میدانستند و به همین جهت نیز بلافاصله پس از درگذشت آیت الله حکیم، جمعاً یا منفرداً بیانیه دادند و آقای خویی را به عنوان مرجع معرفی کردند. معروف است که حضرات آیات شیخ مهدی شمس الدین و سید محمد حسین فضل الله یکی از معدود بیانیههای مشترک خود را در همان ایام دادند و آقای خویی را به عنوان مرجع معرفی کردند. شخصیت علمی و فقهی حضرت امام در آن زمان هنوز برای مردم کشورهای عربی و نیز علمائی که شاگرد ایشان نبودند، شناخته شده نبود. میخواهم بگویم امام صدر حتی اگر اعتقادی هم به اعلمیت حضرت امام یا بزرگ دیگری داشتند، مصلحت نمیدانستند که با اجماع علمای وقت لبنان بر مرجعیت آیتالله خویی مخالفت و از این راه آن اتحاد و انسجام مورد نیاز شیعیان لبنان را متزلزل کنند؛ به همین سبب نیز در مصاحبهای که چند هفته پس از درگذشت آقای حکیم انجام دادند، بدون آنکه واژه «اعلمیت» را به کار ببرند، اعلان کردند که مجلس اعلای شیعه پس از مشورت گستردهای که با علمای لبنان انجام داده است، آیتالله العظمی خویی را به عنوان مرجع اول شیعه و جانشین مرحوم آیتالله العظمی حکیم اختیار کرده است.
بله و اتفاقاً یکی از ظرافت های مصاحبه آن روز امام صدر نیز همین بود. ایشان در ادامه آن مصاحبه، حضرت امام و آیات عظام شریعتمداری و شهید صدر را در یک رده قرار دادند و آنها را به عنوان مراجع درجه دوم معرفی کردند. ایشان با این کار اگر چه آقای خویی را به عنوان مرجع اصلی معرفی کردند، اما با ذکر نام این سه تن، اولاً افکار عمومی و دنیا را رسماً با جایگاه و شأن حضرت امام و شهید صدر آشنا کردند؛ ثانیاً زمینههای ایجاد گله و اختلاف در محافل حوزوی ایران و لبنان را به حداقل کاهش دادند.
باور من این است که ایشان شهیدصدر را از نظر علمیت، بر همه مقدم میدانستند. ایشان نه تنها در سال ۱۳۴۹ که آیتالله حکیم مرحوم شدند؛ چنین باوری داشتند که به نظرم از سالها پیش از آن به چنین باوری دست یافته بودند. در ادامه همان بحث دوران طلبگی که ایشان و شهید صدر در قیاس میان آیات عظام داماد و خویی با هم داشتند، خاطرهای از ایشان نقل شده است که همین معنا را بیان میکند. شهیدصدر در تابستان سال ۱۳۳۷ و در آخرین جلسه مباحثهای که با امام صدر داشتند، در قالب شوخی و مطایبه از ایشان سؤال کرده بودند که «پسر عمو! پس از این چند سال حضور در درس آقای خویی، بالاخره ایشان را اعلم میدانی یا آقای داماد را؟» امامصدر نیز لبخندی زده و پاسخ داده بودند: «پسر عمو! من امروز تو را هم از آقای خویی اعلم میدانم و هم از آقای داماد».
شما اگر خاطرات آیتالله جوادی آملی از امام صدر را در کتاب «مهر استاد» مطالعه کرده باشید، حتماً این مطلب را به یاد دارید که ایشان از همان دوران حضور در درس مرحوم آیتالله داماد در قم، گلهمند بودند که چرا طلاب آن روز درباره دمای ثلاث حیض، نفاس و استحاضه که چندان محل ابتلا و نیاز نیست بحث میکنند، اما درباره مسائل مستحدثه و نیازهای روز مردم و جوامع اسلامی چارهاندیشی نمیکنند، توجه عمده امام صدر به مباحث اجتماعی، اقتصادی و حکومتی فقه بود و آن را بیشتر مورد نیاز مردم و جامعه میدانستند. امام صدر اعتقاد داشتند که مذاق فقهی و مبانی فکری، سیاسی و اجتماعی شهید صدر با علمای دیگر تفاوت دارد. ایشان معتقد بودند که مبانی فقهی شهید صدر مبانی جدیدی است که بهتر میتواند جوابگوی نیازهای امروز جامعه اسلامی باشد. ایشان اعتقاد داشتند که شهید صدر جزو معدود فقهایی است که بهدرستی درک کرده است که عناصر زمان و مکان در فقه چه جایگاهی دارند. ایشان شهید صدر را در تشخیص موضوعات، بسیار باهوش و بردیگران مقدم میدانستند و اعتقاد داشتند که ایشان با آن مذاق فقهی و مبانی درستی که دارند، بهتر از دیگران قادرند به نیازهای حکومتی دنیای امروز پاسخ گویند.
یکی از مهمترین مواردی که پیش آمد، در جریان فشار دولت بعثی عراق بر مرحوم آیت الله العظمی حکیم در تابستان سال ۱۳۴۸ بود. در آن جریان که اتفاقاً شهید صدر نیز به لبنان آمده بودند، امام صدر با تحرکات وسیع دیپلماتیک و با نامهها و تلگراف هایی که برای سران کشورها و سازمان های جهانی فرستادند، دنیای عرب و جهان اسلام را به حوادث نجف متوجه ساختند. شهید صدر در نامهای که دو هفته پس از ورود خود به لبنان برای آیت الله سید محمد باقر حکیم نوشتند، خاطر نشان ساختند که امام صدر به نام مجلس اعلای اسلامی شیعه برای تمامی پادشاهان و روسای جمهور کشورهای عربی و اسلامی تلگراف فرستادهاند و ضمن تشریح اوضاع اسفبار نجف، مداخله و کمک آنها را خواستار شدند و در همین راستا جواب های جمال عبدالناصر، ملک فیصل واریانی رئیس جمهور یمن را تاکنون دریافت کردهاند. آنگونه که بعضی از بزرگان در گفتگوی با ما تصریح کردند، شاید این اولینبار بود که دنیا متوجه شد که در نجف چه میگذرد و اصلاً مرجعیت شیعه چه هست و چه موقعیتی دارد. پس از درگذشت مرحوم آیتالله حکیم نیز هرگاه فشار بعثی های عراق بر حوزه علمیه و شیعیان آن کشور اوج میگرفت، شهید صدر برخی از شاگردان خود را مخفیانه نزد امام صدر میفرستادند تا از طریق تماس هایی که با سران عرب و شخصیت های جهانی دارند؛ برای کاستن از فشارها اقدام کنند و یا حداقل، حقایق عراق را صراحتاً در رسانههای جمعی دنیا منعکس سازند؛ چون مطبوعات و رسانههای عراق همه خاموش بودند و اخبار آن کشور به خارج هیچ راهی نداشت. هیچ کس در دنیا نمیدانست که بعثیها چگونه شدیدترین تعرضها را به مردم، شیعیان و علما روا میدارند. شهید صدر به همین سبب برخی از شاگردان خود را نزد امامصدر میفرستادندتا از طریق ایشان لااقل دنیا و افکار عمومی را مطلع سازند که چه مصائبی در عراق و حوزههای علمیه آن بر شیعیان و علماء وارد میشوند. آنطور که خانم لیلا موسوی، خواهر شهید سید عباس موسوی، دبیرکل فقید حزبالله در سال ۱۳۷۸ برای ما تعریف کردند، در طول دهه پنجاه شمسی، بارها چنین وضعیتی پیش آمد و شهید صدر، آقای سید عباس موسوی را در اوقات مختلف سال به طور مخفیانه راهی لبنان میکردند تا اخبار دستگیریها و فشارهای بعثیها بر شیعیان عراق را به امام صدر منتقل کند.
بله: مثلاً در یکی از سالها که مردم بنابر آداب ایام سوگواری با پایپیاده از نجف عازم کربلا بودند، هواپیماها، تانکها و توپخانههای ارتش بعث به آنان حملهور شدند و شمار زیادی را به خاک و خون کشیدند و متأسفانه خیلیها کشته و مجروح شدند. شهید سید عباس موسوی پس از آن حادثه بلافاصله مخفیانه به لبنان رفت و امام صدر را از شرایط سخت عراق مطلع کرد.
این نوع خاطرات زیادند؛ از جمله حجتالاسلاموالمسلمین شیخ ادیب حیدر در گفتوگوی سال ۱۳۷۵ خود با ما تعریف کرد که شهید صدر به مناسبتی از امامصدر درخواست کرده بودند تا نزد حافظ اسد رئیسجمهور فقید سوریه که با مردم عراق همدردی زیادی داشت، بروند و وساطت کنند. جریان از این قرار بود که سوریه قصد داشت آب رودخانه فرات را از مسیر اصلی خود منحرف کند. اگر چنین میشد، تأثیر مخربی بر زندگی شیعیان جنوب عراق بر جای میگذاشت. مردم آن منطقه که با مرجعیت شیعه در نجف پیوند نزدیک و تاریخی داشتند، به شهید صدر تظلم کرده بودند. آن شهید نیز از امام صدر خواسته بودند تا برای حل این مشکل اقدام کنند. همینطور هم شد. امام صدر مسئله را بدون سروصدا حل کرده بودند و بنابر برخی از دلایلسیاسی و امنیتی، اقدامات خود را هرگز آشکار نساختند.
آشنایی من با ایشان کاملاً به دور از عواطف و احساسات بود. این واقعیت وجودی شهید صدر بود که مرا جذب ایشان کرد. من در خدمت استاد بزرگوار و معروف حوزهی نجف، مرحوم آیتالله آشیخ مجتبی لنکرانی که استاد مبرز سطح عالی بود، مشغول درس کفایه بودم. یکی از رفقای لبنانی و بسیار صمیمیام از من درخواست کرد کفایه را نزد استاد دیگری که دارای خصوصیات ویژه و فوقالعادهای است، بخوانیم. من به او گفتم که استاد بسیار خوبی در کفایه دارم و تمایلی به تغییر استاد ندارم. اصرار و الحاح آقای موسوی و توضیحات وی در خصوص ویژگیهای این استاد، که بهمنظور ترغیب من صورت میگرفت، همچنان با مقاومت بنده مواجه میشد و در نهایت، آقای موسوی گفت که مسئله از این قرار است که من قبلاً از این آقا درس کفایه خواستهام و پس از مدتی درس را رها کردهام. به همین دلیل، اکنون مجدداً نمیتوانم خودم از ایشان درخواست کنم. آقای موسوی از من خواهش کرد که به اتفاق هم، درس کفایه را از ایشان درخواست کنیم، ولی من پس از مدتی درس را رها کنم! بهخاطر رفاقتی که با آقای موسوی داشتم، با نظرش موافقت کردم و با این تصمیم به خدمت مرحوم شهید صدر حاضر شدیم و تقاضای درس کردیم. نکتهی جالب توجه برای من این است که در ابتدا با این نیت و تصمیم به نزد ایشان رفتم که شاگرد نباشم و درس را استمرار ندهم، اما در همان جلسهی اول که مبحثی مربوط به جلد دوم کفایه بود، آنچنان مجذوب و شیفتهی این شهید بزرگوار شدم که به تعبیری، تمام اساتید خودم را که بسیار بزرگوار هم بودند، فراموش کردم و دیگر بههیچوجه به این فکر نیفتادم که ترجیح با کدام درس است؟ درس آقای لنکرانی یا درس آقای صدر؟ این شروع ارتباط من با این شهید بزرگوار بود. البته ما پس از اینکه مقداری از کفایه را خدمت ایشان خواندیم، از ایشان تقاضای درس خارج کردیم و بنده به اتفاق آیتالله سید محمدباقر حکیم و برخی از برادران دیگر، درس خارج را شروع کردیم.
آنچه من در این خصوص میگویم، بهاندازهی درک و شناخت خودم از دریای بیکران شخصیت ایشان است، نه آنکه بیانی از واقعیت افکار ایشان باشد.
اولین مطلبی که باید مدنظر داشت، نبوغ ایشان است. نابغه را نمیتوان با غیرنابغه مقایسه کرد. شهید صدر با نبوغی که داشتند، به هر میدانی که وارد شدند، نوآوری کردند، تأسیس کردند، تکمیل کردند و نیازهای زمینمانده را پاسخ دادند. اگر بخواهیم از نظر کمّی بررسی کنیم، بیشترین کار ایشان در فقه و اصول بوده است، اما ابداعاتی نیز در فلسفه دارند که برای حل برخی از مسائل و معماهای لاینحل، بسیار بااهمیت و راهگشاست. متأسفانه نظرات فلسفی ایشان انعکاس پیدا نکرده است، بهجز مقداری اندک در کتاب «فلسفتنا» و برخی کتب دیگر. در علم کلام هم منهج جدیدی داشتند. دربارهی کتاب «الاسسالمنطقیه» ی شهید صدر، میتوانم تأکید کنم که این کتاب هنوز نهتنها در دنیای غرب، بلکه حتی در حوزههای علمیه هم ناشناخته باقی مانده است.
و اما اخلاق و کیفیت برخورد ایشان با شاگردها، مسئلهای است بسیار مفصل که از توان یک گفتوگوی مختصر خارج است. تنها به نکاتی بهصورت گذرا اشاره میکنم. نکتهی اول اینکه شهید صدر سراپا محبت بودند. محبت غیرقابل وصف ایشان به همهی افراد و طبقات مختلف مردم، یک واقعیت در وجود ایشان بود، نه موضوعی تصنعی و ساختگی. دومین خصلت شهید صدر، تواضع بود. این ویژگی جزء ذات ایشان بود و اینطور نبود که تصنعی باشد. به یک کارگر و حتی به یک بچه آنقدر احترام میگذاشتند که حدواندازه نداشت. این تواضع آنقدر زیاد بود که ما معمولاً به بخشی از تواضعهای ایشان انتقاد داشتیم. ما در عین حالی که خیلی به ایشان نزدیک بودیم، متأسفانه آن روح بزرگ را درک نمیکردیم. فلذا در مواردی انتقاد هم میکردیم. در ویژگیهای مختلف اخلاقی واقعاً نمونهی خارقالعادهای بودند. انسان هیچگاه احساس نمیکرد که شهید صدر خود را نابغه تلقی کرده باشد و در نعمتهای خدادادی، خود را برتر از دیگران ببیند. ما این خصوصیات اخلاقی را در امام راحل هم میدیدیم که واقعاً این افراد در اینگونه موارد، عادی نبودند.
