«این پسر ملحد خواهد شد.» استاد این حرف را به آقاسید اسماعیل گفت و وقتی تعجب را در چشمهایش دید، توضیح داد: «چون خیلی در مسائل اعتقادی سؤال و تشکیک میکند». سید اسماعیل نگاهی به سید محمدباقر که ١٣ سال از او کوچکتر بود انداخت و لبخندی زد و راه افتادند. میدانست که باید استاد دیگری برای برادر کوچک و نابغهاش پیدا کند. برادری که از خیلی از معلمهایش بیشتر میخواند، بیشتر فکر میکرد، بیشتر سؤال داشت و هیچوقت از گشتن دنبال جوابهایش خسته نمیشد.
هنوز مدرسه منتدیالنشر راه نیفتاده بود که خودش به محمدباقر خواندنونوشتن یاد داد. بچهای چهارپنجساله که آنقدر باهوش بود، خیلی زود همهچیز را یاد میگرفت. حالا خودش خیلی کتابها را میخواند و هرچه نمیفهمید را از برادرش یا مادرش میپرسید. پدرشان آیتالله سید حیدر صدر، در سهسالگی او از دنیا رفته بود؛ همان سالی که خواهر کوچکترش آمنه بهدنیا آمد.
منتدیالنشر که باز شد، سید اسماعیل با خیال راحت برادرش را سپرد به سید مرتضی عسکری که مدیر این مدرسه بود. مدرسهای که در آن، مثل همه مدرسهها افکار غیردینی تدریس نمیشد و معلمها با دین دشمنی نداشتند. نیمههای سال بود که معلم مدرسه به سید عسکری خبر داد: «محمدباقر درسها را تمام کرده و نیازی نیست در این کلاس باشد.» عسکری از او امتحان گرفت؛ حتی یک سؤال را هم پاسخ غلط نداد.
مدرسه سیرابش نمیکرد. در کنار درسهای ابتدایی خودش کتاب میخواند. کلاس چهارم که بود، مجلات مارکسیسم را دست یکی از معلمانش دید و از او خواست که اجازه بدهد آن را بخواند. معلم خیالش راحت بود این بچه چیزی از اینها نمیفهمد و برای اینکه دل طفل معصوم را نشکند، مجله را به او داد. فردا محمدباقر مجله را آورد. همه را خوانده بود و این بار کتابی درباره مارکسیسم میخواست. معلم نویسنده بود و از این کتابها زیاد داشت؛ چند سؤال پرسید که ببیند آیا او اصلاً چیزی از این حرفها را میفهمد. پاسخها را که شنید، فهمید چند مقاله را خودش هم خوب نفهمیده بوده. یاد حرف معلم اعتقادات افتاد که گفته بود: «این سید محمدباقر خیلی عجیب است؛ آن روز در کلاس درس به من اشکال گرفت که نمیتوان با استناد به آیه قرآن بر خدا استدلال کرد. قرآن کلام خداست و چطور با کلام خودش، وجودش را اثبات میکنید. این استدلال باید با غیر قرآن باشد».
میدانست اگر معلمهای مدرسه پاسخ سؤالش را ندانند، بهمعنای بیجواب بودن سؤالهایش نیست. آنقدر میخواند و میپرسید که جواب سؤالهایش را پیدا کند. پاسخهایش را که مییافت، مینوشت. همین یادداشتها اولین کتابهایش شدند. هنوز یازده سالش نشده سه کتاب نوشت؛ یکی در علم منطق، یکی درباره زندگی ائمه و دیگری درباره اعتقادات اسلامی: «العقيدة الالهية في الإسلام». همه این کتابها بعدها گم شدند و فقط از کتاب آخر چند جمله را در کتاب فدکش به یادگار گذاشت: «حق آن است که همه مراتب علم و صورتهای ادراک شده، مجرد هستند؛ اما مراتب تجرید آنها تفاوت دارد… ما این رویکرد را در کتابمان «العقیدة الالهیة فی الاسلام» توضیح دادهایم».