همانطور که میدانید، ائمه علیهمالسلام دورههای مختلفی داشتهاند. امیرمؤمنان علی علیهالسلام در زمان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم یک شجاع فداکار دیده میشود، در زمان خلفای ثلاثه یک صابر استخوان در گلو و در زمان خلافت خود، یک حاکم عادل که بر عدالت اصرار دارد. آیا ما سه تا امیرالمؤمنین داریم؟ امام حسن علیهالسلام در برخورد با معاویه صلح و امام حسین علیهالسلام در مقابل یزید قیام میکند. آیا این دو با هم تفاوت دارند؟ اگر متفاوت باشند، باید چه کرد با این فرمایش پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم که «الحسن و الحسین امامان قاما او قعدا». به این ترتیب مشخص میشود که ائمهی بزرگوار ما، جلوههای مختلفی دارند که گاهی حداقل به نظر عوام، تضادی در این جلوهها ملاحظه میشود. از سوی دیگر، علمای بزرگوار در طول تاریخ تشیع، اگرچه تحلیلها و تفسیرهای بسیار ارزندهای دربارهی دوران گوناگون ائمه علیهمالسلام بیان کردهاند، اما تحلیل واحد منسجمی که بیانگر همهی دورههای ائمه علیهمالسلام و منطبق بر کل مسائل اجتماعی و رویدادهای زمان آنها باشد، وجود ندارد. تحلیلی که بیان کند ائمه علیهمالسلام نور واحد بودند و همه یک خط و یک هدف داشتند، ندیدهایم. بهجز آنچه شهید صدر در ایام وفات ائمه علیهمالسلام در سخنرانیهای خود بیان میکردند. مطالب شهید صدر در این زمینه، نهتنها دارای ارزش تاریخی، تحلیلی و علمی است، بلکه برای مسائل گوناگون زمان ما آموزنده بوده و راهگشای زمانهای آینده هم خواهد بود.
قبل از پاسخ شما، مطلبی را یادآوری کنم و آن اینکه مجموعهای حاوی نُه سخنرانی شهید صدر تحت عنوان «اهلالبیت، تعدد ادوار و وحده هدف» چاپ شده است.
و اما پاسخ این سؤال، به اعتقاد شهید صدر، پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم در مدت ۲۳ سال حکومت و رسالت، این امکان را نیافتند که جامعهای اسلامی ایجاد کنند که فرهنگ اسلامی بر آن حاکم باشد و نسلی تربیت شود که از نظر سلوک و اخلاق و رفتار براساس اسلام باشد، زیرا از این ۲۳ سال، سیزده سال را در مکه و در شرایط دشوار گذراندند و در دوران کمتر از ده سال مدینه هم بیشتر گرفتار جنگها و توطئههای منافقین و کفار بودند. به همین دلیل، پس از رحلت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم، مردم از خط رسالت منحرف شدند، مگر افرادی معدود و انگشتشمار. شهید صدر با توجه به این شرایط، به تشریح و تبیین رفتار ائمه علیهمالسلام میپردازد.
به هر حال ایشان چهار مرحله را برای تاریخ اسلام ذکر میکنند که تازه در مرحلهی سوم، امام صادق علیهالسلام مذهب را پایهگذاری میکنند. در زمان امام صادق علیهالسلام، که بیش از یک قرن از پیدایش اسلام میگذرد، تازه دارد الفبای نماز خواندن و وضو گرفتن بیان میشود. ببینید چقدر گرفتاری ائمه علیهمالسلام زیاد بوده است. از اینجا مشخص میشود که چقدر کارها پیچیده است و در هر دورهای چه باید کرد. مرحلهی چهارم هم آمادگی برای غیبت است.
ایشان در کتاب «اقتصادنا» بحثی را مطرح میکنند که انسان، دو نوع نیاز دارد: یکی نیازهای ثابت و دیگری نیازهای متغیر. بهعنوان مثال، مسکن، ازدواج و بقای نسل از نیازهای ثابت بشر است. طبیعی است که شریعت اسلام هم باید احکامی داشته باشد که حدود و خصوصیات این دو نیاز را تنظیم کند. به این ترتیب، باید دو نوع حکم وجود داشته باشد. احکام ثابت و احکام متغیر. احکام ثابت همان است که در آن روایت معروف میفرماید: «حلال محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم حلال الی یومالقیامه و حرام محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم حرام الی یومالقیامه» و اما احکام متغیر، احکامی است که برای تأمین نیازهای متغیر انسان تشریع شده است. گفتم تشریع شده است. ممکن است سؤال کنید اگر متغیر است، پس چگونه تشریع شده است؟ در اینجا ایشان پاسخ میدهند که احکام متغیر را شارع مقدس در اختیار ولیفقیه قرار داده است و ولیفقیه در یک چارچوب مشخص، احکام متغیر را که برای تأمین نیازهای بشر است، صادر میکند. در اینجا باید دو مطلب را توضیح داد. یکی محدوده ولایتفقیه است و اینکه او در چه محدودهای حکم میدهد. البته حکم ولایی نه حکم فقهی. فرق است بین حکم فقهی که همان حکم ثابت است و حکم ولایی که برحسب شرایط زمان و مکان از ولیفقیه صادر میشود، نه از شارع مقدس. مطلب دوم اینکه ولیفقیه بر چه اساسی حکم میدهد؟ آیا صاحباختیار مطلق است یا چارچوبی برای او مشخص شده است؟
اما در مورد مطلب اول همانطور که میدانیم، احکام تکلیفی پنج حکم است: وجوب، حرمت، استحباب، کراهت و اباحه. وجوب و حرمت در حوزهی احکام ثابته جای میگیرند. ولیفقیه نمیتواند واجب را حرام یا حرام را واجب کند، مگر در موارد استثنایی که مصلحت جامعهی اسلامی حکم کند. مجال و میدان ولایت، آن سه حکم دیگر است. هر چیزی که مستحب است، هر چیزی که مکروه است و هر چیزی که مباح است، در اختیار ولیفقیه قرار دارد.
هر سه حکم را میتواند به وجوب یا حرمت تبدیل کند. در حکم ولایی دیگر استحبابی در کار نیست، کراهت هم نیست، قطعاً وجوب و حرمت است. البته وجوب و حرمت ولایی، نه وجوب و حرمت فقهی. همانطور که قبلاً هم گفتم، در موارد نادر و استثنایی، به ولیفقیه اختیار داده میشود که در حوزهی احکام ثابته، یعنی وجوب و حرمت هم وارد شود.
مثلاً واجب را حرام یا مباح کند و همچنین حرام را واجب یا مباح کند.
این موارد در تزاحم است. حتماً میدانید که تزاحم غیر از تعارض است. تزاحم یعنی تضاد ملاکها. مثل اینکه حرمت و وجوب در یک جا جمع شوند. یا باید نماز را قطع کند که حرام است و غریق را از دریا نجات دهد که واجب است یا غریق را نجات ندهد که حرام است و نماز را ادامه دهد که واجب است. این تزاحم است. در اینجا طبعاً گفته میشود که در تزاحم، شخص باید به عقل خودش مراجعه کند و بهطور قطعی یا بهطور گمان ببیند در نظر شارع کدام مهمتر است، همان را انجام دهد. اکنون در جایی که حاکم شرعی وجود دارد و ولایتی در کار است، ولیامر میتواند حکم ولایی صادر کند و یکی از وجوب و حرمت را بر دیگری مقدم بدارد؛ یعنی واجب را بر حرام ترجیح دهد یا برعکس. این هم مجال دوم برای اعمال ولایت است.
بحث دوم این است که آیا حاکم و ولیامر به سلیقهی خود و ذوق خود میتواند اعمال ولایت و حکم صادر کند یا آنکه ضوابطی در کار است؟ باز شهید صدر در «اقتصادنا» میفرماید ضوابط کلی و هدفها و غرضهایی که مورد نظر شارع مقدس است، توسط خود شارع بیان شده است. به اعتقاد ایشان، ولیفقیه یعنی مجتهد و مجتهد کسی است که در حدود بشری مسلط بر خواستهای شرع مقدس است. ولیفقیه براساس آن خواستهای کلی، موظف است که احکام متغیر را صادر کند، اما از جانب خود نمیتواند حکمی صادر کند.
آنچه در ادامه میآید گفتوگویی با آیتالله تسخیری، رئیس شورای عالی مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی، است که در آن به توصیف استاد خود شهید صدر پرداخته است
بنده واقعاً خودم را خیلی عاجز و ناتوان میدانم که بتوانم دربارۀ چنین شخصیت عظیمی صحبت کنم، ولی یک چند کلمهای خواهم گفت. اولین مطلبی که متجلی میشود برای کسی که چنین شخصیتی و آثارش را مطالعه میکند، مسألۀ جامعیت و گسترش تحقیقات در علوم و فنون مختلف است. اگر بخواهیم این جامعیت را ترسیم کنیم، در حقیقت باید اشاره بکنم به بحثهای فلسفی، علمی، اقتصادی، تفسیری، اصولی، فقهی و بحثهای دیگر ایشان که این جامعیت کمنظیر است.
نکتۀ دیگر مسألۀ نظریهپردازی است. در هر بحثی که مرحوم استاد شهید وارد میشود، مثل یک نظریهپرداز و مثل یک تئوریسین وارد ابعاد موضوع میشود و ریشههای تاریخی آن موضوع و مقدمات علمی آن موضوع را به طور دقیق بیان میکند و بالاخره به یک تئوری و نظریه میرسد که این نظریه میتواند زیربنای بحثهای بعدی بشود. اگر مثلاً به مباحث کلامی امامت میپردازند، در عمق امامت و امتداد نبوت و بر تأثیر امامت و نبوت در مسیر خلافت انسانی صحبت میکنند و نظریه خلافت و شهادت را تبیین میکنند.
این نکته خیلی جالب است و حتی اثری بر نظریههای دیگر خواهد داشت. وقتی مرحوم شهید صدر به این آیۀ شریفه میرسند: «إِنَّا أَنزَلْنَا التَّوْرَاهَ فِیهَا هُدًى وَنُورٌ ۚ یَحْکُمُ بِهَا النَّبِیُّونَ الَّذِینَ أَسْلَمُوا لِلَّذِینَ هَادُوا وَالرَّبَّانِیُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِن کِتَابِ اللَّهِ وَکَانُوا عَلَیْهِ شُهَدَاءَ»(سوره مائده، آیه۴۴) اینجا مسئلۀ شهادت انبیاء و ائمه بر کل مسیر بشریت – نه در یک مقطع خاص- را بیان میکنند، مراحل این شهادت بدین ترتیب است که اول انبیاء شهید هستند، بعداً اوصیا شهید هستند، بعد از این مرحله احبار یعنی علما هستند، علما امتداد انبیاء و ورثۀ انبیاء هستند، علما هم شهید هستند. شهید اینجا به معنای شهادت الگو بر دیگران است و این شهادت هم خیلی ابعاد مفصلی دارد. اگر احبار را امتداد حرکت انبیاء و امامان بدانیم به طور کامل مسألۀ ولایت فقیه مطرح میشود. اینجا مقوّمات فقیهی که ولی باشد مشخص میشود، خود آیه میفرماید «بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِن کِتَابِ اللَّهِ وَکَانُوا عَلَیْهِ شُهَدَاءَ». اینها امانتدار کتابهای خداوندی است و اینها شهادت میدهند بر اینکه آیا بشریت توانست ابعاد کتابهای الهی را اجرا کند؟ بنابراین شهید صدر بحثهای تئوری مهمی مطرح میکنند.
اگر مرحوم آقای صدر به بحثهای منطقی استقراء میرسد، بحثهای عمیق استقراء همراه با مناقشاتی که منطقیون و علما داشتند را مطرح میکند تا به این هدف برسد که در قبال علما دو راه بیشتر وجود ندارد: یا اینکه ایمان به خداوند متعال داشته باشند، اگر بخواهند به علم ایمان داشته باشند، به خدا ایمان باید داشته باشند و اگر بخواهند به خدا ایمان نداشته باشند، به علم هم باید ایمان نداشته باشند زیرا نمیشود یک آدم به علم و قواعد علمی که بر اساس استقراء بنا میشود، ایمان داشته باشد ولی به خدا ایمان نداشته باشد.
شهید صدر هر مسألهای و مطلبی که مطرح میکند، به سمت تئوریهای مطرح در آنجا میرود، در بحثهای اقتصادی، در بحثهای تاریخی حتی تاریخ نظامهای مطرح در جهان را به طور عمیق و مرتبط با سلسلههای قبلی مطرح میکنند.
بنابراین در شخصیت شهید صدر اول مسألۀ نظریهپردازی، دوم مسألۀ جامعیت و سوم مسألۀ عمق مباحث مطرح است. تا زمانی که ریشههای مسأله را به دست نیاورد، تا زمانی که اشکالاتی بر نظریه مطرح نشود، مرحوم شهید موضوع را رها نمیکند تا اینکه به هدف برسد.
مسألۀ دیگر این است که بحثهای ایشان بحثهای اصیل اسلامی است. بحثهایی نیست که فقط اعتماد بر تفکر انسانی باشد، اعتماد بر تفکر انسانی است ولی با ریشهگرفتن از قرآن و سنت شریف. این مسألۀ اصالت خیلی مهم است. یک نکته هم در اینجا مطرح است که در نظریهپردازی به آثار اجتماعی توجه دارند. دائماً وقتی که یک نظریه را مطرح میکنند، روی آثار اجتماعی آن نظریه تمرکز میکنند تا این آثار اجتماعی منتج به یک محصول اجتماعی باشد و در مسیر بشریت مؤثر باشد.
یکی از نکات دربارۀ مرحوم آقای صدر مسألۀ مقاصدیت است، ایشان یک فقیه بزرگ و مقاصدی است، مقاصد نه به آن شکلی که مقاصدیون دیگر مطرح میکنند، یعنی یک عموماتی مطرح کنند که هیچ اثری بر استنباط نداشته باشد بلکه ایشان مقاصد را آن چنان به دست میآورد که این مقاصد در استنباط احکام اثر میگذارد و یک ذوق فقهی منسجم با مقاصد برای بررسی همۀ ادلۀ قرآنی و روایی پیدا میشود تا در استنباط اثر عملی داشته باشد، بنابراین نکتۀ اول در شخصیت مرحوم استاد شهید، نظریهپردازی ایشان با همۀ ابعادش است.
نکتۀ دوم این است که شخصیت ایشان، شخصیت مربی بود. در هر سخن، در هر جمله، در هر سخنرانی، در هر تألیف و در هر گونه فعالیت ایشان مسألۀ تربیت دیگران یا تربیت مبلغان مطرح بود، دربارۀ تربیت علما به صورت تربیت اصولی و تربیت فقهی اهتمام داشت، ایشان هم مربی اخلاقی و هم مربی علمی بود، مسألۀ تربیت به طور کامل در فعالیتهای استاد شهید مشهود است.
نکتۀ سوم مسألۀ عشق به الله و عشق به دین بود. ایشان فانی در خدای خودش و در دین خودش بود. به هیچ وجه دنبال منافع شخصی و امثال اینها نبود، دیدیم در زمان جور و ظلم بعثیها، آقای صدر حتی آماده شد که جان خودش را در راه نجات مؤمنین تقدیم خداوند متعال بکند. پس از پیروزی انقلاب با شکوه اسلامی آقای صدر واقعاً سر از پا نمیشناخت و شیدای این انقلاب و نتایج این انقلاب شد و معروف است که آقای صدر نامه نوشت به شاگردانش که «ذوب بشوید در شخصیت امام خمینی، همچنان که او در اسلام ذوب شده است.» عشق به الله نتیجۀ آن اخلاصی است که ایشان داشت. شاید بتوانیم بگوییم این چهار ویژگی مهمترین ویژگیهای شخصیت مرحوم آقای صدر است، یکی نظریهپردازی، یکی عمق مباحث، یکی تربیت شاگردان و یکی اخلاص نسبت به خدای متعال.
هر که از شهید ذکری بشنود، عاشق شهید میشود. ما هم تازه طلبه شده بودیم، تازه مقدمات را تا حدی تکمیل کردیم و وارد دانشکدۀ معروف فقه نجف شدیم. با تفکرات مختلف آشنا که میشدیم، برای یک طلبهای که میخواست هم بشناسد و هم خدمت کند، شخصیت مرحوم شهید مطرح بود. خصوصاً ما یک عشقی به خدمت داشتیم و در نتیجۀ اقداماتی با بعضی از تشکلات اسلامی رابطه برقرار کردیم، با «حزب الدعوه» رابطه برقرار کردیم، در تعلیمات و فرهنگی که این حزب داشت و اعضایش را تربیت میکرد، اولین و مهمترین ایده، ایدههای مرحوم شهید صدر بود. بعد از آن که دانشکده را تمام کردیم و به مرحلۀ توانِ استفاده از بحثهای خارج رسیدیم، به طور طبیعی اولین جایی که باید میرفتیم، درس مرحوم شهید بود. نمیشد یک بار آدم خدمت شهید برسد و درسش را بشنود و عاشقش نشود. ما هم بحثهای عالی فقه و اصول را شروع کردیم و با عشق هر چه تمامتر ادامه دادیم. شاید تقریباً یک دورۀ اصول و قسمت زیادی از فقه را خدمت ایشان خواندیم، غیر از درسهایی که مرحوم شهید در تعطیلات میگفتند که آن درسها هم کمتر از بحثهای عادی طول سال نبود.
بحثهایی که ایشان در تفسیر موضوعی میگفتند، حتی در تفسیر دنبال تئوری میگشتند. ایشان میفرمودند دو نوع مفسر موضوعی قرآن داریم، یک نوع این است که مفسر میآید هر چه دربارۀ مفردات قرآن یا آیه به آیه قرآن است، جمع میکند یا حتی اگر بخواهد یک موضوعی را از قرآن بررسی کند، در چارچوب همان موضوع میماند. ولی یک مفسر دیگری هست که میخواهد تئوری به دست بیاورد، میخواهد نظریۀ اجتماعی را به دست بیاورد، این مفسر قبل از اینکه وارد بحث قرآنی بشود، آرای دیگران را مطالعه میکند. سؤالات دربارۀ این موضوع را جمع میکند، ابعاد موضوع را پیدا میکند، آن وقت خدمت قرآن میآید و این سؤالات را بر قرآن عرضه میکند.
حضرت امیر(علیهالسلام) میفرمایند: «ذَلِکَ الْقُرْآنُ فَاسْتَنْطِقُوهُ»( نهجالبلاغه، خطبه ۱۵۸)، یعنی کتاب خدا را به حرف در بیاورید، لذا کتاب خدا با شما حرف میزند. البته به این آسانی که قرآن با یک آدم صحبت نمیکند. خیلی آدم باید با قرآن عجین بشود، خیلی باید خودش را پاک بکند و آماده بشود تا قرآن با او صحبت کند. آدمی که میخواهد تئوری به دست بیاورد، سؤالاتش را از اول آماده میکند، در محضر قرآن کریم حاضر میشود و از آیات قرآنی سؤال میکند و جوابش را میخواهد به دست بیاورد.
خود مرحوم شهید صدر مثلاً سؤالی مطرح میکند که مشکل اقتصادی انسانیت چیست؟ خب بعضی از متفکرین گفتند مشکل این است که طبیعت بخیل است. رشد انسانها سریعتر از رشد طبیعت است. شهید صدر این سؤال را بر قرآن عرضه میکند و قرآن برعکس متفکرین میگوید که طبیعت بخیل نیست، ما هر آنچه شما نیاز دارید در طبیعت نهفتیم و ذخیره کردیم. مشکل از طبیعت نیست، مشکل در خود انسان است که هم ظلم در توزیع میکند و هم کفران نعمت میکند و نعمتها را هدر میدهد. آیۀ شریفهای که میفرماید «وَآتَاکُمْ مِنْ کُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا»، پس اشکال کجاست؟ «إِنَّ الْإِنْسَانَ لَظَلُومٌ کَفَّارٌ».(سورهی ابراهیم، آیه ۳۴)
هر کس به یک ایدهای از مرحوم شهید برسد، عاشق شهید میشود و به همین دلیل ما سراغ چنین شخصیتی رفتیم و نمیدانیم آیا توانستهایم چیزی را به دست بیاوریم یا لیاقت این را نداشتیم؟ شهید خیلی افق بالایی داشت، خیلی چشمانداز بالایی داشت و جداً من نمیتوانم بگویم که من حتی شاگرد شهید هستم یا نیستم. چون شاگرد باید حداقل ابعاد تفکر را بداند و بشناسد، آیا ما توانستیم ابعاد این تفکر را به دست بیاوریم؟ نمیدانم.
یکی از خاطرات این است که شیعیان سعودی از مرحوم شهید خواستند که یک فردی از طرف شهید پیش آنها بیاید و این یک توفیقی برای من شد که استاد شهید دستور داد که بنده «احساء» و «قطیف» بروم و ماهها آنجا درس بدهم، الحمدلله خیلی موفق شدیم که جوانان آنجا را توجیه و آگاه کنیم.
یکی از خاطرات این است که یک روز ایشان فرمود که شما به عنوان نمایندگی ما برای هدایت جوانان به لندن بروید، من خدمتشان عرض کردم هنوز درسم را تکمیل نکردهام، اگر اجازه بدهید من یک مقدار به یک جایی برسم که بتوانم خودم را نگه بدارم و تغذیه کنم؟ ایشان قبول کردند و ماندم.
روزی که بعثیها میخواستند ایرانیها را از نجف با خانوادههایشان اخراج کنند، جداً آن روز، روز عزای مرحوم شهید صدر بود حتی تا مرحلۀ گریه رسیده بودند و بعداً به این نتیجه رسیدند که شاگردان بمانند، ولی چون من یک شرایط خاصی داشتم، تازه از زندان اعدام نجات یافته بودم، به من اجازه دادند که ایران بیایم.
یک بار یک تفسیر جیبی خوبی منتشر شد، مرحوم آقای صدر از آن تفسیر خوشش آمد و به دو نفر از شاگردانش دستور دادند که یک تفسیر جیبی آماده کنید، یعنی یک صفحه قرآن باشد و یک صفحه تفسیر باشد، ولی تفسیر جامع الاطراف باشد، فقط کلمات را تفسیر نکند، بر اساس روایات اهل بیت(علیهمالسلام) باشد. بنده و برادرم حجتالاسلاموالمسلمین جناب آقای نعمانی را مکلف کردند که این تفسیر را انجام بدهیم، ما تقریباً در طول ۳۰ سال توانستیم این تفسیر را تکمیل کنیم و به نام «المختصر المفید فی تفسیر الکتاب المجید» منتشر شد.
من آن زمان عضو «حزب الدعوه» بودم ولی این حرکت را حزب نکرد، ما میخواستیم تودههای مردم در عراق را آگاه و تحریک کنیم، مخصوصاً در نجف چون نجف مانند قم در ایران بود، اگر نجف به تحرک میپرداخت، اثراتش در کل عراق آشکار میشد. برای دستهجاتی که در نجف بر پا میشود، شعر مؤثر درست کردیم -در زمان بیماری مرحوم آیتاللّه العظمی سید محسن حکیم بود- این شعر خیلی مردم را تشویق کرد، حس حماسۀ مردم را به حرکت درآورد و بر علیه بعثیها قیام کردند. قیام نجف باعث شد تقریباً کل بعثیها را از صحن و مراکزشان راندند و نزدیک بود بعثیها کنترل نجف را از دست بدهند، حتی میخواستند با تیراندازی مردم را ساکت کنند که نشد، حتی به گنبد حرم شریف حضرت امیرالمؤمنین(علیهالسلام) تیراندازی کردند. امید داشتیم که این نهضت اثر بگذارد، ولی متأسفانه بعثیها کنترل کردند و نگذاشتند آثار قیام شهر نجف به شهرهای دیگر برود. لکن آن حرکت بعثیها و اثر حرکت مردم در دلها نهفته شد که بعداً به شکل انتفاضههای دیگر درآمد.
شهید صدر شاخص حرکت انقلابی بود. شهید صدر چه بخواهیم و چه نخواهیم رهبر کل این نهضتها بود، بعثیها میفهمیدند که محرک اصلی رهبر است، هر حرکتی که در نجف انجام میگیرد، هر آگاهیای که به تودهها داده بشود از ناحیه مرحوم آقای صدر بود و لذا هی تضییقات میکردند و مدتی محدود کردند، مدتی ملاقاتش را تحریم کردند و ایشان را محاصره کردند. بالاخره مرحوم شهید را خود صدام به دست خودش با هزار شهید دیگر و خواهر مظلومهاش در بغداد، به دست خودش و در اتاق خودش اعدام کرد.
علت، فکر انقلابی شهید صدر بود، شهید صدر سالی که اعدام شد، ۴۸ سال داشت یعنی هنوز جوان به حساب میآمد، ولی حتی مراجع آن روز به ایشان عشق میورزیدند. از مرحوم آیت اللّه العظمی خویی نقل شده که به ایشان گفتند شهید حزب دارد، آقای خویی فرمود که من هم عضو آن حزب میشوم. یعنی شخصیتی بود که هر کس بشنود یا ببیند یا بخواند عاشقش میشود. شهید صدر به عنوان یک منبع آگاهی و یک منبع تحرک انقلابی به حساب میآمد. ایدئولوگ انقلاب بود، نه فقط آن زمان تابع او بودند بلکه تفکرات مرحوم شهید صدر میتواند در جهان، سازندۀ حرکت انقلابی برای کل تودهها باشد.
ما واقعاً کوتاهی کردیم، دنبال شناخت این نقش نرفتیم. ولی چند بارقهای هست که نشان میدهد ایشان نقش عظیمی داشتند. شما ملاحظه کنید یکی از متفکرین بزرگ اقتصاد اسلامی امروز دکتر احمد محمد علی، رئیس بانک توسعۀ اسلامی که بزرگترین بانک جهان اسلام است، خودش میگفت آن روز دانشجو بودیم، همین که کتاب «اقتصاد ما» به دست ما آمد و خواندیم، اصلاً یک انقلابی در وجود ما و در تفکر ما به وجود آمد، ما خودمان هم تردید داشتیم آیا اقتصاد در اسلام هست؟ مکتب اقتصادی هست؟ وقتی که شهید با این حرکت مستدل و علمی و تقریبی این کتاب را نوشت – تقریبی یعنی فقط فقه شیعه نبود، فقه همۀ مذاهب را مرحوم شهید میدید و آن قاعدهای را که به دست میآورد، با در نظر گرفتن تفکر متفکران به دست میآورد- این یک انقلابی در ذهن و شخصیت ما شکل گرفت، خب این یک نمونهای از تأثیر این کتاب است.
نمونۀ دیگر این است که خب میدانید وهابیها با فقه شیعه مخالفند، ولی در یک دانشگاه سعودی مجبور شدند کتاب «اقتصاد ما» را برای شناخت مکتب اقتصادی اسلام درس بدهند. یا نامهای هست از یکی از متفکرین عرب به نام «زکی نجیب محمود»، که نامهای به مرحوم آقای صدر مینویسد و میگوید «وصلتنی الانجم الثلاث فی الفکر العربی» سه ستارۀ درخشان در ایدههای عرب یعنی مقصود سه کتاب اقتصاد ما، فلسفۀ ما و تئوری منطقی استقراء به ما رسیده است، از این کتابهای شهید صدر به عنوان سه ستارۀ تفکر عرب تعبیر و تشکر میکرد.
قصههایی از این قبیل نشان میدهد که اگر خوب کار میکردیم یا حتی خوب کار بکنیم میتوانیم فکر مرحوم آقای صدر را به عنوان یک فکر سازندۀ عظیم به جهان اسلام ارائه بدهیم.
بله، مثلاً ترجمههایی که از کتاب مرحوم شهید در ژاپن توسط یک استاد غیر مسلمان انجام شده است یا ترجمههایی که در اروپا انجام گرفته است، البته به نظر بنده این ترجمهها خیلی کم است، باید به زبانهای زندۀ دنیا ترجمه کنیم، ولی همین که اقبال به ترجمۀ کتابهای «اقتصاد ما» و «فلسفۀ ما» شده است، معنایش این است که تقدیر شده است و عظمت علمی این کتابها را متفکرین جهان به دست آوردهاند.
مسألۀ عشق مرحوم شهید صدر به مرحوم امام کاملاً نمایان بود. شاگردانش را تشویق میکردند که به درس حضرت امام بروید، خودشان خیلی برای ملاقات امام اهمیت قائل بودند و ارتباطشان قوی بود ولی این عشق زمانی بیشتر نمایان شد که انقلاب اسلامی ایران پیروز شد، واقعاً مرحوم آقای صدر در مسألۀ تأیید انقلاب و تشویق دیگران به تأیید انقلاب سر از پا نمیشناخت. وقتی که مسألۀ قانون اساسی مطرح شد، چند جزوه برای هدایت نویسندگان قانون اساسی نوشتهاند که حالا هم هست. در واقع مسألۀ عشق است. اصلاً نامه نوشتند به امام که من مرجعیتم -آن وقت مرجع بودند، شاید نصف عراق مقلدش بودند – و همۀ امکاناتم را در خدمت رهبریت شما قرار میدهم، هر چه میفرمایید من انجام میدهم. این دلالت دارد بر عشق مرحوم شهید به حرکت انقلابی امام.
ما که شاگردان بودیم، از آن جزوهها استفاده کردیم و پیشنهاداتی به نویسندگان تدوین قانون اساسی تقدیم کردیم و به نظرم اثرات خوبی را گذاشت.