فدک را هم در نوجوانی نوشت. سال دومی بود که با خانواده به نجف رفته بودند تا او بتواند تمام وقتش را به درسهایش برسد. منطق و فلسفه و اصول و فقه میخواند و در درس خارج داییاش آیتالله شیخ محمدرضا آلیاسین حاضر میشد. ماهرمضانها درسها تعطیل بود، اما محمدباقر لذت خواندن و تحقیق را تعطیل نمیکرد. یادداشتهای پراکندهاش درباره فدک را جمع کرد و کتابی نوشت به نام فدک در تاریخ. کتابی که وقتی علامه شرفالدین دید، قسم خورد که نویسندهاش مجتهد است. کتابی که ۶٣ سال بعد در بنیاد موشهدایان موضوع پژوهش رساله دکترای راشل کنتز بود که در آن با شگفتی درباره ابعاد کتابی محققانه از نوجوانی ١٣ساله تحقیق میکرد.
تازه به سن بلوغ رسیده بود که استادش آیتالله سید ابوالقاسم خویی برایش اجازه اجتهاد نوشت. این یعنی او در علوم اسلامی صاحبنظر شده بود و میتوانست خودش احکام را استنباط کند؛ چیزی که خیلی طلبهها بعد از بیست سال تحصیل هم به آن نمیرسند. اما او رسیده بود و برای همین در ١٧ سالگی در ١٠ جلد، آرای اصولیاش را نوشت و اسمش را گذاشت «غايةالفکر».
اما او فقط در عالم اندیشه اسیر نبود. دلش از اینکه جهان اسلام، حکومت دینی ندارد خون بود. ٢٢سالش بود که دروس خارج اصولش را راه انداخته بود و شاگردانی گاهی ده سال بزرگتر از خودش داشت و طلبه تربیت میکرد. اما این را کافی نمیدانست. پیشنهاد راهاندازی یک حزب اسلامی را به سید مرتضی عسکری داد تا از طریق حزب اندیشههای اسلام را بهروشی سازمانی در عموم مردم تبلیغ کنند. او پذیرفت و با همراهی تعداد دیگری از همفکرانشان «حزبالدعوه» را راه انداختند. اولین اساسنامه حکومت اسلامی را در همان سالها نوشت.
آیتالله حکیم که زعیم حوزه نجف بود، نبوغ و استعداد محمدباقر را کشف کرده بود. از او خواست برای جلوگیری از افکار الحادی کتابی بنویسد. این بود که محمدباقر ١٠ ماه وقت گذاشت و هنوز ٢۵ سالگی را تمام نکرده، فلسفتنا را نوشت؛ کتابی که در کمتر از چند ماه تمام جهان اسلام را گرفت و حتی در مصر هم که کتابهای نجفی را قبول نداشتند، تبدیل شد به کتاب درسی روشنفکرهای مصری.
شده بود عالم جهان اسلام. با اقتصادنا نشان داد که اسلام مکتب اقتصادی مخصوص به خودش دارد و برای حکومت محتاج گدایی اندیشه از غرب و شرق نیست. مبانی منطقی استقرا را هنوز سیسالش نشده بود نوشت و در این کتاب بود که با ابداع روشی نو در حساباحتمالات نشان داد بین راه ارسطو و هیوم در علومتجربی راه دیگری هم هست که میتواند اساس دانش مدرن را بهکلی دگرگون کند. کتابی که پروفسور زکریا ابراهیم که از سوربن دکترای فلسفه گرفته و استاد تمام دانشگاه قاهره بود، دربارهاش میگفت: «اگر به انگلیسی ترجمه شود، کسی در انگلیس پیرو تفکر مادی در فلسفه نمیماند».
محمدباقر که زیاد سؤال میپرسید و از خواندن و نوشتن خسته نمیشد، ملحد نشد؛ کتابهایی نوشت که وقتی در ۴۶سالگی و بعد از سالها مبارزهاش با رژیم بعث، شهید شد، در سراسر جهان، متفکران اسلامی عزادار کسی شدند که آثارش مانع از ملحد شدن آنها شده بود.
منبع: http://nojavan.khamenei.ir