نه من چیزی در این خصوص نشنیدم، ولی میدانم که شهید بهشتی و مرحوم شهید مطهری و خیلی از رهبران انقلاب و شاگردان امام به شهید صدر عشق میورزیدند، من حتی معتقدم که آدم یک تطابق شبه کاملی بین تفکر شهید مطهری و شهید صدر پیدا میکند که نمیتواند بگوید کدامشان از دیگری گرفتهاند، با اینکه همدیگر را شاید ندیده باشند. حضرت آیتالله خامنهای با ایشان ملاقات داشتند و ایشان را تجلیل و تکریم کردند و پیامهای جالبی دربارۀ مرحوم شهید داشتند. اینها نشان میدهد کسانی که تحت رهبری مرحوم امام بودند یک تفاعل و رابطهای با مرحوم آقای صدر داشتند.
من توصیهام به کل طلاب جوان، چه شیعه و چه سنی این است که به سیر فکری و سیر مطالعاتی ایشان بپردازند، فکر ایشان را دقیقاً الگو قرار بدهند. این حرکت میتواند ضامن رسیدن آنهایی که استعداد دارند به اهدافشان باشد.
کاملاً، شما میدانید که در چند سال بعد از شهادت شهید، ما توانستیم در ایران یک اجلاس بزرگ جهانی برپا کنیم، این اجلاس از طرف سازمان فرهنگ و ارتباطات بود که آن موقع من رئیسش بودم. یک اجلاس عظیمی برپا کردیم و حضرت آیتالله خامنهای پیام دادند، ایشان در آن پیام از همۀ طلبهها خصوصاً جوانان خواستند که ایشان را الگوی خودشان قرار بدهند و به این شخصیت نزدیک بشوند.
من آرزو دارم همۀ محققین و مؤلفین فکر آقای صدر را بفهمند و بشناسند، البته شناخت فکر ایشان نیاز به دقت و تأمل دارد، مثلاً نظریۀ شبکۀ مالکیتها را هرکس به آسانی نمیتواند بفهمد. بعد از آن برای ارائۀ این نظریه یا حتی تکمیل آن تلاش کنند. مرحوم آقای صدر دربارۀ کتاب «اقتصاد ما» فرمودند یک نوع اجتهاد در شناخت مکتب اقتصادی اسلامی است، انتظار هم داشتند که یکی دیگر بیاید، شبیه این اجتهاد را در این زمینه بکند، ولی متأسفانه ندیدیم هیچ متفکری در کل جهان اسلام، نه شیعه و نه سنی، این استنباط تئوری را یا یک تئوری دیگری را داشته باشد. علمای مکتب اهلبیت(علیهمالسلام) یک گنج عظیمی دارند به نام شهید صدر، باید این گنج را بشناسند و به جهانیان بشناسانند.
نویسنده: محمدحسین جمشیدی
عبارت یا اصطلاح «خلافت عمومی انسان» را ما در مقابل دو اصطلاح «خلافه الانسان» و «خلافه العام» که شهید صدر (ره) هر دو را- با یک معنا و به صورت مترادف- برای بیان منظور خود به کار برده است؛ قرار داده ایم تا بدینسان بتوانیم منظور ایشان را تأمین نموده و مفهوم مورد نظر را به شکل صحیحی که رسا نیز باشد ارائه کرده باشیم.
مبنا و محور بنیادین نظریههای سیاسی شهید آیتالله سید محمدباقر صدر رحمهالله را «نگرش و جهانبینی توحیدی» و «ربانی بودن نظام هستی» شکل میدهد.[۱] اگر این موضوع صحیح باشد که: «هر کس آنچنان عمل میکند که جهان را میبیند؛ یعنی تصوری که از هستی در ذهن ما نقش بسته است، در عمل، عقیده و رفتار اجتماعی ما تأثیر مستقیم دارد …».[۲] آنگاه نظریههای سیاسی اندیشمندان و متفکران عالم سیاست نیز بر مبنای جهانبینی و نوع نگرش آنها از وجود شکل میگیرد. البته در اینجا نمیتوان نقش مقتضیات زمانی، تأثیرات اندیشهها و اندیشمندان دیگر را انکار نمود. امّا آنچه در این میان از اهمیت اساسیتری برخوردار است همان معرفتشناسی، جهاننگری و انساننگری است و به قول سارتر: «هر کس آن چنان زندگی میکند که جهان را میشناسد».[۳]
بر اساس نگرش و بینش توحیدی، جهان نه مجموعهای از عناصر، نیروها و قوانین کور که سازمانی از نیروها، مقررات و قوانین (سنن)، عناصر و اجزایی مرتبط، منظم، همآهنگ، هدفدار و بامعنا است و بر این اساس «انسان» نیز موجودی معنادار، باهدف و مسئولیّت، مجسم میگردد. در چنین بینشی توحید به ژانوسی دو چهره میماند که ربوبیّت[۴] بیانگر یک چهرهاش و عبودیّت[۵] نشاندهنده دیگر چهرهاش میباشد؛ به عبارت دیگر، توحید یک رابطه فراگیر و حیاتی است میان رب و تدبیرگر وجود و مربوب یا نظام هستی. بدین معنا مبنای جهان را ربانی بودن و عبودیت تشکیل میدهد. جهان در مدار توحید و ربانیت قرار دارد.
بنابراین جهان مبتنی بر ربوبیت و عبودیت که از علم و حکمت مطلقه الهی نشأت گرفته است و تحت تدبیر ازلی و لاینقطع او قرار دارد، عبث و بیهوده نیست و انسان نیز- بهعنوان بخشی از هستی و بلکه سر آمد آن- موجودی رها، عبث و بیهدف نیست:
«أفَحَسِبْتُمْ أنَّما خَلَقْناکُم عَبَثاً وَ أنَّکم إلَینا لاتُرجَعون؛[۶]
آیا میپندارید که همانا شما را بیهوده آفریدهایم و شما را بهسوی ما بازگشتی نیست».
وجود رابطه اقتداری رب-عبد یا ربوبیت-عبودیت، بیانگر اصل اساسی «حاکمیت مطلقه» خداوند بر جهان و انسان است؛ یعنی در دایره وجود، حاکم مطلق اوست و بس.
در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
جهان، هدفدار و بامعنا بر اساس قوانین و سنتهایی اداره میشود که از آنها تحت عنوان «سنن الهی»[۷] یاد میگردد. بر این اساس، دومین اصل بنیادین در اندیشه سیاسی صدر، وجود سنتهای الهی حاکم بر جهان هستی است.
همچنین خداوند بر مبنای حکمت خود انسان را آفرید و او را به دلیل دارا بودن گوهر عقل و نیروی تعقل و تدبر، کرامت و فضیلتی ذاتی و فطری بخشید؛ فضیلت و کرامتی که او را نه تنها از سایر مخلوقات برتر ساخت بلکه به او لیاقت حاکمیت بر سرنوشت خود را عطا کرد:
«وَ لَقَد کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ… وَ فَضَّلْنَاهُم عَلَی کَثِیرٍ مِّمَن خَلَقْنَا تَفضِیلَاً…؛ [۸]
همانا ما فرزندان آدم را کرامت دادیم… و آنها را بر بسیاری از آفریدهها فضیلت و برتری دادیم…».
این برتری و کرامت ذاتی و تکوینی نوع انسان حاصل وجود عقل، اندیشه، درک، تعقل و شعور در اوست:
ای برادر تو همه اندیشهای مابقی خود استخوان و ریشهای
اینجاست که در این نگرش نقش عظیم و سازنده توحید آشکار میگردد و آن ارائه بهترین نگرشها نسبت به وجود است. نگرشی جامع و مانع. نگرشی مبتنی بر هدف و سازنده. نگرشی که راه، هدف و جهت حرکت انسان و جامعه را مشخص میکند:
«نقش توحید در این است که “دید فکری” و “ایدئولوژی روشنی” به ما میدهد. توحید همه آرمانها و هدفهای انسان را یکجا در یک ایدهآل برتر یگانه، یعنی خداوند سبحان جمع میکند».[۹]
از سوی دیگر آدمی به اعتبار «عقل» و «نیروی تعقل» و «اندیشه» و قدرت «تشخیص» و «استنباط» در طی طریق و اداره امور زندگانی خود، از «آزادی» و «اختیار» برخوردار است و هیچ کس بر او سلطه و نفوذ ندارد. آزادی انسان چونان عقل و خردش ذاتی و تکوینی است نه اکتسابی و تصنعی. بر این مبنا قوانین و سنن الهی نیز آنگاه که با سرنوشت بشر پیوند و ارتباط مییابند، جنبه بشری به خود میگیرند و لذا توسط انسان قابل بررسی، شناسایی و کشف بوده و از زیر دست انسان میگذرند. بنابراین تعارضی با عقل یا آزادی او ندارند.
بر مبنای آنچه گذشت از نگرش توحیدی سیاست، سه اصل اساسی نشأت میگیرد:
١) حاکمیت مطلقه خدا بر وجود؛
٢) وجود سنن الهی حاکم بر جهان؛
٣) آزادی و اختیار انسان.
از دیدگاه شهید صدر (ره)، حاکمیت و ولایت مطلق بر جهان و انسان، اصالتاً و حقیقتاً از آن خدای متعال است:
«لا سید و لا مالک و لا اله للکون و للحیاه الا الله سبحانه و تعالی …».[۱۰]
خداوند بر اساس حاکمیت مطلقه خویش وسنن تکوینی حاکم بر وجود، انسان عاقل مختار را به دلیل توانایی تشخیص و استنباط و نیروی اخذ تصمیم و اراده بر سرنوشت خود حاکم کرده است؛ یعنی اساس خلقت انسان را – نسبت به موجودات دیگر – بهگونهای طرحریزی نموده که «توانایی و استعداد» اداره جامعه خود را داشته باشد. این توانایی، استعداد و علایق ذاتی و بالقوه بشری، آدمیان را واجد حقی میسازد که «حق حاکمیت» یا «حق ولایت» نام دارد؛ به عبارت دیگر، همانگونه که غرایز و استعدادهای ذاتی انسان او را واجد «حقوق ذاتی»[۱۱] نظیر «حیات»[۱۲]، «آزادی»[۱۳] و «مالکیت خصوصی»[۱۴] میسازند.[۱۵] ویژگیهای فطری و استعدادهای ذاتی به او حق تعیین سرنوشت خویش را نیز میدهد.
شهید صدر (ره) از این حاکمیت یا ولایت اعطایی خداوند به بشر بهصورت جعل تکوینی تحت عناوین «خلافه العام»، «خلافه الانسان»، «استخلاف»، «استئمام» و «استئمان» یاد میکند که مبنای ایجاد دولت[۱۶] و نظام سیاسی و تشکیل حکومت میباشد.
«… از همین رو مسئله خلافت انسان، از دیدگاه قرآن، در حقیقت شالوده حکومت انسان بر هستی است … وعلی هذا الأساس تقوم نظریه حکم الناس لأنفسهم …».[۱۷]
از دیدگاه صدر (ره)، چنین حاکمیتی بهصورت تکوینی و فطری از جانب خدا و مدیر و مدبر هستی بر بشر عرضه شده است. بنابراین جعل و عرضه خلافت عمومی بر بشر جنبه تکوینی دارد نه اکتسابی یا تشریعی. از سوی دیگر، انسان نیز به دلیل اینکه ذاتاً زمینه و شرایط لازم را برای تحقق این حاکمیت داشت، تکویناً و فطرتاً – بهصورت طبیعی و ذاتی – مسئولیت آن را بر دوش گرفت. بر این اساس خلافت عمومی انسان از بعد بشری «امانتی عمومی» است.
در واقع میتوان خلافت عمومی انسان را دارای دو چهره دانست که چهره الهی آن «استخلاف» یا «استئمام» که همان عرضه یا جعل تکوینی و فطری است و چهره انسانی آن «استئمان» یا «امانت عمومی» که همان پذیرش بشر است که ذاتی اوست. بنابراین، عرضه و پذیرش خلافت عمومی انسان هر دو، جنبه تکوینی دارند. با توجه به نقش بنیادین این نظریه در شکلگیری دولت و نیز ایجاد تشکیلات حکومتی در این نوشتار به بررسی مفهوم و ماهیت خلافت انسان و مبانی و نتایج پذیرش آن میپردازیم.
شهید صدر (ره) برای بیان منظور خود در تبیین این نظریه از مفاهیم و اصطلاحاتی چون «خلافه الانسان؛ جانشینی انسان» یا «خلافه العام؛ جانشینی عمومی»، «استخلاف؛ جانشین دادن»، «استئمام؛ امامت دادن» و «استئمان؛ امانت دادن» استفاده میکند. در اینجا هر یک را جداگانه بررسی میکنیم.
برای آشنایی با مفاهیم «خلافه الانسان» و «خلافه العام» ابتدا باید به بررسی واژه «خلافت» در زبان عربی پرداخت:
الف- خلافت: این واژه در قرآن نیامده است ولی برخی از مشتقات آن نظیر: «خلیفه» (دو مرتبه)، «خلائف» (چهار مرتبه)، «خلفا» (سه مرتبه)، «خلف» و … در کتاب خدا ذکر شده است. در زبان عربی خلافت به معنای «جانشینی» و«نیابت» و به اصطلاح امروز «قائم مقامی» آمده است و«خلف یخلف: جانشین شد، جای [کسی یا چیزی] را گرفت» و «خلیفه: جانشین، نایب، قائم مقام و … میباشد». برای نمونه راغب اصفهانی در کتاب مفردات خود مینویسد:
«والخلافه: النیابه عن الغیر إما لغیبه المنوب عنه وإما لموته وإما لعجزه وإما لتشریف المستخلف وعلی هذا الوجه الأخیر استخلف الله اولیاءه فی الارض؛[۱۹]
خلافت عبارت است از نیابت و جانشینی دیگری در یکی از این موارد:
– جانشینی به علت غیبت دیگری (جانشین کننده)،
– جانشینی به علت مرگ دیگری (جانشین کننده)،
– جانشینی و نیابت به علت عجز و ناتوانی دیگری (جانشین کننده)،
– جانشینی به خاطر ترفیع و بزرگداشت جانشین و رساندن او به شرافت و کمال.
وبر اساس مورد چهارم است که خداوند اولیای خود را در زمین خلافت داده است».
ب- خلافه الانسان: هنگامی که واژه خلافت که به مفهوم جانشینی است به اسمی اضافه میگردد به معنای جانشینی و قائم مقامی همان اسم است به نیابت از جانشین کننده. بنابراین در اینجا منظور از خلافه الانسان، جانشینی انسان در زمین به نیابت از خداست. به علاوه «الـ» (الف و لام) در «الانسان» را میتوان دارای یکی از معانی ذیل دانست:
١- برای استغراق افراد جنس باشد؛ در این صورت به معنای کل و بیانگر شمول، فراگیری و کلیت است یعنی «خلافت تمام افراد بشر» یا «جانشینی تمام انسانها» به نیابت از پروردگار جهانیان.
٢- برای بیان نوع و جنس باشد؛ در این صورت به معنای نوع انسان و بازهم بیانگر «جانشینی برای نوع بشر» به نیابت از خداوند عالمیان است. در هر دو حال معنای آن، این است که «انسان نوعاً» و یا «تمام انسانها» – به صورت بالقوه – خلیفه و جانشین خدا در زمین هستند و لذا «خلافه الانسان» به مفهوم جانشینی و نیابت نوع انسان و یا کل آدمیان است. این موضوع بیانگر جعل تکوینی خلافت برای نوع بشر در تمام ابعاد زندگانی خود در کره زمین میباشد.
ج- خلافه العام: منظور از خلافه العام، جانشینی عمومی انسان بر روی زمین است. این واژه را میتوان معادل جانشینی عموم نوع بشر دانست، زیرا «العام» یا صفت خلافت است که منظور خلافت عمومی است و یا مضاف الیه میباشد که در آن صورت به معنای عموم افراد بشر و در واقع نوع بشر است. شهید صدر آن را مترادف با «خلافه الانسان» میگیرد. به همین جهت ما نیز در ترجمه این دو اصطلاح، عبارت «خلافت عمومی انسان» را برگزیده ایم.
بنابراین «خلافت انسان» یا «خلافت عمومی» یعنی جانشینی انسانها یا مردم در زمین به نیابت از پروردگار عالم. علت این جانشینی غیبت، مرگ، عجز و ناتوانی جانشین کننده نیست بلکه به خاطر ترفیع، بزرگداشت، کرامت و رساندن انسان به کمالات شایسته اجتماعی و فردی میباشد و علت آن نیز این است که انسان به دلیل دارا بودن عقل، آزادی، اراده، کمالطلبی و … چنین شایستگی را داشته است:
«وَ لَقَد کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ… وَ فَضَّلْنَاهُم عَلَی کَثِیرٍ مِّمَن خَلَقْنَا تَفضِیلَاً…؛ [۲۰]
علامه شهید سید محمدباقر صدر از خلافت انسان چنین تعبیری دارد:
«خداوند سبحان انسان را به خلافت خود بر روی زمین مشرف ساخت. پس انسان از این نظر که خلیفه خدا در زمین است از سایر موجودات جهان متمایز میباشد».[۲۱]
شهید صدر در ادامه میافزاید:
«بر اثر این خلافت است که انسان شایستگی آن را یافت که فرشتگان بر او سجده کنند و همه نیروهای ظاهری و پنهانی جهان از او پیروی نمایند».[۲۲]
این واژه نیز مصدر باب استفعال و از ریشه «خلافت» میباشد و به مفهوم جانشین کردن، به خلافت فراخواندن، نیابت دادن و … آمده است:
«استخلف فلاناً: جعله خلیفهً له، و فلاناً من فلان: جعله مکاناً»[۲۳] (استخلف فلاناً او را جانشین و قائم مقام خود قرار داد، و استخلف فلاناً من فلان: او دیگری را جانشین خود ساخت). شهید صدر در تحلیل عناصر جامعه یکی از این عناصر را «استخلاف» میداند. وی با استناد به آیه:
«وَ إذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکهِ إنّی جاعِلٌ فی الأرْضِ خَلیفَهً …؛[۲۴]
و یاد آور هنگامی را که پروردگارت به فرشتگان فرمود: من در زمین خلیفه و جانشینی قرار میدهم…».
مینویسد:
«وقتی این آیه را مورد مطالعه قرار میدهیم، ملاحظه میشود خداوند تعالی فرشتگان را آگاه میسازد که بنیاد جامعهای را روی زمین پی افکنده است. میخواهیم بدانیم با توجه به این عبارت قرآنی عناصر این جامعه کدام است، از تعبیر قرآن میتوان سه عنصر اصلی استخراج نمود:
١- انسان؛ «الانسان»،
٢- زمین یا به طور کلی طبیعت؛ «الأرض أو الطبیعه علی وجه عام …»،
٣- پیوند معنوی که انسان را با زمین و با طبیعت از یک سو و انسان را با انسانهای دیگر، بهعنوان برادر از دیگر سوی مرتبط میسازد. این پیوند معنوی را قرآن «استخلاف» مینامد.[۲۵]
بنابراین بر اساس برداشت شهید صدر جامعه زمینی از سه عنصر: «زمین»، «انسان» و «استخلاف» به وجود میآید. رابطه استخلاف نیز به سه صورت قابل تجلی است؛ رابطه انسان با انسان (خودش)، انسان با دیگران (جامعه) و انسان با طبیعت:
این رابطه بیانگر این است که انسان در برابر سه سرنوشت مسئول و امانتدار است: «سرنوشت خویش، سرنوشت اجتماع و سرنوشت طبیعت». بهعلاوه هر چند استخلاف پیوندی است اجتماعی اما یک سر آن در بیرون از این جامعه قرار دارد، زیرا عاملی خارج از اجتماعی که به وجود آمده، بنیان آن را گذاشته است و او یکی از بنیادهای اساسی این پیوند اجتماعی است. لذا این پیوند دارای چهار جنبه یا چهار رکن است و از این چهار رکن، رکن بیرونی از همه مهمتر میباشد، زیرا مبنا و اساس «استخلاف» اوست. طبیعتاً پیوند استخلاف به گونهای است که در برگیرنده این رکن خارجی نیز میباشد. به بیان شهید صدر بر این اساس عناصر یا ارکان «استخلاف» عبارتاند از:
١- مستخلِف- که خداوند سبحان است (خلیفه گرداننده)،
٢- مستخلَف- که انسانهای روی زمین هستند (خلیفه شده)،
۴ و ٣- مستخلَف علیه- (آنچه خلافت بر آن صورت گرفته است)، که شامل انسان، جامعه و زمین (طبیعت) میباشد. پیوند چهار بعدی استخلاف را میتوانیم به شکل هرمی نشان دهیم:
شهید صدر بعد از بیان عناصر چهارگانه «استخلاف» مینویسد:
«نقش انسان در برخورد با زندگیاش نقش استخلاف و استئمام است؛ یعنی خداوند انسان را در زمین جانشین خود ساخته و به او مقام امامت بخشیده است. در این جامعه زمینی رابطه انسان با طبیعت رابطه مالک و مملوک نیست، بلکه رابطه امین با مورد امانت است، و رابطه انسان با برادرش (انسان دیگر) در هر پایگاه اجتماعی، رابطه دو همکار در انجام وظیفه خلافت الهی است. نه اینکه رابطه حاکم و محکوم، مالک و مملوک یا خدایی و بندگی باشد».[۲۶]
به زعم شهید صدر اگر بعد یا رکن چهارم این پیوند اجتماعی «استخلاف» یعنی «الله» را برداریم تمام پیوند دگرگون میگردد و ساختمان حیات اجتماعی به صورتی دیگر در میآید. «حاکمیت و مالکیت به رنگهای گوناگون پدید میآید، حاکمیت انسان نسبت به انسان دیگر به صورتهایی در میآید که تاریخ – بعد از نادیده گرفتن بعد چهارم – گرفتار انواع و اقسام آن شده است …».[۲۷]
بنابراین آنچه محتوای روابط اجتماعی را تغییر میدهد بودن یا نبودن «مستخلِف» در ارکان تشکیلدهنده آن است.
تعبیر دیگری که شهید صدر برای بیان «خلافت عامه» انسان بر روی زمین بهکار میبرد «استئمام» است که به معنی امامت دادن، امام گذاشتن، استقرار امانت و رهبری و … میباشد. بر این اساس به نظر شهید صدر خداوند انسان را به مقام «امامت» در زمین مفتخر کرده است.
استئمام و امامت تعبیر دیگری از استخلاف و خلافت عمومی یا خلافت انسان است. آنگاه که از بالا و بعد آسمانی و از ناحیه جاعل خلیفه به استخلاف (حاکمیت انسان) در زمین بنگریم استخلاف، نیابت و جانشینی است و آنگاه که از بعد زمینی و بشری و از ناحیه خلیفه شونده و با تکیه بر نقش انسان به موضوع خلافت عمومی نظر افکنیم، «استئمام» و «امامت» و «رهبری» است. یعنی هم انسان را بهعنوان جانشین خدا در زمین مییابیم و هم بهعنوان امام و رهبر و حاکم. امامت و رهبری در اینجا مفهومی فطری و تکوینی دارد نه تشریعی؛ یعنی جعل آن جعل تکوینی و مبتنی بر طبیعت خلقت انسان و ویژگیهای فطری او یعنی عقل و آزادی میباشد و لذا معنایی عام دارد نه خاص.
دیگر اصطلاح و مفهومی که شهید صدر در بررسی نظریه خلافت عمومی انسان بهکار برده است، «استئمان» است که به معنی «امانت دادن» یا «عرضه امانت» ویا «واگذاردن امانت» و «امین قراردادن» و … میباشد. بر این اساس اگر از زاویه دیگری – یعنی باز از پایین و از زاویه نگاه آدمیان یا از برون- به موضوع خلافت انسان نگاه کنیم، آن را بهعنوان امانت میبینیم. البته امانت در اینجا نیز یک پذیرش تکوینی است و در واقع یک سنت الهی است که تحقق یافته است. به بیان شهید صدر:
«این امانتی که انسان آن را پذیرفته و زیر بارش رفته است وقتی بر طبق این آیه[۲۸] بر او عرضه شد … و پذیرش تکوینی پدید آمد، و این معنای سنت تاریخی است».[۲۹]
الف- استخلاف و اعطای امانت: شهید صدر بر این نکته اصرار میورزد که «استخلاف» و «امامت» انسان در زمین یک «امانت» است و رابطه انسان با جامعه (انسانهای دیگر) رابطه «امین» با «مورد امانت» میباشد. استخلاف و امامت انسان در زمین همان امانتی است که آسمانها، زمین و کوهها از پذیرش آن سر باز زدند و انسان حامل آن را پذیرفت:
«إنَّا عَرَضْنَا الأمانَهَ عَلَی السَّماواتِ وَ الأرْضِ وَ الجِبالِ فَأبَیْنَ أنْ یَحمِلْنَها وَ أشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَها الإنْسانُ إنَّهُ کَانَ ظَلُوماً جَهُولاً».[۳۰]
بررسی تحلیلی موضوع استخلاف از دیدگاه انسان و به اعتبار پذیرش انسان جانشینی را در شکل «امانتداری» و «مسئولیت» جلوه میدهد؛ یعنی استخلاف در تحلیل جدید به «استئمان» تبدیل میشود، زیرا «استخلاف» برعهده خدا و «استئمان» برعهده انسان است. خلافت و امامت از ناحیه خدا عرضه میشود ولی پذیرش آن از سوی انسان در قالب «امانت» تحقق مییابد:
«امانت همان صورت پذیرفتهشده خلافت است: خلافت از ناحیه خدا عرضه میشود که او این پایگاه بلند را به انسان میبخشد. امانت و خلافت عبارت است از استخلاف و استئمان یعنی به جانشینی برگزیدن، به امانت گرفتن و تحمل بار سنگین آن را کردن …».[۳۱]
بنابراین مفهوم «جعل» در آیات مربوط به خلافت انسان به معنای «عرضه امانت» است، زیرا در «جعل» همان چهار عنصر «استخلاف و استئمان» قرار دارند که عبارت اند از:
١- استخلاف، استئمام، استئمان، جعل، عرضه خلافت و امامت.
٢- مستخلِف، مستئمِم، مستئمِن، جاعل، معروض منه، خدا.
٣- مستخلَف، مستئمَم، مستئمَن، مجعول، معروض علیه، انسان.
۴- مستخلف علیه، مستئمم علیه، مستئمن به، مجعول له، معروض، جامعه و طبیعت.
ب- تکوین یا تشریع: حال باید دید آیا این «جعل» یا عرضه «خلافت و امانت» عرضه تشریعی و قانونی است – آنگونه که برخی پنداشتهاند- یا نه عرضه تکوینی و طبیعی است؟ این خلافت یا پیوند اجتماعی بنا بر تفسیر آیه ٧٢ سوره احزاب بر انسان عرضه شده است و انسان هم آن را پذیرفته و زیر بار مسئولیت آن رفته است و لذا تبدیل به امانت شده است، زیرا تا مورد امانت را امین نپذیرد رابطه و قرارداد مبتنی بر امانت و امانتداری تحقق نمییابد. بنابراین در اینجا سخن از امانتی است که بر انسانی عرضه شده و او هم آن را پذیرفته و لذا رابطه اجتماعی استخلاف تحقق یافته است؛ درحالیکه همین خلافت بر موجودات دیگر عرضه شد ولی آن را نپذیرفتند. اینجاست که میگوییم این جعل و عرضه تشریعی و قانونی نیست بلکه تکوینی و فطری است و با جعلهای تشریعی نظیر ارسال رسل تفاوت دارد. یعنی به بیان شهید صدر این «جعل و عرضه» یک سنت اجتماعی- سیاسی یا تاریخی است نه یک تشریع و قانونگذاری که برای اطاعت و پیروی صورت میگیرد؛ چه، اطاعت و پیروی در مورد موجودات دیگر نظیر کوهها، آسمانها و زمین که قبلاً این امانت بر آنها عرضه شده است معنی ندارد:
” از اینجا در مییابیم که این عرضه، عرضه تکوینی است نه عرضه تشریعی. مقصود این است که، این عطای پروردگار در جستوجوی جایی متناسب با طبیعتش، متناسب با فطرت و سرشتش، متناسب با ساختمان تاریخی و وجودیاش، همهجا گردش کرد. کوهها با این خلافت همآهنگی نداشتند. آسمانها و زمین با این پیوند اجتماعی چهار طرفه مناسبتی نداشتند تا بتوانند بار امانت و خلافت الهی را بردارند. ولی تنها موجودی که برحسب ساختمان و بافت خود و به حکم فطرت الهیاش با این خلافت تناسب دارد، انسان است. بنابراین، عرضه امانت در اینجا عرضه فطری و تکوینی است و قبول و پذیرش انسان هم، قبول و پذیرش فطری و تکوینی است و معنای سنت تاریخی نیز همین است».[۳۲]
بنابراین در اندیشه شهید صدر، حاکمیت و خلافت انسان، سنتی فطری و در عین حال تاریخی و سیاسی است و لذا هر چند انسان «ظلوم و جهول» میتواند در مقابل آن بایستد و با آن برزمد و مانع تحققش گردد، نمیتواند منکر وجود آن گردد.
ج- استخلاف عمومی و نوعی: آیا این خلافتی که خداوند بهعنوان امانت در اختیار انسان نهاده است، آنگونه که برخی میپندارند، اعلام حاکمیت و خلافت برای شخص آدم (علیهالسلام) است یا اینکه نوع انسان مورد نظر است. در آیه ٣٠ سوره بقره مطرح شده است که فرشتگان در برابر این استخلاف اعتراض کردند و گفتند: آیا خلافت را در اختیار انسانی میگذاری که در زمین فساد و خونریزی میکند …؟ از این اعتراض فرشتگان بر میآید که خلافت اختصاص به حضرت آدم (علیهالسلام) نداشته است؛ زیرا آن کس که در زمین خونریزی و فساد میکند، طبق آنچه فرشتگان را نگران کرده است آدم (علیهالسلام) نبوده است.[۳۳] بهعلاوه در مورد اینکه شخص آدم (علیهالسلام) در زمین خونریزی یا فساد کرده باشد تاریخ چیزی را بیان نکرده و بر اساس آیات قرآن و نیز نص تورات و انجیل اولین خونریزی به دست فرزند آدم (علیهالسلام) قابیل صورت گرفته است. همچنین معنا ندارد که فرشتگان به موضوعی موقتی و چند ساله اعتراض نمایند، بلکه آنها به موضوعی مستمر و همیشگی اعتراض داشتند، موضوعی که بهعنوان یک سنت در تاریخ جهان در میآید و تا انسان بر روی زمین زندگی میکند ادامه خواهد داشت. در آیاتی دیگر نیز استخلاف و خلافت به تمام انسانها نسبت داده شده است:
١-«أمَّنْ یُجیبُ المُضْطَرَّ إذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ وَ یَجعَلُکُمْ خُلَفاءَ الأرْضِ»[۳۴]
٢-«إذْ جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ»[۳۵]
٣-«جَعَلَکُمْ خَلائِفَ الأرْضِ»[۳۶]
بنابراین موضوع خلافت امری تکوینی و لذا همگانی و عمومی است و اختصاص به حضرت آدم (علیهالسلام) ندارد:
«این خلافتی که خداوند در آیات قرآن از آن حکایت میکند، اعلام خلافت برای شخص آدم (علیهالسلام) نیست، بلکه جنس آدمی بهصورت کلی مورد نظر است، زیرا آن کس که در زمین فساد میکند و مرتکب خونریزی میشود طبق آنچه ملائکه از آن بیم داشتند، شخص آدم (علیهالسلام) نبوده است. بلکه آدمیت و انسانیت در طول تاریخ میباشد. بنابراین خلافت برای انسانیت روی زمین است …».[۳۷]
این است که پیامبر اسلام (ص) میفرماید: «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته».[۳۸]
موضوع دیگری که شهید صدر صریحاً مطرح نکرده است ولی از بحثهای او قابل استنتاج است این است که «خلافت انسان» تفویض حاکمیت الهی به انسان نیست، زیرا حاکمیت الهی مطلقه، نامحدود و حقیقی است و لذا قابل واگذاری به موجوداتی با ویژگیهای محدود نمیباشد. بهعلاوه حاکمیت بر جهان هستی از صفات خدا و عین ذات اوست و لذا تفویض آن معنا ندارد. تجزیهپذیری نیز در حاکمیت خدا راه ندارد که بخشی از آن را به بشر تفویض نموده باشد. «خلافت و حاکمیت عمومی بشری» همچون سایر قوانین و سنتهای الهی از امور فطری و تکوینی است که بهعنوان نیاز طبیعی انسان و برای رسیدن به کمال از جانب خدا برای او تکویناً و ذاتاً جعل و عرضه شده است و ذاتاً نیز از سوی او مورد پذیرش قرار گرفته است.
الف- جعل الهی: خداوند انسان را جانشین خود در زمین قرار داده است و این جانشنی با هدف رشد، تعالی و حرکت انسان بهسوی سعادت و کمال و جاودانی صورت گرفته است. بنابراین از این دیدگاه انسان نمیتواند ادعا کند که ذاتاً دارای حاکمیت و خلافت است، زیرا انسان جایگاه «خلافت» و پایگاه امانت و مسئولیت الهی است. به همین جهت در قرآن نیز خلافت انسان در زمین با فعل «جعل» بیان شده است. بنابراین از این نظر که منشأ و سرچشمه آن بیرون از جامعه انسانی است جعلی و اعتباری میباشد.
«… در اسلام مردم مرکز و محور جانشینی خدا و پایگاه مسئولیت در برابر او هستند».[۳۹]
ب- محدودیت و نسبیت: با توجه به اینکه خلافت در زمین بهدست انسانها تحقق مییابد و تواناییها، امکانات و تلاشهای بشری محدود و نسبی است لذا خلافت او نیز همینگونه خواهد بود. این ویژگی مهم در این نظریه بیانگر این است که خلافت بهصورت مطلقه و با اختیارات نامحدود معنا ندارد. بهویژه که انسان موجودی است که امکان خطا، اشتباه، گناه و معصیت وحتی آلوده شدن به ظلم و فساد را دارد (إنَّهُ کَانَ ظَلُوماً جَهُولًا) و چنین وضعی در سیاست و قدرت به مراتب بیشتر است.
ج- تکوینی و فطری: ولایت و خلافت انسان در زمین امری طبیعی و تکوینی است؛ یعنی مطابق با ساخت و سرشت طبیعی اوست و تشریعی، وضعی و قانونی نمیباشد؛ یعنی بهعنوان وظیفه و تکلیف به او عرضه نشده است بلکه به خاطر تناسب و همآهنگی که با سرشت و ساختار طبیعیاش داشته است به او عرضه شده و او نیز آن را پذیرفته است و اگر فعل «جعل» را در مورد آن بهکار میبرد، جعلش تکوینی و فطری است نه تشریعی و وضعی. جعل در اینجا چیزی شبیه به «خلق» یا تکمیل خلق میباشد. همانگونه که در قرآن ابتدا از خلق آسمانها و زمین سخن میگوید و بعد با جعل ظلمات و نور آن را کامل میکند.[۴۰]
د- سنت الهی: خلافت انسان در زمین چون امری فطری و واقعی است و ریشه در طبیعت انسان و جهان دارد از آن به «سنت» یا «قانون» الهی تعبیر میشود. بنابراین تمام خصوصیات سنتهای الهی را دارد. منتها سنتی است از نوع سنتهای گروه سوم یعنی گرایشهای طبیعی و فطری؛ بدین معنا که انسان بهعنوان موجودی اجتماعی – سیاسی (یا به تعبیر ابونصر فارابی «مدنی») بدون خلافت و حاکمیت – به معنای واقعی- انسان نخواهد بود و این ویژگی را نمیتوان از او جدا کرد، هر چند که میتوان موقتاً با فطرت و سرشت انسان به مقابله برخاست و در مقابل سنتهای فطری ایستاد.
هـ- عمومیت و همگانی: «خلافت انسان» موضوعی عمومی، انسانی و همگانی است. فراگیرنده، جهانشمول و عام است و به هیچ فرد، گروه یا طبقه خاصی تعلق ندارد و هیچ فرد یا گروه یا طبقهای نمیتواند ادعا کند که دیگران فاقد آن هستند. همانگونه که انسانها همه در پیشگاه حق برابرند، در دارا بودن حق ولایت و خلافت در زمین نیز برابرند.
و- گستردگی و شمول: حوزه و دایره خلافت انسان در زمین بسیار گسترده است و تمام ابعاد زندگی او را در بر میگیرد. در سیاست، اقتصاد، جامعه، فرهنگ، اخلاق، دانش و … انسان جانشین خداست. مثلاً در اقتصاد انسان بهعنوان خلیفه خدا:
«وظیفه دارد: ثروتی را که خداوند در اختیار او گذارده بر اساس فرمانها و دستورهای مالک اصلی اداره نماید».[۴۱]
در قرآن نیز به این نوع استخلاف اقتصادی اشاره شده است:
«أنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفینَ فیهِ».[۴۲]
بنابراین خلافت انسان تنها یک خلافت سیاسی محض نیست بلکه ابعاد گوناگونی دارد و راهی است برای رسیدن بشر به مقام عبودیت محض الهی و خداگونه شدن. برخی از ابعاد استخلاف عبارتاند از:
١) ایجاد جامعه سیاسی و دولت و در نهایت تشکیل حکومت (خلافت سیاسی)؛
٢) خلافت اخلاقی، تربیتی و پرورشی (انسانسازی)؛
٣) ایجاد عدالت اقتصادی، توسعه، رفاه و پیشرفت (خلافت اقتصادی)؛
۴) خلافت علمی و فرهنگی؛
۵) خلافت اجتماعی؛
۶) خلافت بر طبیعت؛
٧) خلافت انسان بر نفس خود و … و به تعبیر شهید صدر:
«… خداوند پروردگار زمین و همه خیرات آن است و نیز پروردگار انسان و حیوان و هر جنبندهای … بدین سان خلیفه الله در زمین یعنی جانشین خداوند در تمام این امور و اشیا و …».[۴۳]
در بعد سیاسی نیز این خلافت دارای سه جنبه است: یکی ولایت، رهبری و خلافت در جامعه، دوم امانتداری و تحقق مسئولیت، و سوم نظارت، گواهی، شهادت و مشارکت در امور سیاسی جامعه. این هر سه ناشی از دو ویژگی طبیعی انسان یعنی عقل و آزادی است.
ز- برابری در خلافت: به نظر شهید صدر تمام انسانها در دارا بودن حقوق مربوط به خلافت با هم برابرند و حق خلافت هیچ کس طبیعتاً بیشتر از دیگری نیست؛ یعنی همان حق و سهمی که شخص الف برای تحقق خلافت خدا در زمین دارد، شخص ب نیز داراست و از اینجاست که در این نظریه برتریطلبی و سلطهجویی افراد بر یکدیگر منتفی است.
«همانگونه که گذشت مردم صاحب حق و عهدهدار حمل این امانت هستند و همگی نسبت به این حق در پیشگاه قانون با هم برابرند و تمام آنها در جهت تحقق آن، حق بیان آرا و افکار و انجام فعالیتهای سیاسی به گونههای مختلف را دارند، همانگونه که در انجام مراسم و شعائر دینی و مذهبی خود آزاد هستند».[۴۴]
ح- امانت بودن: امانت آن چیزی است که امانتدار باید در آن بر اساس رضایت و توافق صاحب امانت دخل و تصرف نماید. خلافت انسان در زمین از نوع امانت است؛ یعنی جامعه و طبیعت مورد امانت هستند و انسان امانتدار آنها. به همین جهت امانت، مسئولیت و تعهد را به دنبال دارد.
ط- توحیدی بودن: مرکز و محور اصلی خلافت انسان را «توحید» تشکیل میدهد و مبنا و اساس آن در اعتقاد به مبادی توحیدی قرار دارد و لذا بدون پذیرش توحید، تحقق آن بعید به نظر میرسد.
ی- غیر قابل سلب بودن: همانگونه که قبلاً بیان شد «خلافت انسان» در زمین جنبه عمومی و همگانی دارد و همگان در دارا بودن آن و حقوق مربوط به آن با هم برابرند. از این دو مقدمه میتوان نتیجه گرفت که نمیتوان حق خلافت در زمین را در هیچیک از ابعاد آن (سیاسی، حقوقی، اقتصادی و …) از کسی سلب کرد. بهعنوان نمونه یکی از ابعاد آن استخلاف در طبیعت و ثروت است که حق مالکیت خصوصی را به دنبال دارد، نمیتوان حق مالکیت خصوصی را از کسی سلب کرد. در امور سیاسی نیز همینگونه است. مثلاً یکی از جنبههای آن حق نظارت و مشارکت در حکومت است و این حق را نمیتوان از کسی سلب نمود.
ک- غیر قابل انتقال بودن: این خلافت به دو دلیل غیر قابل انتقال است، اولًا همه دارای حق خلافت برابرند و حق دخالت آنها در امور جامعه یکسان میباشد. پس انتقال آن از کسی به دیگری بیمعنا است و ثانیاً انتقال حق خلافت از کسی به دیگری به معنای این است که او دیگر بر سرنوشت خود، جامعه و طبیعت حاکم نیست و تحت سلطه دیگران قرار دارد و این امر برابر است با از بین رفتن آزادی او.
ل- زیربنا و اساس حکومت: مردم با دارا بودن حق خلافت در زمین است که میتوانند با تشکیل حکومت اداره امور جامعه را بهدست گیرند؛ زیرا مادامی که مردم همه، حق دخالت در سرنوشت جامعه خود را نداشته باشند، نمیتوانند به تشکیل حکومت اقدام کنند:
«… از همین رو مسئله خلافت انسان، از دیدگاه قرآن، در حقیقت شالوده حکومت انسان بر هستی است. بدینترتیب حکومت انسان بر خود هم بر این پایه درست میشود. چنانکه حکومت مردم بر مردم، یعنی حق حاکمیت ملی نیز به عنوان خلیفه الله بودن انسانها میتواند مشروع و قانونی باشد: … و شرعیه ممارسه الجماعه البشریه حکم نفسها بوصفها خلیفه عن الله …»[۴۵]
تا اینجا به تبیین مفهوم خلافت انسان یا خلافت عمومی و ویژگیهای آن پرداختیم. حال باید دید که این «خلافت عمومی» بر چه مبنا و اصولی استوار است. در اینجا برخی از مبانی و اصول عمده خلافت عمومی انسان بیان میشود:
الف- تکوین و فطرت بشری: انسان موجودی است مدنی یا اجتماعی، یعنی بدون تشکیلات، نظم و اجتماع نمیتواند به زندگی خود ادامه دهد. قرنها پیش ارسطو به این مهم توجه کرده است:
«انسان به حکم طبیعت حیوانی اجتماعی (مدنی) است، و آن کس که از روی طبع، و نه بر اثر تصادف، بیوطن[۴۶] است، موجودی است یا فروتر از آدمی یا برتر از او».[۴۷]
اجتماعی بودن انسان بدین معنا است که دارای سرنوشتی مشترک به نام سرنوشت اجتماعی میباشد. بنابراین فطرت و طبیعت انسان بهگونهای است که بتواند بر این سرنوشت مشترک حاکم باشد و مفهوم تکوینی و فطری بودن خلافت عامه انسان نیز همین است؛ یعنی انسان برحسب فطرت و طبیعت و اقتضای تکوین بر سرنوشت خویش حاکم شده است. سنت تاریخی بودن خلافت انسان نیز همآهنگی و تناسب آن را با ساختار طبیعی و فطری انسان میرساند. به بیان شهید صدر:
«… ولی تنها موجودی که برحسب ساختمان و بافت خود و به حکم فطرت الهیاش با این خلافت تناسب دارد، انسان است. بنابراین، عرضه امانت در اینجا عرضه فطری و تکوینی است و قبول و پذیرش انسان هم، قبول و پذیرش فطری و تکوینی است و معنای سنت تاریخی نیز همین است».[۴۸]
ب- عقل و خرد انسان: مهمترین ویژگی انسان که او را از سایر موجودات جهان هستی متمایز میسازد عقل[۴۹] است. به همین جهت در تعریف انسان گفتهاند «حیوان ناطق» یعنی حیوانی که صاحب نطق، شعور، ادراک و فهم و بهطور کلی عقل است. عقل در اینجا عبارت است از نیروی درک و فهم و تشخیص و در مقابل «سفه» و «جهل» قرار دارد. امام هفتم (علیهالسلام) در مورد عقل به این مفهوم میفرماید:
«یا هشام إن الله تبارک وتعالی بشّر أهل العقل والفهم فی کتابه، فقال: فَبَشِّرْ عِبَادِ * الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ القَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أحْسَنَهُ …».[۵۰]
مضمون روایت این است که خداوند به اهل عقل و فهم در کتابش بشارت داده است آنجا که میفرماید: به بندگانی که به سخن و گفتار گوش فرا میدهند، پس نیکوترین آن را بر میگزینند. از این سخن کاملاً پیداست که بارزترین جنبه عقل درک، تشخیص و تمیز صحیح از غلط و حق از باطل است.[۵۱] بنابراین انسان عاقل آن توانایی و استعداد را دارد که بتواند در مورد سرنوشت خود تصمیم بگیرد یا در آن مداخله و مشارکت کند.
ج- آزادی و اختیار: انسان موجودی است صاحب اختیار و مبنای خلقتش بر اساس آزادی است؛ یعنی هیچ نیرویی نمیتواند مانع حرکت اراده انسان گردد. تنها انسان آزاد است که میتواند در اداره امور جامعه خود مشارکت نماید و همین آزادی انسان بود که باعث شد بتواند عرضه امانت الهی را بپذیرد. (بر اساس یک نظریه) فرشتگان با اعتراض خود خیال میکردند که این خلافت به موجوداتی نظیر خودشان که آزادی و اختیار در آنها راه ندارد تعلق میگیرد، درحالیکه مضمون آیات چیز دیگری را بیان میدارد و آن اینکه خداوند با اعلام «إنّی أعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» اشاره به تفاوت انسان با ملائکه در مورد تعلق خلافت عمومی مینماید. بنابراین انسان از آن روی سزاوار خلافت میشود که موجودی آزاد است و صاحب اختیار.
د- اراده و عزم: برآیند عقل و آزادی در انسان چیزی است که اراده نام دارد یعنی انسان با عقل میسنجد، تشخیص میدهد، ارزیابی میکند و آنگاه با آزادی تصمیم میگیرد. پس اراده و عزم در جایی ممکن است که تشخیص و آگاهی همراه با آزادی، اختیار و قدرت انتخاب وجود داشته باشد. پذیرش خلافت انسان از سوی او بیانگر عزم و تصمیم اوست. البته تصمیم و عزم در اینجا جنبه تکوینی دارد.
هـ- حق ولایت و مسئولیت (حق ولایت نظارتی یا ارشادی): شهید صدر با اشاره به آیه ٧١ سوره توبه مطرح میسازد که انسانهای مؤمن بر یکدیگر دارای ولایت [ارشادی ومبتنی بر نصح] هستند: «المُؤْمِنُونَ وَ المُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أوْلیاءُ بَعْضٍ …».
نمونهای از تجلی این نوع ولایت ارشادی و نظارتی و مبتنی بر نصح و خیرخواهی در امر به معروف و نهی از منکر قرار دارد که نوعی نظارت و مشارکت اجتماعی است «یَأْمُرُونَ بِالمَعْرُوفِ …». دارا بودن این حق است که به انسان اجازه میدهد دیگری را امر و نهی نماید یا اخطار کند یا نصیحت نماید و اگر انسان چنین حقی را بر دیگری نداشت چگونه میتوانست به او بگوید این کار را بکن، فلان کار به صلاح تو نیست؟ این حق ولایت و حاکمیت بیانگر این است که انسان نمیتواند نسبت به جامعه و سرنوشت آن بیتفاوت بماند:
«این آیه از ولایت سخن به میان میآورد و اینکه هر انسان باایمانی ولیِ انسان باایمان دیگر است و منظورش از ولایت، سرپرستی و حاکمیت و ولایت [ارشادی] بر امور اوست».[۵۲]
و- اعتقاد به توحید: یکی دیگر از مبانی خلافت انسان اعتقاد به توحید و بهویژه بعد اجتماعی توحید در زندگی انسان میباشد.
«رکن و جوهر عقیده اسلامی توحید است و اسلام بر اساس همین عقیده انسانها را از بندگی غیر خدا آزاد میکند (لا اله الا الله) … و حکومت و مالکیت هر مالکی جز خدا را واهی میداند. اعتقاد به حکومت و مالکیت خدا (بر جهان هستی) بنیاد آزادی (درونی و) برونی انسان را پایه مینهد …».[۵۳]
منظور این است که با رد حاکمیتها و خلافتهای غیر الهی، انسان «خلافت عمومی خود» را میپذیرد و در جهت تحقق آن میکوشد؛ زیرا بدون نفی حاکمیتهای دیگر اصولاً پذیرش حاکمیت و خلافت خود معنا ندارد. بهعلاوه انسان در جهت وابستگی به مرکزیت توحید است که میتواند مفهوم خلافت عمومی خود را در زمین تحقق بخشد و دستهای سلطهگران را از سر خود کوتاه نماید:
«جامعه انسانی قبل از هر گونه وابستگی و تعلقی، وابسته ومنسوب به یک مرکز است و آن مستخلف (مرکزیت خلافتش) یعنی خداوند سبحان است که او را جانشین خود در زمین قرار داده است».[۵۴]
ز- شورا و مشورت: شهید صدر با اشاره به آیه «أمْرُهُمْ شُوری بَیْنَهُمْ»[۵۵]، شورا را یکی از مبانی و پایههای خلافت انسان میداند.[۵۶] شورا و مشورت یکی از مهمترین روشهای عرفی و عقلایی و فطری در زندگی اجتماعی انسان است که حتی در نظامهای استبدادی نیز به صورتی، هر چند ضعیف وجود داشته است. اصولًا مسئله شور و تبادل نظر در میان انسانها تاریخی انسانی دارد و در اسلام نیز جایگاه والایی یافته و یکی از سورههای قرآن به نام سوره «شوری» نام گرفته است. در سیرت پیامبر (ص) و ائمه اطهار (علیهمالسلام) نیز به کرات شورا و مشورت در امور دیده میشود. همانگونه که به تحقق آن نیز سفارش کردهاند.
به بیان شهید صدر:
«… میبینیم پیامبر اکرم (ص) تا چه حد اصرار دارد مردم را در وظایف حکومت و مسئولیت خلافت خدا در روی زمین، شرکت دهد تا جایی که در پارهای از اوقات در مشورت نظر اکثریت را که میداند (در واقع) صلاحیت هم ندارند بر میگزیند. این عمل تنها به خاطر آن است که مردم احساس کنند در کارها، تجربه و بازسازی جامعه نقش مثبت دارند».[۵۷]
بهطور کلی شورا عملی اخلاقی و عقلایی است که ذاتی و فطری انسانها است و هدف آن رسیدن به نظر و رأی صائب، جامع، معقول و صحیح است.
الف- ایجاد جامعه سیاسی، دولت و تشکیل حکومت: جامعه انسان بهعنوان جانشین خدا در زمین برای اداره و تدبیر امور خود به ایجاد دولت و در نتیجه تشکیل حکومت میپردازد. بنابراین پایه و اساس دولت «خلافت عامه انسان» است. چه اگر انسان جانشین خدا در زمین نباشد چگونه میتواند به تدبیر امور جامعه پرداخته و در آن تصرف نماید. خلیفه بودن یعنی توانایی بالقوه ایجاد دولت و تشکیل سازمانهای حکومتی را داشتن و لذا بر انسان است که این توانایی و استعداد بالقوه را به نیرویی بالفعل تبدیل کرده، دولتی را به وجود آورد و برای تأمین اهداف دولت به تشکیل حکومت و نهادهای سیاسی بپردازد. دولت جامعهای سیاسی است که از طریق آن بعد سیاسی خلافت انسان «سیاست» تحقق مییابد:
«یا داوُدُ إنَّا جَعَلْناکَ خَلیفَهً فی الأرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالحَقِّ».[۵۸]
بر اساس این آیه داود خلیفه خدا در زمین است و این خلافت هم میتواند تکوینی باشد و خلافت عمومی انسان به او تخصیص یافته باشد، زیرا طرف خطاب اوست و او انسانی است نماینده و نمونه انسانهای دیگر، و هم میتواند تشریعی باشد و تحقق خلافت او در ایجاد حکومت حقیقی و صحیح میباشد.
ب- آزادی انسان و عدم سلطهجویی: با پذیرش حاکمیت مطلق الهی و اینکه او همه مردم را جانشین خود در زمین قرار داده است نه فرد، گروه یا طبقه خاصی را و همگان در این جانشینی ذاتاً با هم برابرند، سلطهجویی و برتریخواهی نفی میشود و آزادی انسان حفظ و رعایت میگردد. از این دیدگاه حتی امتیازات معنوی و تقوا و ایثار در راه خدا هیچگونه برتری سیاسی- اجتماعی و سلطهای را برای انسانها به وجود نمیآورد. در هر حال انسان صاحب تقوا با افراد دیگر در جهت تحقق این خلافت و در برابر حقوق اجتماعی و سیاسی با هم برابرند.
«برتری و امتیازها، تنها در مقیاس الهی قابل قبول است و آن هم فقط بر مبنای عمل صالحی که از بنیاد پارسایی، دانش و جهاد صورت گرفته باشد و برای انسان چیزی جز کوشش او نخواهد بود … خداوند موجود آزاد و مختاری را جانشین خود بر روی زمین قرار داد تا بتواند به اختیار خود “مصلح” یا “مفسد فی الارض” باشد و با آزادی خود راهش را برگزیند».[۵۹]
ج- پیشرفت و تکامل: به نظر شهید صدر، با پذیرش این نظریه راه پیشرفت، توسعه و تکامل بر روی انسان باز است و افراد انسانی در این راه هیچگونه محدودیتی نخواهند داشت و این حرکت تکاملی انسان تا رسیدن به خدا (ایده آل مطلق) ادامه دارد یعنی توقف در آن نیست:
«یا أیُّها الْإنْسانُ إنَّکَ کادِحٌ إلی رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقیهِ».[۶۰]
شهید صدر در تفسیر این آیه مینویسد:
«این آیه کریمه، هدفی برتر برای انسان یعنی انسانیت و جامعه بشری قرار میدهد، میگوید انسانیت در همه سطوح میکوشد تا به لقای پروردگار برسد. کدح یعنی یک حرکت و بسیج پیگیر، آمیخته با رنج و درد و سوز و گداز. برای همه جامعه بشری کدح صورت میگیرد، زیرا این حرکت یک حرکت عادی نیست، یک حرکت صعودی است، تکامل و ارتقا است …».[۶۱]
انسان خلیفه الله در این مسیر نگاه خود را به آسمان میدوزد و زمین را با چشم آسمانی میبیند برعکس انسان غربی که نگاه خود را به زمین دوخته است و آسمان را فراموش کرده است و شرقیان که به آسمان چشم دوختند و زمین را فراموش کردند. آنگاه که نگاه به زمین با دید آسمانی معنوی صورت گیرد، راه حرکت را بهسوی تحقق خلیفه اللهی در آن باز میکند:
«اما اگر زمین جامه آسمانی بپوشد و کار بر روی طبیعت، عنوان وظیفه و مفهوم عبادتی پیدا کند، آنگاه نظریه انسان غیبگرای مسلمان، تبدیل به نیرویی حرکت آفرین میشود که او را برای مشارکت در بالا بردن سطح زندگی به جلو میراند و این وظیفهای است که دولت اسلامی باید انجام دهد …».[۶۲]
د- خداگونه شدن و هدف نامحدود: هدف و اساس «خلیفه اللهی» انسان و تشکیل دولت و حکومت وی در زمین این است که بتواند ارزشهای الهی را در خود پیاده نماید و چون ارزشها و صفات حق تعالی نامحدود است بنابراین تحرک و پویایی انسان همیشگی است:
«رشد حقیقی در منطق اسلام وقتی حاصل میشود که انسان «خلیفه الله» بتواند شبیه ارزشهایی که در وجود خداوند متعال متجلی است در وجود خود بهعنوان خلیفه او … تحقق بخشد … از آنجا که این مکارم اخلاقی در سطح خداییاش مطلق و بیحد و حساب است و انسان موجودی است محدود، بدیهی است پیاده شدن این اخلاق در یک موجود انسانی ایجاب میکند بهصورت یک حرکت دائم بهسوی بینهایت انجام شود».[۶۳]
هـ- قدرت فساد نمیآورد: نگرش برخی از اندیشمندان غربی این نظر را به وجود آورده است که قدرت فساد میآورد. … ولی از دیدگاه شهید صدر، احساس مسئولیت و امانتداری و حضور در پیشگاه خدا و توجه به آخرت مانع از فساد قدرت میشود.
«با این ساخت شایستهای که شهروندان در دولت اسلامی دارند، انسان میتواند از بند پدیدههای زمینی (مادی) رها شود، از سر مقاصد و تصمیمات ناچیزی که او را از خدا جدا میکند برخیزد و به خاطر مقاصد و تصمیمات سترگ و عظیم زندگی نماید …».[۶۴]
جامعهای که بر اساس خلیفه الله بودن انسان به وجود میآید، یک جامعه توحیدی است؛ یعنی توحید بر کلیه روابط و ضوابط حاکم و جامعه حاکم است. بنابراین در چنین جامعهای انسان از قیود حیوانی و مادی رها شده و به اجرای صحیح قانون و عدالت در جامعه میپردازد.
و- تحقق عدل و قسط: عدالت یکی از برجستهترین اهداف آدمیان در زندگانی فردی و اجتماعی است. زندگی بشری بدون عدالت فاقد تمام خیرات و نیکیها خواهد بود. اگر در جامعهای عدالت و قسط نباشد در آن، نشانی از امنیت و انصاف هم نخواهد بود. گویا عدالت رکن اساسی و پایه زیرین تمامی خیرات و خوبیها و ارزشهای انسانی است.
با پذیرش نظریه خلافت عمومی انسان در زمین برای تمامی افراد بشر و تلاش در تحقق و اجرای آن بهنحوی شایسته، تبعیضها و دوگونهنگریها از جامعه بشری برداشته میشود؛ زیرا پذیرش این نظریه متضمن اصل اساسی در حیات سیاسی و اجتماعی انسانها است که عبارتاند از:
١- اصل «لا ولایه لأحد علی أحد» بهعنوان اصل اول در اداره جامعه بشری و سرنوشت انسانها در درون جامعه سیاسی (مدینه)؛
٢- اصل آزادی همگان در تعیین سرنوشت خویش؛
٣- اصل رعایت حقوق برمبنای دو اصل «آزادی» و «برابری» و با رعایت «استعدادهای افراد» و «لیاقتهای افراد».
حال با تحقق این سه اصل- به ویژه اصل سوم که بر مبنای دو اصل دیگر صورت میپذیرد- در جامعه جایی برای بیعدالتی و تبعیض باقی نمیماند و اگر نابرابری دیده میشود این نابرابری به حقوق نابرابر که ناشی از استعدادهای نابرابر یا لیاقتهای نابرابر است بر میگردد و لذا اینگونه نابرابری عین برابری به مفهوم واقعی کلمه و لذا عدالت است. درحالیکه در اصل آزاد بودن افراد در تعیین سرنوشت خویش و سایر حقوق طبیعی همه با هم برابر خواهند بود و هیچ کس بر دیگری برتری نخواهد داشت. برتری در جایی مطرح میشود که کسی بدون تضییع حقوق دیگران و بدون ضایع کردن خود و حقوق انسانی- الهی خود و با رعایت برابری استفاده از امکانات طبیعی، لیاقت بیشتری را از خود نشان دهد. بنابراین تحقق نظریه خلافت عمومی انسان راهی برای رسیدن به عدل و قسط در جامعه بشری است.
[۱]. ر. ک: سید محمدباقر صدر، المدرسه القرآنیه (بیروت، دار التعارف للمطبوعات، [بیتا]، درس یازدهم)؛ و فلسفتنا (قم؛ المجمع العلمی للشهید صدر، ١۴٠٨ ق.) ص ۴٧- ٣٢؛ الفتاوی الواضحه (بیروت، دارالتعارف للمطبوعات، ١٩٨١ م.- ١۴٠١ ق.) جزء اول، ص ٨٢- ٧.
[۲]. حسن رهجو، واژههای اجتماعی- سیاسی اسلامی (تهران، انتشارات قلم، ١٣۵٨ ش.) ص ٩۶- ٩٧.
[۳]. همان، ص ٩٨.
[۴]. ربوبیت و ربانیت نه خالقیت، لذا در اینجا رابطه هستی و خدا صرف رابطه خالق و مخلوق نیست؛ بلکه رابطه فرمانروا و فرمانبردار است، رابطهای است اقتداری. به علاوه رب خود خالق است و خالقیت او در بطن ربوبیتش قرار دارد. درحالیکه میتوان تصور کرد خالقی را که رب نباشد، که این تصور خود نوعی شرک میباشد.
[۵]. عبودیت چهره زمینی ربوبیت است و لذا بیانگر بعد دوم اقتدار، یعنی اطاعت و فرمانبرداری است.
[۶]. مؤمنون (٢٣) آیه ١١۵.
[۷]. سنت الله، سنن خدا، کلمات الله و…
[۸]. اسراء (١٧)، آیه ٧٠.
[۹]. سید محمّدباقر صدر، المدرسه القرآنیه، همان، ص ١٩٧؛ سنتهای تاریخ در قرآن (تفسیر موضوعی)، ترجمه سیدجمال موسوی (قم، انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم [بیتا])، ص ٢۴۴.
[۱۰]. المدرسه الإسلامیه، ص ١٢٩؛ سنتهای تاریخ در قرآن (تفسیر موضوعی) ص ١٩۶.
[۱۱]. Iralienable Rights .
[۱۲]. Life .
[۱۳]. Liberty .
[۱۴]. Privative Property .
[۱۵]. Mark N. Hago Pian, Ideals and Ideologies of Modern politics, New york, longman Inc., ed. ٩ th, ۵٨٩١, p. ٧١.
[۱۶]. میتوان دولت را – در این نوشتار- معادل واژه State انگلیسی و Etat فرانسوی دانست که از ارکآن چهارگانه حاکمیت (Soverelgnty )، حکومت (Government)، سرزمین (Country /Territory /Land) وجمعیت (Populatoin) تشکیل مییابد.
[۱۷]. سید محمدباقر صدر، الإسلام یقود الحیاه (تهران، وزارت الارشاد الاسلامی- الجمهوریه الاسلامیه فی ایران، [بیتا]) ص ١٣٢؛ خلافه الإنسان وشهاده الانبیاء (تهران، جهاد البناء، قسم العلاقات الخارجیه، ١٣٩٩ ق.) ص ٩- ١٠.
[۱۸]. باید یادآور شویم که شهید صدر خلافت انسان را به همراه شهادت و گواهی انبیاء مطرح میکند و گواهی انبیاء در عصر غیبت به فقها میرسد و آنان در جهتدهی و کنترل حاکمیت نقشی موثر دارند، لیک در این نوشتار فقط مسئله خلافت عمومی طرح شده و مسئله گواهی انبیا (شهاده الأنبیاء) به فرصتی دیگر موکول شده است.
[۱۹]. راغب اصفهانی، المفردات فی غریب القرآن (تهران، نشر الکتاب، الطبع الثانی، ١۴٠۶ق.) ص ١۵۶- ١۵۵.
[۲۰]. اسراء (١٧)، آیه ٧٠.
[۲۱]. سید محمد باقر صدر، خلافه الإنسان و شهاده الانبیاء (تهران، جهاد البناء، ١٣٩٩ق.) ص ٨؛ الإسلام یقود الحیاه (تهران، وزارت ارشاد اسلامی، [بی تا]) ص ١٣٢؛ خلافت انسان و گواهی پیامبران، ترجمه سید جمال موسوی (تهران، روزبه، ١٣۵٩ ش.) ص ٩.
[۲۲]. خلافه الإنسان و شهاده الانبیاء، همان، ص ٨؛ الإسلام یقود الحیاه، همان، ص ١٣٢؛ خلافت انسان و گواهی پیامبران، همان، ص ٩.
[۲۳]. لویس معلوف، المنجمد فی اللغه و الأعلام (بیروت، دار المشرق، الطبعه الثالثه والعشرون، [بیتا]) ص ١٩٢؛ محمدعلی الشرقی، قاموس نهج البلاغه (تهران، دارالکتب الإسلامیه، الطبعه الثانیه، ١٣۶۶ ش.) ج ١، ص ۵۴٠.
[۲۴]. بقره (٢) آیه ٣٠.
[۲۵]. سید محمدباقر صدر، المدرسه القرآنیه (بیروت، دارالتعارف للمطبوعات، [بیتا]) ص ١٢۶؛ سنتهای اجتماعی و فلسفه تاریخ در مکتب قرآن، ترجمه حسین منوچهری، تنظیم: جلال الدین علی الصغیر (تهران، مرکز نشر فرهنگی رجاء، چاپ اول، ١٣۶٩ ش.) ص ١۶٧- ١۶٨؛ انسان مسئول و تاریخساز، ترجمه محمدمهدی فولادوند (بنیاد قرآن، [بیتا]) ص ۵٨- ۵٩.
[۲۶]. المدرسه القرآنیه، همان، ص ١٢٩؛ تفسیر موضوعی سنتهای تاریخ در مکتب قرآن، همان، ص ١٧٠- ١٧١؛ انسان مسئول و تاریخساز، همان، ص ۶٠.
[۲۷]. المدرسه القرآنیه، همان، ص ١٣٠؛ تفسیر موضوعی سنتهای تاریخ در قرآن، همان، ص ١٨٧.
[۲۸]. احزاب (٣٣)، آیه ٧٢.
[۲۹]. المدرسه القرآنیه، همان ص ۴- ١٣٣؛ تفسیر موضوعی سنتهای تاریخ در قرآن، همان، ١٨٩- ١٩٠.
[۳۰]. احزاب (٣٣) آیه ٧٢.
[۳۱]. المدرسه القرآنیه، همان، ص ١٣٢؛ تفسیر موضوعی سنتهای تاریخ در قرآن، همان، ص ١٨٩؛ سنتهای اجتماعی و فلسفه تاریخ در مکتب قرآن، همان، ص ١٧٣- ١٧۴.
[۳۲]. المدرسه القرآنیه، همان، ص ١٣۴- ١٣۵؛ انسان مسئول و تاریخساز، همان، ص ۶١.
[۳۳]. خلافه الإنسان و شهاده الانبیاء، همان، ص ٨؛ الإسلام یقود الحیاه، همان، ص ١٣٣؛ خلافت انسان و گواهی پیامبران، همان، ص ٩.
[۳۴]. نمل (٢٧) آیه ۶٢.
[۳۵]. اعراف(٧)، آیه ۶٩.
[۳۶]. انعام (۶) آیه ١۶۵.
[۳۷]. خلافه الإنسان و شهاده الانبیاء، همان، ص ١٠؛ الإسلام یقود الحیاه، همان، ص ۴٣١؛ خلافت انسان و گواهی پیامبران، همان، ص ١١.
[۳۸]. الأسس الإسلامیه، الأساس رقم ۶؛ محمد الحسینی، الإمام الشهید السید محمد باقر صدر (بیروت، دارالفرات، الطبعه الاولی، ١٩٨٩م.- ١۴١٠ق.) ص ٨۴٣ به نقل از سید بن طاووس، مجموعه ورام، ص ۶.
[۳۹]. لمحه فقهیه تمهیدیه، عن مشروع دستور الجمهوریه الإسلامیه فی ایران (تهران، جهاد البناء، ١٣٩٩ق.) ص ١٨؛ جمهوری اسلامی، مترجم سید جعفر حجت (تهران، روزبه) ص ٢٣. و نیز:
Islamic politicay system, Trans. M. A. Ansari, Karachi, Islamic Seminary, ٢٨٩١, pp ٣٨- ۴٨.
[۴۰]. انعام (۶) آیه ١.
[۴۱]. سید محمد باقر صدر، صوره عن اقتصاد المجتمع الاسلامی (تهران، جهاد البناء، ١٣٩٩ق.) ص ١۵؛ نهادهای اقتصادی اسلام، ترجمه غلامرضا بیات و فخرالدین شوشتری (تهران، بدر، ١٣۵٨ ش) ص ۴٠.
[۴۲]. حدید (۵٧) آیه ٧.
[۴۳]. خلافه الإنسان و شهاده الانبیاء، همان، ص ١٠؛ الإسلام یقود الحیاه، همان، ص ٧۴؛ خلافت انسان و گواهی پیامبران، همان، ص ١٠.
[۴۴]. لمحه فقهیه عن مشروع دستور الجمهوریه الاسلامیه فی ایران، همان، ص ٢٩؛ الإسلام یقود الحیاه، همان، ص ١۴؛ جمهوری اسلامی، همان، ص ٢٠.
[۴۵]. خلافه الإنسان و شهاده الانبیاء، همان، ص ١٠- ٩؛ الإسلام یقود الحیاه، همان، ص ١٣۴.
[۴۶]. مترجم وطن را در اینجا در ترجمه polis آورده است که بیانگر وجود ساختار و تشکیلات مدنی (جامعه سیاسی یا مدینه) میباشد.
[۴۷]. ارسطو، سیاست، ترجمه حمید عنایت (تهران، جیبی، چاپ چهارم، ١٣۶۴ ش.) ص ۵.
[۴۸]. المدرسه القرآنیه، همان، ص ١٩٧.
[۴۹]. عقل در اینجا به مفهوم قدرت درک، توانایی استنباط، تشخیص و تمییز حق از باطل و خوبی از بدی است و معادل فارسی آن نیز (خرد) میباشد و به معنای Ration عقل محاسبهگر، و ابزاری یا برخورد محاسبهگرانه که در عصر جدید در غرب متداول شده است، نیست.
[۵۰]. محمد بن یعقوب کلینی، اصول کافی، ترجمه سید جواد مصطفوی (تهران، علمیه اسلامیه) ج ١، ص ٢٩- ٣٠.
[۵۱]. ر. ک: مرتضی مطهری، تعلیم و تربیت در اسلام (تهران، الزهراء، چاپ هشتم، تابستان ١٣۶۵ ش.) ص ١٨.
[۵۲]. سید محمد باقر صدر، خلافه الإنسان و شهاده الأنبیاء، ص ۵۴؛ الإسلام یقود الحیاه، ص ١٧١؛ خلافت انسان و گواهی پیامبران، ص ۵٠.
[۵۳]. محمد باقر صدر، صوره عن اقتصاد المجتمع الاسلامی، ص ٩- ١٠؛ نهادهای اقتصادی اسلام، همان، ص ٢٧.
[۵۴]. خلافه الإنسان و شهاده الأنبیاء، همان، ص ١١؛ الإسلام یقود الحیاه، همان، ص ١٣۵؛ خلافت انسان و گواهی پیامبران، ص ١١.
[۵۵]. شوری (۴٢) آیه ٣٨.
[۵۶]. سید محمد باقر صدر، خلافه الإنسان و شهاده الأنبیاء، ص ۵۴؛ الإسلام یقود الحیاه، ص ١٧١؛ خلافت انسان و گواهی پیامبران، ص ۴٩- ۵٠.
[۵۷]. خلافه الإنسان و شهاده الأنبیاء، همان، ص ۴۴؛ الإسلام یقود الحیاه، همان، ص ١۶٣.
[۵۸]. ص (٣٨) آیه ٢۶.
[۵۹]. خلافه الإنسان و شهاده الأنبیاء، همان، ص ١٢- ١٠؛ خلافت انسان و گواهی پیامبران، همان، ص ١٢- ١١.
[۶۰]. انشقاق (٨۴) آیه ۶.
[۶۱]. المدرسه القرآنیه، همان، ١٨٠- ١٧٩؛ تفسیر موضوعی سنتهای تاریخ در قرآن، همان، ص ٢٢٩.
[۶۲]. منابع القدره فی الدوله الإسلامیه (تهران، جهاد البناء، [بیتا]) ص ٣٠؛ سرچشمههای قدرت در حکومت اسلامی، ترجمه اکبر ثبوت (روزبه، [بیتا]) ص ۴۶.
[۶۳]. خلافه الإنسان و شهاده الأنبیاء، ص ١٧- ١٨؛ خلافت انسان و گواهی پیامبران، ص ١٧.
[۶۴]. منابع القدره فی الدوله الإسلامیه، ص ١٢؛ سرچشمههای قدرت در حکومت اسلامی، ص ١۵.
نشانی : قم، خیابان هنرستان، خیابان شهید تراب نجفزاده، خیابان شهید حسن صادقخانی، پلاک ١٩
کدپستی: ٣٧١۵٩٨۴١۴۶
تلفن: ۰۲۵۳۷۸۴۶۰۸۰
ایمیل: [email protected]